eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
این که خودتان و دنیایتان را چطور می بینید، انتخاب ها و عادت های آگاهانه شما هستند، عینکی که برای نگاه کردن به همه چیز به چشم میزنید، نحوه تفسیر شما از اتفاقات را رقم می زند و بنابراین تفسیرهاست که عمل می کند و همه اینها زندگی شما را می سازد. میتوانید تصمیم بگیرید که در چیزهای خیلی کوچک، زندگی شاد و خوشبختی را ببینید. می توانید انتخاب کنید که همه اتفاقات را به طریقی مثبت تحلیل کنید و انتخاب های شما مقدار شادی که در زندگی پیدا و ایجاد می کنید را تعیین میکند 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
قویترین آدمها همیشه کسانی نیستند که پیروز می شوند، بلکه آنهایی هستند که وقتی می بازند، تسلیم نمی شوند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی هميشه عالی نيست، هميشه احتمال مشکل هست مشکل آخر کار نيست… بلکه شروع يک زندگی متفاوت و تازه است… 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
‏اگر کمک کنی تا دوست‌هات پیشرفت کنند، در نهایت دوستان موفقی خواهی داشت که سرمایه‌ات خواهند بود. اون‌وقت دور و برت کلی آدم موفق هست که می‌تونی به دوستی‌شون افتخار کنی و به دوستی باهات افتخار کنند. این بزرگ‌ترین تجربه‌ام توی زندگی بوده و عمیقا بهش معتقدم. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اولين بخش از موفقيت با سماجت دست به كار شدن است ، ودومين بخش از موفقيت ، با سماجت به كار ادامه دادن است. سوِت ماردن 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
معروف است که يك روز سفیر انگلیس در دهلی از مسیری در حال گذر بود که یک جوان هندی لگدی به گاوی زد گاوی که در هندوستان مقدس است! سفیر انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو میدود و گاو را میبوسد و تعظیم می کند! بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند . همراه فرماندار با تعجب میپرسد: چرا این کار را کردید؟! فرماندار می گوید: لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد، ولی من نگذاشتم! 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 دقایقی پیش اطلاع یافتیم مدیران شرکت‌های کاله، میهن، ویژه، پگاه، پاک، آلیس، دامداران و چندین شرکت دیگر ضمن دعوت مردم به حضور گسترده در انتخابات اعلام کردند چنانچه فرد یا افرادی در انتخابات شرکت نکنند شیرمان را حلالشان نمی‌کنیم. 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan دلتون همیشه شاد 🌹
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) : هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم. 📕 معاد شناسی علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰ امروز پنجشنبه یادی كنيم ازمسافرانی که روزي درکنارمان بودند و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقی ست با ذكر فاتحه و صلوات "روحشان راشادکنیم 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵 بسم الله الرحمن الرحیم ضمن عرض سلام خدمت همه دوستان عزیز و گرانقدر و تبریک ایام ولادت حضرت امام علی بن موسی الرضا(ع) ، ⚪️ میعادگاه همۀ ما در روز جمعه ، پای صندوق های رأی ، در إدامۀ راه شهیدان جهت مأیوس کردن دشمنان و بدخواهان و خشنودی امام زمان(عج) و سربلندی ایران عزیزمان. إن شاءالله http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه صندلی هست خیلی مهمه! صاحب این صندلی قدرت زیادی داره! وقتی روی این صندلی نشست با یک "بله" و"خیر" میتونه زندگی من و تو رو تحت الشعاع قرار بده 👈 مراقب صاحب این صندلی باشیم چون من و تو اون رو انتخاب میکنیم! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 این فیلم را تا می توانید پخش کنید 👈👈 احمدی نژاد همین امروز صراحتا گفته از هیچ کس حمایت نکرده و این نامه ها جعلی است ❇️ متاسفانه از صبح امروز خبری دروغ برای شکستن آرای آقای در حال پخش هست که احمدی نژاد از او حمایت کرده است!!! 💠 این فیلم را به دیگران نشان دهید تا فکر نکنند اقای شبیه به احمدی نژاد است. http://eitaa.com/cognizable_wan
رئیس‌جمهور دهه‌هشتادیا.mp3
2.83M
رفتیم از چند تا دهه هشتادی باحال پرسیدیم به کی رای میدی؟ و چرا؟🤔 به نظرتون چه جوابهایی دادن؟ جواباشونو بشنوید...!😍 . . . اگه تو بودی چه جوابی میدادی؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابتکار چینی ها در لوازم خانگی !!!😶 عالیه حتما ببینید 👌👌👌😳😳 Join → http://eitaa.com/cognizable_wan
خدا زمین رو گرد آفرید تا به انسان بگه همون لحظه ای که فکر می کنی به آخر دنیا رسیده ای درست در نقطه آغاز هستی Join → http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *پــرونده‌ی_گـذشته_رو_بـبندید_لـطفا* 🔵اگر درگذشته، سابقه یک عشق بی‌سرانجام در کارنامه عاطفی‌تان است، دلیلی ندارد همسرتان را از آن احساس قدیمی با خبر کنید. 👈 آیا کسی که به او دل بسته بودید امروز در زندگی شما نقشی دارد؟ 👈 آیا گفتن این راز تغییری در زندگی مشترک شما ایجاد می کند؟ ✅ اگر جواب شما منفی هست؛ پس لازم نیست ذهن همسرتان را بیهوده آشفته کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت اما نمیدانستم داغ شھادت عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر ڪارمان از ترس گذشته بود ڪه از وحشت اسارت به دست داعشی‌ها همه تن و بدنمان میلرزید. اما غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد ڪه به سمت ڪمددیواری اتاق رفت، تمام رختخواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی ڪه به گلویش مانده بود، صدایمان ڪرد : _بیاید برید تو ڪمد! چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در ڪمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن عمو داخل ڪمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد : _اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمیخوره! اما من میدانستم این ڪمد آخرین سنگر عمو برای پنھان ڪردن ما دخترها از چشم داعش است ڪه نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌ھای قلب عاشقش را در قفسه سینه‌ام احساس ڪردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شھر را اشغال ڪرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟ عمو همانجا مقابل در ڪمد نشست و دیدم چوب بلندی را ڪنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع ڪند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد ڪه دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه ڪرد : _بیاید دعای توسل بخونیم! در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، ڪلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت﴿؏﴾تمنا میڪردیم به فریادمان برسند ڪه احساس کردم همه خانه میلرزد. صدای وحشتناڪی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس ڪرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده ڪه عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میڪرد ڪه عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد : _جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون میڪنن! داعش ڪه هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه ڪسی به ڪمڪ مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود ڪه نفس ما بالا آمد و از ڪمد بیرون آمدیم. تحمل اینھمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میڪرد و من میدیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا میزند ڪه دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه ڪردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود ڪه یوسف را تڪان میداد و مظلومانه گریه میڪرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم ڪرد ڪه عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش میڪرد و من با زبان روزه جام شادی را سر ڪشیدم ڪه جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم ڪه از معرڪه آتش و خون، خسته و خاڪی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و میدید... ادامه دارد... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت میدید رنگ حلیه چطور پریده ڪه با صدایی گرفته خبر داد : _قراره دولت با هلیڪوپتر غذا بفرسته! و عمو با تعجب پرسید : _حمله هوایی هم ڪار دولت بود؟ عباس همانطور ڪه یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد : _نمیدونم، از دیشب ڪه حمله رو شروع ڪردن ما تا صبح مقاومت ڪردیم، دیگه تانڪ‌هاشون پیدا بود ڪه نزدیک شهر میشدن. از تصور حمله‌ای ڪه عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد : _نزدیڪ ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانڪ‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون ڪردن! فکر ڪنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام میگفتن ڪار دولته. و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم ڪه با لبخندی کمرنگ رو به من کرد : _بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تاسوخت این موتور برق‌ها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ ڪنیم! اتصال برق یعنی خنڪای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر ڪه لب‌های خشڪم به خنده باز شد. به همت جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم ڪند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همینڪه موبایلم را روشن ڪردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید : _نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده! از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشڪم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را ڪه شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم ڪند ڪه سرم فریاد ڪشید : _تو ڪه منو ڪشتی دختر! در این قحط آب، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم میخندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم : _گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ ڪردم. توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت ڪه با دلخوری دلیل آوردم : _تقصیر من نبود! و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی ڪه گلوگیرش شده بود نجوا ڪرد : _دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی! و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند ڪه آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساڪت پای دلم نشسته بود تا آرامم ڪند. نمیدانستم چقدر فرصت شڪایت دارم ڪه جام ترس و تلخی دیشب را یڪجا در جانش پیمانه ڪردم و تا ساڪت نشدم نفهمیدم شبنم اشڪ روی نفس‌هایش نم زده است. قصه غم‌هایم ڪه تمام شد، نفس بلندی ڪشید تا راه گلویش از بغض باز شود و عاشقانه نازم را ڪشید : _نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل ڪنی؟ از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است ڪه دست دلم را گرفت : _والله یه لحظه از جلو چشمام ڪنار نمیرید! فڪر اینڪه یه وقت خدای نڪرده زبونم لال... و من از حرارت لحنش فهمیدم ڪابوس اسارت ما آتشش میزند ڪه دیگرصدایش بالا نیامد، خاڪستر نفسش گوشم را پُر ڪرد و حرف را به جایی دیگر ڪشید : _دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین﴿؏﴾ شدم، گفتم من بمیرم ڪه جلو چشمت به فاطمه﴿س﴾ جسارت ڪردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم! از توسل و توڪل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین ﴿؏﴾پرواز میکرد : _نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ هستید، پس از هیچی نترسید! تا من بیام و رو ازش بگیرم! همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید ڪمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی ڪردیم. از اتاق ڪه بیرون آمدم... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت از اتاق ڪه بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود ڪه عباس یوسف را در آغوش ڪشید و به اتاق دیگری برد. لب‌های روزه‌دار عباس از خشڪی تَرڪ خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یڪ قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف ڪند ڪه دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم : _پس هلیڪوپترها کی میان؟ دور اتاق میچرخید و دیگر نمیدانست یوسف را چطور آرام ڪند ڪه من دوباره پرسیدم : _آب هم میارن؟ از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنڪش ڪند و یڪ ڪلمه پاسخ داد : _نمیدونم. و از همین یڪ ڪلمه فهمیدم در دلش چه آشوبی شده و شرمنده از اسفندی ڪه بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از ڪف فرش جمع میڪردند. من و زن عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم ڪه عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن عمو با ناامیدی پرسید : _کجا میری؟ دمپایی هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده میشد : _بچه داره هلاڪ میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه. از روز نخست محاصره، خانه ما پناه محله بود و عمو هم میدانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم کربلاست اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت ڪه از خانه فرار ڪرد. میدانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های تشنه‌اش ڪافی بود تا حال حلیه به هم بریزد ڪه رو به زن عمو با بی‌قراری ناله زد : _بچه‌ام داره ازدستم میره! چیکار کنم؟ و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان‌ شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به قدری نزدیڪ شده بود ڪه چهارچوب فلزی پنجره‌ها میلرزید. از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با وحشت از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا میڪردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد ڪه عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها ڪرد و همانطور ڪه به سرعت به سمت در میرفت، صدا بلند کرد : _هلیکوپترها اومدن! چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلیڪوپتر پیدا بود ڪه به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک میشدند. عباس بانگرانی پایین آمدن هلیڪوپترها را تعقیب میڪرد و زیر لب میگفت : _خدا ڪنه داعش نزنه! به محض فرود هلیڪوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر آب را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید ڪه عباس و عمو درحالیڪه تنها یڪ بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یڪ عمر گذشت. هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دختر عموها مات این سهم اندڪ مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید : _همین؟ عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی ڪه به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد : _باید به همه برسه! انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود ڪه پیڪرش را روی‌پله ایوان رها ڪرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت : _خب اینڪه به اندازه افطار امشب هم نمیشه! عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد.... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan