هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفده
🍀راوے عطیه (توسڪا)🍀
صبح ۲۲ بهمن همراه زینب،خانم رضایی و دوستانشون برای اولین بار رفتم راهپیمایی🙈 خیلی برام جالب بود.
آخرین مسیر راهپیمایی میدان آزادی بود.
سے و هفتمین سالگرد باشڪوه پیروزے انقلاب اسلامے مبارڪ🎈🎉🎊
بعداز راهپیمایی خانم رضایی گفت :
_بچه ها من میرم معراج الشهدا مواظب خودتون باشین😊
_عه ماهم بریم دیگه خب زینب!🙁
زینب: نه ما ڪار داریم..😊بهار مواظب خودت باش یاعلے
_عطیه تو پیتزا میخوری؟؟😅
_وایییی آره عاشق فست فودم😋
زینب: پس بزن بریم ڪه باید با مترو 🚄بریم خیییلیی شلوغه
سر راهمون یڪ پیتزا خونواده گرفتیم.
ساعت ۳ بود ڪه زینب گفت:
_عطیه پاشو باید بریم جایی😉
_ڪجا میریم؟🤔
زینب:
_جایی ڪه تا الان نرفتی ولی از این به بعد عاشقش میشی😍
_چادرتو میدی سر کنم؟☹️
زینب: نه پاشو دیرشد😇
دلم شکست😔
زینب:
_ناراحت نشوو بدوووو☺️
بعد از حدود یڪ ساعت
_ززززیییینب داریم میریم بهشت زهرا؟؟😳
زینب: بلی😁
وارد قطعه ۵۰ شدیم از اونجا رفتیم قطعه ۲۶ با انبوهی از جمعیت روبرو شدیم.
زینب:
_امروز سےوسومین سالگرد شهادت دوست شهیدت #شهیدابراهیم_هادے🌹
تا آخر مراسم شوڪ بودم😧 ولی شوڪ جدیدترر......
واون...
خواهر شهید ابراهیم هادے:
_خواهرای عزیزم من اینجام تا خودم با دستای خودم #گوهرگرانبها✨ به ده خواهر ابراهیم تقدیم ڪنم
#دهمین اسم.. اسم من بود....
وقتی تو باڪس #چادر💎 دیدم از حال رفتم😭😣
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan