eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 مردها بدانند به همسر در امور خانه و نگهداری از باعث می‌شود که زن و کافی برای روابط عاشقانه و محبت‌آمیز با شما را داشته باشد. 💠 کارهای و زیاد در خانه زن را از لحاظ روحی و جسمی می‌کند و ناخودآگاه و توان ایجاد رابطه قوی‌تر و مستمر با همسر‌ را از دست می‌دهد. 💠 برای زن خیلی است که گاهی شوهرش، متواضعانه در خانه خدمت کند. اینکار لذت رابطه‌ی شما در را نیز زیاد می‌کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 : 💠 روا نیست زن‌ها آن چه میان آن‌ها و شوهرانشان در می‌گذرد به زنان دیگر بازگو کنند. 📙وسائل الشیعه،ج۱۴،ص۱۵۴ 💠 معنای این رفتار این است که شما به دیگران اجازه ورود به حریم زندگی‌تان را می‌دهید. 💠 و گاه باعث می‌شود طرف مقابلتان دچار مخرّب شود. ❁❁═༅ ═🌸🌸🌸═❁❁═༅
🔴 💠 آشپزخانه و سالن پذیرایی و میز نهارخوری را کنید. لباس های نشسته و کنار لباسشویی را کم کنید. 💠 همین و ‌نامنظم بودن خانه عامل و فشار برای شماست. 💠 با ایجاد نظم در خانه، قدرت و روحیه برای لذت بردن از رابطه با همسر پیدا می‌کنید! 💠 برقراری نظم، قدم اول برای ایجاد آرامش در منزل است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 مردها بدانند به همسر در امور خانه و نگهداری از باعث می‌شود که زن و کافی برای روابط عاشقانه و محبت‌آمیز با شما را داشته باشد. 💠 کارهای و زیاد در خانه زن را از لحاظ روحی و جسمی می‌کند و ناخودآگاه و توان ایجاد رابطه قوی‌تر و مستمر با همسر‌ را از دست می‌دهد. 💠 برای زن خیلی است که گاهی شوهرش، متواضعانه در خانه خدمت کند. اینکار لذت رابطه‌ی شما در را نیز زیاد می‌کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan 🍀❤️🌺🌹🌸
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ همه در سکوتی محض بودند.... کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم😠به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند. که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده...😠 که حسابش را خواهد رسید..😠 که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...😠 که تلافی میکند...😠 گرچه خود کوروش خان.. حرفی نداشت برای این مهمانی. . اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود.😠 آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد. _ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده.😊و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی!😊 محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم.😊 عمو محمد نگاهی به یوسف کرد. _یوسف رو مث کف دستم ولی...😊 نگاه محمد به برادرش گره خورد. محمد_ ولی نگران ارتباطم با هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم.😊👌 کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت. آقابزرگ.. پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای . آرام و سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند.😊👌 خانم بزرگ.. نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..! مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند.. خدا را، و ✨کارهای خدا✨را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس😥 و غم😞 دل خواهر کوچکش را. علی بلند شد و کنار یوسف نشست... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ آزمایشگاه خلوت بود... دوساعت بعد از آزمایش، یوسف جواب را گرفت...مشکلی نبود.! . جواب آزمایش ژنتیک، را هم دو هفته دیگر باید میگرفت. امروز دقیقا روز یوسف بود. عجب .. عجب .. عجب ... 💙یکشنبه از راه رسید... همان یکشنبه ای که سوم ماه رجب بود. 💞 هم روز محرم شدنشان...و هم ✨پایان چله هایش( ختم بسم الله و چله زبارت جامعه کبیره..) .. برنامه چیده بود... که همه باغ برویم.که همه باشند، تمام فامیل. گرچه کسی زیاد مایل نبود.😕حتی پسرش کوروش خان. اما بخاطر که برای آقابزرگ قائل بودند، هیچکس ... باغ خصوصی دوست آقابزرگ، نرسیده به خروجی شهر بود.🛣 این بار همه وسایل پذیرایی... بعهده فخری خانم بود.این نسخه را هم خانم بزرگ برایشان پیچیده بود.😊👌 به 🌳باغ 🌲رسیدند.همه بودند... ⚜آقابزرگ و خانم بزرگ. ⚜عمومحمد با همسر، فرزندان و دامادش. ⚜کوروش خان با همسر، فرزندان و عروسش. ⚜خاله شهین با همسر و فرزندانش. ⚜عمو سهراب با همسر و فرزندانش. ⚜آقای سخایی بهمراه تک دخترش. نزدیک اذان ظهر بود... قرار یوسف همین بود، که بین نماز ظهر و عصر ختم بسم الله را به آخر برساند.👌 باید ۴٠٠٠ مرتبه میگفت.. ✨بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم»✨ هرکسی به کاری سرگرم بود... 🍃آقابزرگ مشغول گرفتن وضو. 🍃خانم بزرگ سجاده اش را پهن میکرد. 🍃کوروش خان و برادرش سهراب باهم حرف میزدند. 🍃عمومحمد و طاهره خانم مهیای نماز میشدند. 🍃مرضیه و 🍃علی گوشه ای خلوت، زیر سایه درخت، را ترتیب داده بودند. 🍃ریحانه، کنار خانم بزرگ، روی سجاده نشسته بود. و ذکر میگفت. 🍃یوسف، سجاده اش را پهن کرد.. نماز ظهر را که خواند. سجاده اش را برداشت. تمام باغ را گشت تا جایی پیدا کرد. انتهای باغ. به دور از همه. راحت بود. سجاده را پهن کرد... با خواند.به آخرای ذکر میرسید. گریه اش بلند شده بود.😭😫 زار میزد..باغ بزرگی بود... خداروشکر کسی صدایش را نشنید. وقتی سر از برداشت.حس میکرد سبک شده بود.چنان سبک که مثل میماند که با نسیم خنکی که میوزید پرواز🕊 میکرد.. نماز عصرش را خواند. و برگشت. فخری خانم و بقیه... گوشه ای مشغول پچ پچ بودند. و طبق معمول نقل مجلسشان یوسف بود. ، با خواندن ذکر گرفته بود. رو به عمو کرد. _عمو ، میخام، چند کلامی با ریحانه خانم حرف بزنم.😍 عمو لبخندی زد. ابرویش را بالا برد و با شوخ طبعی اش گفت: _ ..! بذار یه ساعت دیگه.😉 _ ، هرچی شما بگین☺️ بعد از صرف غذا... همه نشسته بودند. ساعت ٣🕒 عصر بود. یوسف و ریحانه کنارهم، نشسته بودند.آقابزرگ شروع کرد.خواند جمله عربی را. 💞که بواسطه آن محرم میکرد یوسف و ریحانه را.. 💞که بواسطه آن عاشق تر میکرد دوقلب بیقراری، که بعد ۴ماه به هم رسیده بودند...! 💞💞💞💞💞💞💞💞💞 🎊🎊💞💞🎊🎊🎊💞💞 بعد از خواندن صیغه محرمیت.. فقط خانم بزرگ و آقابزرگ صلواتی فرستادند.😔 غیر از لبخندهای خانواده عمومحمد، بقیه بااخم😠 نشسته بودند.😔 ریحانه جعبه انگشتری را به یوسف داد. آروم گفت: _این...خدمت شما..💍 یوسف با ناراحتی نگاهی به انگشتر کرد و گفت: _مگه خوشتون نیامده بود؟😒 _وقتی ارزش داره که شما، خودتون..اینو..🙈 یوسف،لبخند پهنی زد... تا اخر حرف دلبرش را خواند.جعبه را گرفت.به چشمان دلبرش و انگشتر عقیق را خودش دست ریحانه کرد.😍💍 ریحانه زیر نگاه یوسفش به ذوب شدن برابری میکرد.🙈 ریحانه_ممنونم از سلیقتون _سلیقه ام..؟ منظورتون خودتونین دیگه؟!..😍 اون که بععله... سلیقم بیسته😎 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی.... این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این که... یوسف این بار تنها نبود..☺️ دلگیر نبود..😍 مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇 خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!😊👌 همه بودند... خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه. بعد از صرف ناهار... فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند. 🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و 🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود. ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را... جلو کشید. میوه ها را .هر کدام را میکرد. 🍎سیب را بصورت گل درآورد. 🍌موز را ستاره کرد. خیار را درخت. 🍊و پرتقال راخورشید. پوست ها را در ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید. همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم. یوسف دوزانو، ، ، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.😍😎 دوهفته ای،... از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. .. ، هنوز ریحانه بود. و یوسف بود.😞 حمید خواست شوخی کند. _میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.😆 حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه...😂😂😂😂 💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..😔 💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، معشوقش. بود درست. بود درست. اما دلیلی خوبی برای نبود.😞☝️ ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش هست برا همه چی. یوسف، کپ کرده بود...😳😍 ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد. _دل دریایی منو از کجا دیدی؟☺️ ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت: _از که اون روز خوندید. از که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت .😊 تفسیری که شنیده بود... بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید... _این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟😊 _آره گرفته بودم ولی...😒 _ولی چی😊 باناراحتی نگاهی به مردش کرد. گفت: _هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.😒 چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟ به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! را موکول به کرد. یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید میشد.. رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را ندید.! اما همین صحنه را دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!😕 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پهلویم در هم رفت و دیگر از دردجیغ زدم...😖😵 مصطفی حیرت زده نگاهم میکرد..😥😟 و تنها خودم میدانستم بسمه🔥 با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده..که با همه چندساله ام از ،... دلم تا روضه در و دیوار پر کشید....🌸✨😭😭 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها ✨حضرت زهرا(س)✨را صدا میزدم..😭😭😫😫😭😭😭 تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده ای از پهلویم ترک خورده است... نمیخواست از خانه خارج شوم.. و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود..😥😞 که مقابل در اتاق رژه میرفت کسی نزدیکم شود...☝️ صورت خونی و گلوی پاره سعد یک لحظه از برابر چشمانم کنار نمیرفت،.. در تمام این مدت از حضورش🔥 بودم و باز دیدن جنازه اش دلم را زیر و رو کرده بود.. که روی تخت بیمارستان از درد و وحشت آن عکس، گریه میکردم...😞😭 از همان مقابل در اتاق، اشکهایم طاقتش را تمام کرده بود که کنار تختم آمد و از تمام حرف دلش تنها یک جمله گفت _مسکّن اثر کنه، میبرمتون خونه! میدانستم از حضور من در بیمارستان جان به لب شده.. و کسی سراغم بیاید که کنار تختم ایستاده و باز یک چشمش به در اتاق بود تا کسی داخل نشود... از این اتاق و با این زن نامحرم میکشید.. که به سمت در برگشت، دوباره به طرفم چرخید و با صدایی آهسته عذرخواست _مادرم زانو درد داره، وگرنه حتماً میومد پیشتون! و دل من پیش 🔥جسد سعد🔥 جا مانده بود.. که با گریه پرسیدم _باهاش چیکار کردن؟ لحظاتی نگاهم کرد و باورش نمیشد با اینهمه ،... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ 👈اگه میخوای ی زندگی آروم و لذت بخش داشته باشی و همسرت رو از دست ندی ، چند تا نکته رو رعایت کن 👇 1- به همسرت بده و مثل پادشاه باهاش رفتار کن تا بعد از چند مدت مثل زندگی کنی 2- در و در دیگران بهش 🙏 🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 آشپزخانه و سالن پذیرایی و میز نهارخوری را کنید. لباس های نشسته و کنار لباسشویی را کم کنید. 💠 همین و ‌نامنظم بودن خانه عامل و فشار برای شماست. 💠 با ایجاد نظم در خانه، قدرت و روحیه برای لذت بردن از رابطه با همسر پیدا می‌کنید! 💠 برقراری نظم، قدم اول برای ایجاد آرامش در منزل است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 آشپزخانه و سالن پذیرایی و میز نهارخوری را کنید. لباس های نشسته و کنار لباسشویی را کم کنید. 💠 همین و ‌نامنظم بودن خانه عامل و فشار برای شماست. 💠 با ایجاد نظم در خانه، قدرت و روحیه برای لذت بردن از رابطه با همسر پیدا می‌کنید! 💠 برقراری نظم، قدم اول برای ایجاد آرامش در منزل است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 آشپزخانه و سالن پذیرایی و میز نهارخوری را کنید. لباس های نشسته و کنار لباسشویی را کم کنید. 💠 همین و ‌نامنظم بودن خانه عامل و فشار برای شماست. 💠 با ایجاد نظم در خانه، قدرت و روحیه برای لذت بردن از رابطه با همسر پیدا می‌کنید! 💠 برقراری نظم، قدم اول برای ایجاد آرامش در منزل است. 🧕 🌸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 به مادرم گفتم: چرا ما میزنیم؟ گفت: وقتی میکنیم برای ، این رو میندازیم رو یه و با میزنیم روش تا این بریزه؟ اون این شماست، اون این شماست، وقتی میزنه رو میگی همه ی این میریزه. این تفسیر توسط بود.... 🔹من یه چیزی شنیدم که نمیدانم چقدر درست است. عزیزی میگفت: همه یقین دارند در بدن هر آنچه که به مدیریت بر میگردد در است. اما در است و در قلب است که عقل آن را کند.... خود را کنید. اگر نمیتوانید بروید، در به آرامی بر بزنید. به یاد که سلام و درود خدا بر او باد...❤️❤️❤️ 🔹 ┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄ ✅ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan