🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 1
فصل اول
"تمام صورتش خیس بود.
با تنی که لرز گرفته و صدایی که ارتعاشش، از بیچارگیش بود با آخرین توانش لب زد:ببخش، تورو خدا ببخش!
پولاد هم با صورتی خیس به سمتش حمله کرد.
یقه اش را با همه ی توانش در دست گرفت و داد کشید:لامصب چیو ببخشم؟ چیو؟ نکن، تورو خدا نکن، تمام جونمو سوزوندی، نکن!
حق داشت.
هزاران برابر بیشتر حق داشت.
اما آنقدر بدبخت بود که نمی توانست بماند.
نمی توانست مهربانش را داشته باشد.
خودش با دستان خودش داشت سروش را زیر این آوار رها می کرد.
هق زد:نمی تونم، نمی تونم.
پولاد با عصبانیت به سمت عقب هلش داد، دستش را بلند کرد و سیلی محکمی توی گوشش زد و داد کشید:غلط می کنی که نمی تونی، به چه حقی می خوای بری؟ کی این اجازه رو بهت داده؟ منِ بی ناموس مُردم که بذارم بری؟ به والا نمی ذارم...
بیشتر از این هم کتک می خورد حقش بود.
اصلا کاش دستش را زیر گلویش می گذاشت و با همه توانش فشار می داد تا بمیرد.
آنوقت یک جماعت از شرش راحت می شدند.
خودش هم تنها می ماند با این عشقی که از داغش دق می کرد.
پولاد به سمتش آمد.
با حال زاری گردی صورتش را میان دستانش گرفت و گفت:دستم بشکنه که روت بلند شد، سروشت بمیره...
-حق نداری به پولادم حرفی بزنی، حق نداری!
-نرو آیسودا، یکم صبر کنی دنیارو برات گلستون می کنم، یکم دیگه دندون رو جیگر بذار.
هق زد:مامانم...
-کلیه مو می فروشم خرج عملش می کنم، فقط نرو!
چه مرد خوش خیالی!
فدای این همه از خودگذشتگیش برود.
آخ... که نمی توانست...آخ!
-پولاد...
با بغض و گریه، داد کشید:خفه شو، خفه شو لعنتی، نگو می خوام برم، نگو...
با زاری دست پولاد را گرفت و گفت:تو بدبختی من غرق میشی، طاقت نداشتنت رو دارم اما طاقت نبودن رو ندارم، بذار برم.
با لج دست میان موهایش انداخت، صورتش را به صورت خودش چسباند و گفت:روزگارمو با رفتنت سیاه کنی، می کشمت، بفهمم، نمی تونم، نمی تونم.
لب به لبش چسباند.
آیسودا، رهایش کرد.
بگذار تا جان دارد بنوشد.
این آخرین خواستنش بود.
آخرین داشتنش!
بگذار امروز دنیا به آخر بیاید.
زمین و زمان بهم بچسبند.
تمام و کمال مال مردی بود که آخرین توانش را به کار برده بود که عروسکش را داشته باشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 2
عروسکی که 5 سال به پایش ماند.
پولاد عقب کشید.
موهایش را رها کرد و صورتش را نوازش کرد.
-آیسودا...
-جانم، جان دلم!
جانم ها عطر دارند.
عین یک سنگک تازه!
-نکن، این آتیش منو می سوزونه!
پولاد اشک هایش را با نوازش از روی صورتش پاک کرد.
-تاوان این 5 سالو میدم.مال تو میشم. بذار بگن دست خورده اس، بگن دختر بودنشو فدا کرد، مهم نیست، ...
پولاد با خشم دست روی سینه اش گذاشت و او را به عقب هل داد و گفت:حرف دهنتو بفهم. منو جنی نکن.
دوباره نزدیکش شد.
دستش را گرفت و پشت دستش را بوسید.
جلوی چشمش، روسریش را درآورد و روی زمین انداخت.
دستش به سمت دکمه های مانتویش رفت که پولاد دستش را گرفت.
روسری را از روی زمین برداشت و روی موهایش انداخت.
-برو!
-پولاد!
-از امروز مرد.
برگشت و گفت:تا یه دقیقه ی دیگه تو خونه ام نبینمت.
آیسودا با صدای بلندی هق زد.
شانه های پولاد لرزید.
اما داد زد:از خونه ی من گمشو!"
نگاهی به قد و قامت شرکت انداخت.
ساختمان بلندی که با نمای سیاه و خاکستری در عین شیکی، دلگیر به نظر می رسید.
کیفش را محکم در دست گرفت.
-"از امروز مرد."
-"از خونه م گمشو!"
هنوز صدایش درون گوشش می پیچید.
با چه رویی با او ملاقات می کرد؟
به سمت در ورودی رفت.
قلبش آنقدر تند می زد که احساس کمبود نفس کند.
-آروم باش آیسی، آروم باش.
قدمش را شل و ول به سمت ساختمان برداشت.
رفتن و دیدنش عین هفت خوان رستم بود.
اگر قبولش نکرد چه؟
اگر ازدواج کرده باشد؟
بچه هایش...حتما چشم رنگی می شدند.
آبی تیره...عین دریا!
بغض عین لانه گنجشک کوچکی ته گلویش ماند.
-کاش فراموشم نکرده باشی سروش!
قدم هایش کمی جان گرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 3
اگر ازدواج نکرده باشد...
اگر هنوز برایش مانده باشد...
اگر هنوز دوستش داشته باشد...
قدم هایش استوار تر روی زمین برداشته شد.
اما...
درست در لحظه ای که طرح لبخندی آمد که روی صورتش بنشیند، دیدش!
پالتوی سیاه کوتاهش همراه کیف چرم مارکی که در دستش بود نفسش را بند آورد.
چقدر جنتلمن!
موهایش یک دست به سمت بالا شانه شده بود و برق می زد.
همه چیز خوب بود و در نهایت خوش قیافگی اما...
این دختر خندان که به بازویش آویزان بود را کجای دل وامانده اش می گذاشت؟
بغض به لبخند نیامده اش چربید.
جوری به دیوار چسبید که از هر طرف نگاه می کردی نمی توانستی او را ببینی.
دستش جلوی دهانش قرار گرفت و بی صدا هق زد.
دیگر دوستش نداشت.
پولادش تمام شده بود.
همه اش بخاطر آن عوضی بود که چهار سال تمام سعی می کرد از او فرار کند.
خدا لعنتش کند.
خدا تمام تیر و طایفه اش را هم لعنت کند.
آخر روزی، یک جایی انتقامش را می گرفت.
پولاد رد شد.
نگهبان ماشین را از پارکینگ برایش بیرون آورده بود.
سوار شدند.
در را خودش برای آن دختر خندان باز کرد.
-خدا، خدا، التماست می کنم منو بکش!
کنار دیوار سر خورد.
چرا قسمتش این بود؟ این شد؟
***************
فصل دوم
تن خسته اش را روی مبل کوباند و پاهایش را روی میز دراز کرد.
چه روز مزخرفی بود.
اختلاف رازقی و کرمی تمام شدنی نبود.
آخر سر هم کارد به استخوانش می رسید و هر دو را اخراج می کرد.
دلتنگ مادرش بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 4
باید آخر این هفته سری به دهات می زد.
پیرزن مثلا پسر بزرگ کرده بود.
هر کدام یک طرف پراکنده شده بودند.
سالی به دوازده ماه زورشان می آمد به مادر پیرشان سر بزنند.
صدای زنگ آیفون توجه اش را جلب کرد.
البته زیاد هم لازم نبود به خودش فشار بیاورد.
حتما یا ترنج بود یا نواب!
هر دو هم کلید داشتند.
این زنگ زدن ها بیشتر شبیه فحش دادن بود.
صدای چرخیدن کلید را درون در که شنید پوزخندی زد.
پشت بندش صدای کفش های پاشنه بلند ترنج عین بلندگو پخش شد.
مستقیم نگاهش کرد و معترض با صدای دورگه ی خشنی گفت:چرا زنگ می زنی؟
ترنج لبخند زد و گفت:می خوام غافلگیر نشی.
سرش را با تمسخر تکان داد و گفت:آها!
-خوبی؟
-خوبم.
ترنج با دلخوری کیف و پالتویش را روی مبل انداخت و گفت:از احوال پرسی جنابعالی، منم خوبم.
پولاد زیر چشمی نگاهش کرد.
چه دل خوشی داشت این دختر!
-بیا یکم شونه هامو ماساژ بده، خسته ام.
ترنج مشتاقانه بلند شد.
پشتش ایستاد و گفت:نرم یا خشن؟
-هرکاری می کنی، فقط درد و خستگیش بخوابه.
ترنج دست روی شانه هایش گذاشت و همانگونه که بلد بود شانه هایش را ماساژ داد.
-امروز چیکار کردی؟
چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:مثله همیشه!
-پولاد یه چی میگم نگو نه!
پولاد با بی حوصلگی گفت:چی می خوای؟
-نه نیاریا...
پولاد پوف کلافه ای کشید که ترنج گفت:باهام بیا بریم گالری خانم صادقی، تو باشی بهتر میشه ازش تخفیف گرفت، تازه یکمم پاساژگردی می کنیم، به یه بستنی خوشمزه هم مهمونم می کنی.
پولاد زیر پوستی لبخند زد.
دختره ی خنگ!
-باید ببینم وقتم آزاد هست.
ترنج تند گونه اش را بوسید و گفت:این یعنی بله دیگه؟
پولاد اخم درهم کشید و گفت:باید ببینم.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#روغن_چراغ_کم_است
🔶یكى از شاگردان آیت الله بهجت مى گوید:
👈روزى از آقا پرسیدم : آقا، چه كار بكنم در نمازم حضور قلب بیشتر داشته باشم⁉️
☘آقا ابتدا سر به پایین افكند سپس سرش را بلند كرد و فرمود: 👌روغن چراغ كم است .
🌷من به نظر خودم از این جمله این معنى را فهمیدم كه یعنى معرفت كم است و ایمان قلبى و باطنى ضعیف است ، و گرنه ممكن نیست با شناخت كافى ، قلب حاضر نباشد.
🔷گاهى از آقا سؤال مى كردند: چه كنیم در نماز، حضور قلب داشته باشیم⁉️ و ایشان دستورالعملهایى مى فرمودند، یكى از آنها این بود كه مى فرمود:
🔮وقتى وارد نماز مى شوید هنگام خواندن حمد و سوره به معناى آن توجه كنید تا ارتباط حفظ شود.
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻭﺍﮐﻨﺶ ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﺎﻧﻤﺸﻮﻥ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﻪ:🤔😂
خانوم:ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ
آقا: ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯼ😶
خانوم: ﺩﺭﺱ ﻣﯿﺨﻮﻧﻢ
آقا: ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﺱ😗
خانوم:ﻏﺬﺍ ﺩﺭﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ
آقا:ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﻏﺬﺍﻡ ﺑﻠﺪﯼ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯽ؟؟!!😂
خانوم: ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎﻡ
آقا: ﺑﺪ ﻧﮕﺬﺭﻩ ...😐
خانوم: ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ
آقا:ﭼﯿﺰﯼ ﻻﺯﻡ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟😍
خانوم:ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎﻥ
آقا:ﻣﯿﮕﻢ ﭘﯿﺪﺍﺕ ﻧﯿﺲ ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﻧﻤﯿﺰﻧﯽ ...😌
خانوم: ﺑﯿﺮﻭﻧﻢ
آقا: ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﯿﻨﯿﺎ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ!!!😡
خانوم:ﺩﺍﺭﻡ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ
آقا:ﻧﺘﺮﮐﯽ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ !😏
خانوم: ﺩﺍﺭﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﯿﮑﻨﻢ
آقا:ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯾﺶ ﻧﺒﻮﺩ!😳
خانوم: ﺩﺍﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ ..ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
آقا: ﺧﺐ ﻣﻨﻢ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ .. ﮔﺮﯾﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ...😕
خانوم:ﺩﻟﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ
آقا:ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ...😑
خانوم: ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
آقا: ﻧﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻤﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ!😒
خانوم: ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
آقا: ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻟﻢ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ....😕
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #اینکار_ممنوع_است
💠 هیچگاه خواسته #جدیدی را ناگهانی در جمع از شوهرتان نخواهید!
💠 چرا که ممکن است قبول نکند و شما #خجالت بکشید و یا از روی اجبار بپذیرد ولی بعدا عامل مشاجره و دعوا و #سردی رابطهتان شود.
💠 اگرخواسته #جدیدی برایتان پیش آمد در خلوت و به دور از جمع مطرح کنید.
🍃❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ همسرداری، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ
ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ
ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ :
ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ :
۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ !
۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟
۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟
۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ
۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟
۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ
۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟
۸ . ﺷﻤﺎ؟
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ خانمشه😂😂😜😳😂
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
ماجرای ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ #حضرت_حافظ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا میرود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ میریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمیخیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ میدهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ میدهند
ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکند ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ میشود:
ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ میشوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ میافکنند. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام میشود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
قسمت 5
-من فردا عصر منتظرتم.
-باهات هماهنگ می کنم.
ترنج با شیفتگی شانه ی پولاد را بوسید.
کاش این مرد تمام و کمال روزی مال خودش می شد.کاش!
********
-گوش کن بهت چی میگم آیسودا، نزدیکه اون پسره بشی روزگار تو و اونو سیاه می کنم.
بی صدا هق زد.
-شنفتی چی گفتم یا باز تکرار کنم؟
-تمام دعا و نفرینم در حقت اینه جوری بمیری که حتی سگ ولگردم برای تشیع جنازه ات نیاد.
پوزخندش را پشت تلفن شنید:آدم می فرستم بیاد دنبالت، عین دختر خوب برمی گردی تو سوراخ موشت قبل از اینکه خودم بیام با پس گردنی برت گردونم.
در حالی که صورتش خیس از گریه بود، دریده گفت:نمیام، دیگه برنمی گردم، هرچی آزارم دادی بسه لعنتی، پامم تو اون خونه ی لجن نمی ذارم، می خوام ببینم چه غلطی می خوای بکنی، بیشتر از مرگ سراغ ندارم، جرات داری بیا بکش!
صدای دادش را شنید که گفت:آیسودا!
اما او تلفن را رویش قطع کرد و گفت:به زمین گرم بخوری، نابود بشی که زندگیمو نابود کردی.
تلفن را درون کیفش انداخت و با سر انگشتانش، صورت خیسش را پاک کرد.
باید کم کم در فکر پیدا کردن یک سوئیت نقلی می بود.
کار هم می خواست.
پارسال عمویش که بلاخره تقسیم ارث کرده بود، سهم الارثش را به حسابش ریخت.
کاش چهار سال پیش می ریخت.
شاید آن موقع هم مادرش را داشت هم پولادش را!
اما...
آب بینی اش را بالا کشید.
از مسافرخانه بیرون زد.
دلش هوای تازه می خواست.
باید زیر درخت های پاییز زده کمی قدم می زد.
یکی دوتا شعر می خواند.
از آن خرده نان های همیشگی که درون کیفش داشت برای گنجشک های سرمازده روی زمین می ریخت.
آخ که چقدر صدای خش خش برگ ها را زیر پایش دوست داشت.
کاش یکی محض رضای خدا هم که شده به یک بزم دعوتش می کرد.
یک بزم عاشقانه!
میان تاریکی شب، ماه باشد و جاده ای پر از شمع و گلبرگ های سرخ!
ریسه های بافته روی تن درخت ها باشد و موسیقی که زیر پوست تنش راه برود.
و مردی که چشم هایش آبی باشد. فقط آبی!
عاشق این رنگ بود.
اصلا آبی را محض چشم های او دوست داشت.
بسکه خاص بود و بکر!
نه تکرار داشت نه عین یک جاده ی یک طرفه متناقض بود.
دست هایش را درون جیب پالتوی کهنه اش فرو برد.
هوا امسال سردتر از همیشه بود.
البته چه فرقی داشت.
چهار سال بود که همه چیز سرد تر و زشت تر از همیشه بود.
کنار خیابان ایستاد تا تاکسی بگیرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
قسمت 6
دلش می خواست کمی درون بازار و پاساژها بچرخد.
ادای دخترهای پولدار را دربیاورد و الکی بخندد و بابت چیزهای جدیدی که پشت ویترین می بیند، ذوق کند.
آخ که دنیایش چقدر دخترانه کم داشت.
تاکسی زرد رنگی جلوی پایش توقف کرد.
سوار شد و آدرس خیابان نظر را داد.
این خیابان را بارها با سروشش قدم زده بود.
گاهی هر دو پولهایشان را روی هم گذاشته و یک چیزی یکدیگر را مهمان می کردند.
پولادش با تمام نداری هم دست و دلباز بود.
تمام طول مسیر را در مورد روزهایی که با پولاد گذشته و در ذهنش هزاران بار تکرار شده بود، فکر کرد.
سر چهارراه نظر از ماشین پیاده شد که گوشیش زنگ خورد.
گوشی را از کیفش درآورد.
شماره ناشناس بود.
کلافه پوفی کشید و با لج گفت:چرا دست از سرم برنمی داری؟
تماس را بدون وصل کردن، قطع کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.
دلش قدم زدن می خواست.
عین دخترهای بالا شهری با مانتوی صورتی و کفش های سفید...
بی خیال میان تابستان بستنی بخورد و میان زمستان ذرت مکزیکی های قارچ دار...
گاهی لبه ی جدول با کفش های کتانی، راه برود.
گاهی هم با موزیکی که از هندزفریش پلی می شد آواز بخواند.
دوچرخه سواری میان خیابان پردرخت انقلاب هم جان می داد برای شیطنت کردن...
چقدر پیر شده بود.
اندازه ی 40 سال این دختر، 24 ساله پیر شده بود.
راه رفت و نگاهش را به مغازه ها دوخت.
"-پولاد!
-هوم.
-یه وقت نگی جانم ها!
پولاد گاز بزرگی از بستنی اش زد و گفت:بشین و بفرما و بتمرگ همه اش یه معنی میده.
-پولاد واقعا که!
پولاد دست دور گردنش انداخت و با خنده گفت:قربون اون اخمات بشم من، جانم خانوم!"
با بغض مقابل مغازه ی کفش فروشی ایستاد.
نگاهش روی یک کفش پاشنه دار مشکی رنگ ماند که حس کرد دستی روی شانه اش نشست.
برگشت.
با دیدن نادر، ترسیده، عقب کشید.
نادر لبخند زشتی روی لب آورد و گفت:رئیس بهت نگفت نمی تونی فرار کنی کوچولو؟
با خشم گفت:عمرا بذارم دستتون بهم برسه.
زیر دست نادر زد و قبل از اینکه نادر حتی فکر کند، فرار کرد.
آنقدر به سرعت دوید که نادر با فاصله دنبالش می کرد.
خودش را درون پاساژی پرت کرد.
تند پله ها را به سمت بالا دوید.
نادر همچنان پشت سرش می آمد.
نفس نفس می زد.
در این هوای سرد زمستانی، عرقی که روی پیشانیش بخاطر دویدن نشسته بود، را حس می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
عوض کردن لباس
برخی از مردم بر این باورند کسی که جنب شده باید بعد از غسل، تمام لباس هایش را عوض کند. حتی اگر نجس نشده باشد! در حالی که فقط لباسی باید عوض شود که نجس شده است.
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan