eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
نگرش بر دو نوع است: - سازنده - غیرسازنده برای داشتن نگرش سازنده کافیست نگرش غیر سازنده و ویژگی های آن را بشناسیم. با کنار گذاشتن این رفتار می توان به نگرش های سازنده در خود رسید. ویژگی های نگرش غیر سازنده: 1- اشتباه را نمی پذیرد. 2- نمی بخشد! 3-مسئولیت پذیر نیست. 4-حسود است. 5-خودخواه است. 6- خرده گیر و عیب جو است. 7- نیاز به تعریف و تمجید دارد. 8- از نقاط ضعف افراد سوء استفاده می کند. 9- مخالف کسب علم و دانش است. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
مردم از من می‌پرسند چگونه بعد از این ‌که پاهایم را از دست دادم اینقدر مثبت هستم، من از آن‌ها میپرسم شما که پا دارید چگونه انقدر منفی هستید؟! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
همه یاد میگیرند🍃🌷 زندگی کنند اما همه نمیتوانند "زیبا زندگی کنند" ... زندگی کردن یه عادته اما زیبا زندگی کردن یه "فضیلت" ......🍃🌷 👇👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
تمام محبت خود را به یکباره برای دوستت ظاهر مکن! زیرا..... هر وقت اندک تغییری مشاهده کرد؛ تورا دشمن می پندارد.... 👇👇💜 http://eitaa.com/cognizable_wan
چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد؛ عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آن‌ها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است سرد است. اما دلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست گیرش شود.. اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود. تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود؛ تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد... آه از نهادش بر آمد، میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد..! رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان..! تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم...! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وسط همین قطعی برق‌های یهویی جا داره یادی کنیم از تفکری که گفت انرژی هسته‌ای به درد نمی‌خوره! بیش از ۱۰ درصد از برق جهان توسط انرژی هسته‌ای تولید میشه ✖️فرانسه ۷۰ درصد ✖️اسلواکی ۵۳ درصد ✖️اوکراین ۵۳ درصد ✖️مجارستان ۴۹ درصد ✖️بلژیک ۴۷ درصد ✖️بلغارستان، اسلوونی، فنلاند و سوئد بیش از ۳۰ درصد ✖️روسیه و آمریکا ۲۰ درصد و ایران تنها ۲ درصد! چرا؟ چون عده‌ای منافع ملی را به بهانه‌ی مذاکره و تعامل با غرب به پای منافع سیاسی خودشان ذبح کردند! http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچ چیزی شما را زندانی نمی کند مگر افکارتان هیچ چیزی شما را محدود نمی کند مگر ترس تان و هیچ چیز شما را کنترل نمی کند مگر عقایدتان 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکی که لنگه کفشش را دریا از او گرفته بود، روی ساحل نوشت: دریا دزد کفشهای من مردی که از دریا ماهی گرفته بود، روی ماسه ها نوشت: دریا سخاوتمندترین سفره هستی موج آمد و جملات را با خود شست و این پیام را گذاشت که برداشتهای دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی پدری همراه پسرش به حمام عمومی رفت. در حمام پدر از پسر خود طلب آب نمود. پسر با بی حوصلگی رفت و از گوشه ای کاسه سفالین ترک خورده و رسوب گرفته ای که مخصوص آب ریختن روی تن و بدن مردم و نه برای نوشیدن آب بود، پیدا کرد و آبی نه چندان خنک یافت و برای پدر برد.. پدر به مجرد دیدن کاسه و آب اندکی مکث کرد، لبخند زد و رو به پسر گفت: با دیدن این کاسه یاد خاطره ای افتادم.. چندین سال پیش وقتی خود من نوجوانی کم سن و سال بودم همراه پدر به حمام عمومی رفتم، درست مثل امروز که من از تو آب خواستم، آن روز هم پدرم از من آب خواست.. من برای اینکه برای او آب بیاورم، گشتم و لیوان بلوری و تمیزی یافتم و آبی گوارا و خنک در آن ریختم و با احترام به حضور پدر بردم..!" امروز، من که چنان فرزندی برای پدر بودم، پسری چون تو نصیبم شده که با بی حوصلگی در چنین کاسه کثیف و ترک خورده‌ای برایم آب آورده..! حال درآینده چه اولادی قرار است نصیب تو شود خدا می داند و بس...! 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *آقایون بخونن* *بی‌توجهی_ممنوع* 💠گاهی بی‌توجهی به زن از فحش و کتک کاری بدتر است. 💠در تصمیمات و اتفاقات مهم زندگی، از همسر نگرفتن و او را در کارها شریک نکردن، نوعی بی‌توجهی است. 💠اینکه زمانی رو برای همسر و خانواده‌ات نگذاری، نوعی بی‌توجهی محسوب میشه. بازتاب توجه به همسر، و دلچسب است! http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ دیگر نیازی نبود،... به مهمانی های فخری خانم،.. که سراسر تشریفات باشد،.. که بیشتر از یک عروسی هزینه کند.. که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند.. محض خاطر یوسف..!!! ساعت به ۵عصر🕔🏙 نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند.... یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.😊 ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس😒 یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم😍 برخلاف میل ریحانه،... خانواده عمو محمد، سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد. رسیدند. همه پیاده شدند. عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم. _نه اختیاردارین. شما عین رحمتید😊 ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت. ، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه اش بگذراند... یوسف رانندگی میکرد... حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت: _چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟😐 سکوت ریحانه عذابش میداد. _میگی چیشده یا نه!؟😕 ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.😢 یوسف به سمت دلبرش برگشت. _اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر کرده بود. حالا بود. _از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم... 😭تو این مدت، فقط عذاب کشیدم، اصلا نفهمیدی..😭جمله اش تو ذهنمه..همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.. 😭نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد، نه بعدش.. 😭 _کدوم حرف..!؟😟 با داد، گریه کرد. _بیا..😠😭 ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..! 😭چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری.. 😭 _گریه نکن.😒 ریحانه _😭 _خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!😒 _اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی. تو بهش نظر داشتی..!!! نشنیدی اینارو؟؟😭اصلا برات مهم بود؟؟😭 تک تک جملات دلبرش،.. غمی شده بود مضاعف. هم گریه هایش.هم علت گریه اش. صاف نشست.تکیه داد.😔 ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی... هیچوقت محرمت نمیشدم..!😭ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از دفاع نکردی؟!😭چرا...؟؟ چرا از دفاع نکردی؟؟.. دوست نداشتم هیچ وقت،.. هیچ وقت ببینم خورد شدنت.. خودم و خودت ..! اینا رو نفهمیدی یوووسف😭😭 نفهمیدی مرد من..😭😭😭 یوسف_😒😔 ریحانه_ دیگه دوست ندارم... دیگه دلم نمیخاد ببینم... بشنوم اینا رو.. 😭😭😭 میفهمی منو میریزه بهم..؟؟؟😭میفهمی..؟؟ 😭 یوسف _همین!؟😊 ریحانه_😭😭 یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!😕😒 ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!😭😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟😭 یوسف از ماشین پیاده شد... بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را به پیاده شدن کرد.. ریحانه، میکرد.. میکرد.. و چه بود یوسف... هم باورش نمیشد حرکاتش را..!خریدن ناز دلبرش را..!😎✌️ . بایدکه بشوید همه دلخوریهایش را.😍☝️ درب ماشین را قفل کرد... دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد. _بانو جانم.. من مهمم یا سهیلا؟!😊 ریحانه_😞😢 یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی چه نیازی بود اینهمه بخاطرت ...!؟ سکوت ریحانه،.. سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند... به بستنی🍦🍦 فروشی رسیدند.. نگاهی به ریحانه اش کرد. ، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید. یوسف _زودتر بخور تا آب نشده..!😋🍦 ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.👀😞 ریحانه _من میگم چرا از خودت نکردی.. چرا نبودی..!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن..!!🙁 نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی☺️ روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد...!؟! قابل درک نبود برایش.😕 _چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟🙁 یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد. _یوسف جواب منو بده.. چرا؟!😕 روی نیمکتی که زیر درخت بود... نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش🍦😋 بود. ریحانه حرص میخورد... که جوابش را چرا نمیدهد.😬 و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.. چرا حرف نمیزد.. لبخند جوابش نبود..!🙁 ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا🙁 یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم نکردم..!؟😊 ریحانه _خب نه.. دلم گرفت وقتی گفت تو بهش داشتی. گفت.. گفت تو با احساساتش کردی..!! 😞 یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی گرفتم...؟!😊 ریحانه_😞 یوسف_ من بخاطر کی رو بجونم انداختم..!؟ ریحانه_😔😓 یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو کردم.. که چی بشه.!؟ 😊 ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.😓😞 _جان دل..! جواب میخوام😊 _خب... خب.. ببخشید یوسفم😞😓 _اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی میذارم.. نه...!! بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم کسی نبوده و نیست. والسلام😊✋ _گفتم که من لیاقتت ندارم😓دیدی حالا.. باورت شد..!😢😞 یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد. _یه بار گفتم نبینم اشکتو..!😠 ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد. _چشم. هرچی شما بگی😢 _اونم پاک کن😠... زوود😠 ریحانه هنوز... عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.😨دستی به صورتش کشید. 😥چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر بود..؟!😍🙈 یوسف_ حالا خوب شد😉 ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد. ریحانه _ترسوندیم با این اخمت.😬😤 یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان🚙 میرفتند. _بعضی وقتا لازمه .. خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.😁 ریحانه بی حواس گفت: _برنامه..؟! برنامه چی...!؟ 😳😟 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه بی حواس گفت: _برنامه...! برنامه چی!! ؟؟😳😟 _برنامه کودک😜 _یووووسف😤😬 _جانم😂 _نخند، قهر میکنمااا😬😤 یوسف جدی شد. _یادمه، با علی رفتم تمرین کشتی. خیس عرق شده بودم. خسته بودم. دیگه نمیکشیدم. با ۴ تا جمله حرف «مربیِ علی» ، چنان ای گرفتم که تا دوساعت بعد با علی کشتی میگرفتم.😊 _خب... یوسف _من هنوزم همون کشتی گیرم.😊 سوار ماشین شدند... بود. به مسجدی رفتند تا نماز را اقامه کنند... ریحانه سکوت کرده بود... به مثالی که یوسفش زده بود. مردش از این مثال چه بود..؟!🤔🤔 از مسجد برگشتند... یوسف رانندگی میکرد. ریحانه به فکری عمیق رفته بود.😟🤔بعدچند دقیقه ای سکوت، باتعجب گفت: _یعنی من....؟!😳 من ازت دفاع کنم..؟! ولی یوسف جانم نمیشه آخه.. یه جاهایی آدم خودش باید از خودش دفاع کنه. خب شاید من همیشه پیشت نباشم.. این که نمیشه..!😟 یوسف، عاشقانه😍 نگاهش کرد و گفت: _دقیقا زدی به خال..!🎯میشه یعنی باید بشه.! _خب چرا خودت نمیگی..!🙁 یوسف سکوت کرد.. باید حلاجی کردن و میداد. فقط نگاه میکرد به دلدارش.😍 ریحانه... قراری که بین خود و خدایش بسته بود. یوسفش به همان اشاره کرده بود... که یادش نرود..!😊 که باز.... که و میجنگد ... که همراهش باش! _خب بانو جان..! مهریه ت چقدر دوست داری باشه. بعد چند دقیقه سکوت ریحانه گفت: _ وقتی کشتی میگیری.. یعنی میجنگی.. حرف مربی کشتی، میشه برات روحیه، که باز بجنگی.. یعنی .. ...!؟☺️ یوسف لبخند پررنگی زد.😍☺️سرش را به علامت «آره» تکان داد. به و مثال یوسفش فکر میکرد. ☺️تمام دلخوریهای ریحانه برطرف شد..☺️ 💎این یعنی ریحانه زندگیست. 💎یعنی آنچنان دارد.که حتی در سخت ترین شرایط، میتواند نتیجه را کند... 💎یعنی دادن از ریحانه، 💎و تمام عیار در میدانهای زندگی از آن یوسف... 👈یعنی همان جمله معروف که «از دامن زن، مرد به میرود.»👉 لبخندی زد.... دست مردش را، آرام بالا آورد. پشت دست یوسفش را بوسید. _چشم .. هرچی شما بگی😍 _این چه کاری بود کردی،..!😊 _همون کاری که یه عاشق برا معشوقش میکنه.😌 یوسف _لااله الاالله..خب... نگفتی حالا... مهریه ات، چقدر دوست داری باشه؟! ریحانه _نمیشه فقط سفر زیارتی باشه؟😕 یوسف _باز شما شروع کردی..!؟ باید جنبه هم داشته باشه. درضمن شما مهر محرمیتمون رو هم، خیلی کم گذاشتی. 💝فقط یه سکه..!💝 هست.به گردنمه. باید بدم. _اینو که اون روز هم گفتی..که عندالمطالبه هست! اما من مهریه مادی نمیخام. بجاش سفر زیارتی فقط..! البته به یه شرط مهرمو میگم☺️☝️ یوسف _جان ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ جان _به محض نوشتنش، ☺️ _لااله الاالله.. شما تصمیم گرفتی ما رو به فنا بدی؟! _همین که من میگم. وگرنه نمیخام. یوسف _نچ _عههه یوسف...! مهر حق زنه دوست دارم خودم تعیین کنم. یوسف _ شما الان ٢۴ سالته بانو..مهریه محرمیتمون هم راضی نبودم.. چن سال دیگه پشیمون میشیااا😁 ریحانه _اولا منو دست کم گرفتی آقاااا. حرفام هنوزم سرجاشه..قراره دنیا رو بهم بریزم تا تو ازم باشی.. قرار نیست باشم. که تو فکر کنی ام میخام اذیتت کنم. یه روزی... یه زمانی... 😇بعدشم من بجای تعداد سکه که بخام ببرم بالاتر، شما رو دارم که بیشتر از این چیزاست. _مهریه حرف خداست..کلام اهلبیت.ع. هست. پشتوانه یه زن هست.!😊 ریحانه_ یادت رفته اون روز خونه آقابزرگ خودت گفتی.. خب منم .🙈 یوسف _لااله الاالله.. من که هرچی میگم شما یه چی داری برا جواب دادن!! خب بفرمایید بنده چکار کنم الان.. ریحانه پشت چشمی نازک کرد و گفت: _سنگینه آقااا😌 _یامولا علییییی😨😍 _اولیش سفر زیارتی ١۴ معصوم.🕌 دومیش حفظ ١٨جزء از قرآن.✨ بعدشم ١۴ سکه. سکه رو هم از الان بگم پشت چراغ قرمز بودند... ترافیک شدیدی بود. چشمانش را بست. سرش را تکیه داد. دیوانه شده بود با جملات بانویش، نمیدانست از ذوقش چه کند... عجب ... عجب .. چشمه اشکش جوشیده بود..😭😍 نمیخاست مقابل همسرش پایین بریزد اشکش را.میدانست هرچقدرهم آرام بگوید. ریحانه اش میشنود. اما باز زمزمه کرد.«خدایا هرچقدر کنم.. باز کمه..»😭✨ اشکش روی محاسنش ریخت. _ ... ..😭 اشکهایش را ریحانه پاک کرد. _ببین حالا من که آرومم تو چرا گریه میکنی..! خوبه حالا منم بگم..😜 _چی😢 _خدایا منو کن از دست این عشقم نجاتم بده..😩 یوسف هردودستش را بالا برد. _تسلیم.. تسلیم بانوجان.🤚😍✋ راستی یه چیزی.. _شما که همیشه باید تسلیم باشی😌... تازه... شرطم رو نگفتم.. همون شرطی که وقتی اومدی خواستگاری.. نگفتم تا الان.. الان وقتشه..ولی بگو بعد من میگم _نچ.. بعدا میگم..شما شرطو بگو..! _یووووسف.. بگو خب..😬 _شرطت بگو تا یادت نرفته.! _شرطم اینه هیچوقت هیچ چیزی ازم پنهون نکنی.. البته منم هیچ چیزی ازت مخفی نمیکنم.. مطمئن باش _شرط سختیه.. _اصلنم سخت نیس.. فک کن من .. .. نمیخام چیزی تو دلت باشه..دلم میخاد همیشه باشی همیشه پیشرفت کنی.. هیچ چیزی نباشه.. هرچی غم و مشکل داری بیار .. _لااله الاالله... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _لااله الاالله... بعضی چیزا رو نمیشه گفت. _نوموخوام... اینو میذارم شرط ضمن عقدم..که نتونی زیرش بزنی..🙁 _ولی برخلاف انسانیته،مردونگیه..!! نه... نمیتونم.. ریحانه_ اینکه از حال دل آقامون خبر داشته باشم کجاش برخلاف انسانیته..؟ اینکه دلم بخاد کمک حالش باشم بنظرت بده؟! یوسف_ نه اصلا بد نیست!. فقط به مرور میشه به من.. همین میشه یه نقطه کدر تو زندگیمون!! ریحانه_ یعنی حرف زدنت، و رو زیر سوال میره؟! یوسف، در دلش، به ، آفرین گفت. نگاهی پرمهر، به خانمش کرد.سکوت کرد.اما پاسخ سوالش مثبت بود. ریحانه_ خب.. وقتی سکوت میکنی.. تو خودت میریزی.. نگران میشم.. سکوتت منو بهم میریزه! فکر میکنم شدم برات دردسر😔 یوسف گرسنه بود... پیشنهاد داد که به رستورانی بروند. ریحانه هم موافقت کرد.مسیرش را به سمت رستوران سنتی تغییر داد.. باید آنقدر حرف میزدند که هر دو قانع میشدند. ریحانه تماسی با مادرش گرفت که نگران نشوند. که شام را بیرون باهم صرف میکنند. یوسف_ من همه چیزو بهت میگم.. اما یه جاهایی رو نه.. نمیشه! _شما که تسلیم بودی😅 ریحانه اش بود... حرف حرف خودش بود. اما یوسف این را قبول نداشت. زیر بار نمیرفت. مرد بود. به برمیخورد که مدام چشم بگوید. باید به او میفهماند که حرفش لجبازی است. و یوسف بهیچوجه زیر بار نمیرود. 😠✋ جدی شد. _لجبازی نکن. وقتی میگم نه.. یعنی نه.! _باشه..قبول..پس، شرطم رو عوض میکنم..🙁 یوسف_ باشه. بگو.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* وقتی نقطه ضعف کودک خود را پیدا می کنیم و سعی می کنیم با ایجاد حساسیت در وی، او را برنجانیم یا با او شوخی کنیم، به روان او تجاوز کرده ایم. مثلا اگر کودک شما از چیزی بدش می آید، مدام نام آن را جلوی کودک ببرید و یا اینکه برای تنبیه کودک، روان او را نشانه بگیرید مثل این جمله که تو دیگه حق نداری با بچه ها بازی کنی تجاوز به روان کودک را جدی بگیرید... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ نوید یک نسل نورانی 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 ظاهراً خداوند متعال مقدر فرموده، نسلی که در آخرالزمان در جامعه اسلامی به وجود می‌آید نسلی نورانی‌تر باشد. چون وقتی یک خانواده مومن به قصد ضرورت تکثیر نسل در امت اسلامی و اطاعت از رهنمود ولایت اقدام به فرزنددارشدن کنند، قطعاً این نیت در فرزندان آن‌ها تاثیر خوبی خواهد داشت. شما در آینده شاهد این نسل نورانی خواهید بود. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* موهای سفیدی که لابلای موهايمان داريم، تاوان حرفهایست که نمیتوانیم بزنیم ولی به همه میگويیم ارثیست! اگر عقل امروزم را داشتم کارهای دیروزم را نمیکردم ولی اگر کارهای دیروزم را نمیکردم عقل و تجربه امروزم را نداشتم! از آنچه بر سرتان گذشته نهراسید حتی فرار هم نکنید بلکه دوستش بدارید زیرا همان گذشته بود که امروز شما را ساخته است... فقيری سه عدد پرتقال خريد! اولی رو پوست كند خراب بود، دومی رو پوست كند اونم خراب بود، بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومی رو خورد. گاهی وقتا بايد خودمون را به نديدن و نفهميدن بزنيم تا بتونيم زندگى كنيم...! وقتى گرسنه اى، يه لقمه نون خوشبختيه.. وقتى تشنه اى، يه قطره آب خوشبختيه.. وقتى خوابت مياد، يه چرت كوچيک خوشبختيه.. خوشبختى يه مشتى از لحظاته… يه مشت از نقطه هاى ريز كه وقتى كنار هم قرار میگيرن يه خط رو ميسازن به اسم "زندگى" "قدر خوشبختى هاتونو بدونيد"🌸🙏 ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─ http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🍃 ❣یکی از وظایفی که زن و شوهر نسبت به هم دارند این است که قدر دان هم باشند. . ⇦•نکنه خدای نکرده بگیم: وظیفش بوده. ⇦•زنمه و وظیفشه خونه را تمیز کنه. ⇦•شوهرمه و وظیفشه که خرجی خونه رو بده. ⇦•تولدم بوده و حالا شق القمر نکرده که کادو خریده. ✍🏻حتی اگر همه چیزهایی که شما میگید درست باشه که نیست. باز هم رابطه شما را با همسرتون بهتر میکنه اصلا حال و هوای زندگیتون رنگ و بوی دیگه ای به خودش می گیره. 🌹❤️🌹🌷🌹🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی هرچقدر هم بد به نظر برسد، باز هم کاری وجود دارد که میتوانی انجام دهی و در آن موفق شوی. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
باید بدانی چه چیزهایی را می‌فهمی و چه چیزهایی را نمی‌فهمی... باید استعدادهایت را کشف کنی. اگر وارد یک بازی شوی که بقیه استعدادش را دارند و تو نداری، بازنده خواهی شد. این از تمام پیش بینی‌هایی که می‌توانی انجام دهی به یقین نزدیک‌تر است. باید کشف کنی کجاها برتری داری. باید در حوزه دایره توانایی‌ات وارد بازی شوی. رولف دوبلی/کتاب هنر شفاف اندیشیدن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرگز نگو «خسته ام»، زیرا اثبات میکنی ضعیفی بگو یه کم نیاز به استراحت دارم. هرگز نگو «نمی توانم»، زیرا توانت را انکار میکنی. بگو من سعی ام را میکنم. هرگز نگو «خدایا پس کی؟» بگو خدایا بر صبوریم بیفزا. هرگز نگو «حوصله ندارم» زیرا برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی بگو باشد برای وقتی دیگر. هرگز نگو «شانس ندارم» زیرا به محبوبیتت در کائنات، بی حرمتی میکنی، بگو حق من محفوظ است روزی به هدفم میرسم. حالا مثبت باش و شادباش و لبخندبزن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
" من می توانم " هنگامی که وظیفه در گوش جوان نجوا می کند که " تو باید " و جوان پاسخ می دهد که " من می توانم "، در این حال چقدر شکوه عظمت در آن جوان ظاهر می شود و چقدر خدا به او نزدیک است. رالف والدو اِمِرسن احساس وظیفه یک صدای آسمانی و یک فرمان مطلق الهی است و هر کس تسلیم آن فرمان شود بیشترین تقرب را به خداوند هستی می یابد و هر چه شادی حقیقی در جهان هست پاداش انجام وظیفه است. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تغییر دادن دیدمان نسبت به واقعیت، به مراتب آسان تر از تغییر دادن واقعیت هست... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan