eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
با یک جمله سوالی، کودکتان را کنید. 👈"میبینم که خودت دکمه های لباستو بستی؟ 👈برای انجام این کار خیلی زحمت کشیدی؟" 👈 تشویق کردن نقش بسیار به سزایی در ایجاد در کودک ایفا خواهد کرد 👈 این تصاویر ذهنی مثبت درآینده نقش پر رنگی در ایجاد 👈میان ما فرزندانمان خواهد داشت. 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
با یک جمله سوالی، کودکتان را کنید. 👈"میبینم که خودت دکمه های لباستو بستی؟ 👈برای انجام این کار خیلی زحمت کشیدی؟" 👈 تشویق کردن نقش بسیار به سزایی در ایجاد در کودک ایفا خواهد کرد 👈 این تصاویر ذهنی مثبت درآینده نقش پر رنگی در ایجاد 👈میان ما فرزندانمان خواهد داشت . 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنه سازی کند که با خنده سوال کرد _هنوز شام نخوردی مامان؟😄 زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این غریبه بودم.. 😥😢مبادا امشب قبولم نکند..😨 که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید... 😭 با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود،..حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد _مامان این خانم هستن، امشب وهابیها به حرم سیده سکینه (س) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده شون!😊 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم،.. 😥میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود..و دوباره آواره غربت این شهر شوم.. که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد.😭😭😭 توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم.. که دستی چانه‌ام را گرفت.و صورتم را بالا آورد... مصطفی کمی پای ایوان ایستاده و ساکت انداخته بود تا مادرش🌺 برایم کند.. که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با پرسید _اهل کجایی دخترم؟😊 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم..😢💔 که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت _ایشون از ایران🇮🇷 اومده! نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد..😳 و بی غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید _همسرشون اهل سوریه اس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!😠 به قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند.. و تنها یک آغوش ..🤗 ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 قول دوران کودکی... در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمی‌توانی عزیزم!» گفتم: «می‌توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.» مادر گفت: «یکی می‌آید که نمی‌توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.» نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر می‌کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفته‌اش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمی‌توانم به قول کودکی‌ام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد. سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.» من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر می‌خواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمی‌خواستم و نمی‌توانستم به قول دوران کودکی‌ام عمل کنم. آخر من خودم شده بودم! بسلامتی همه مادرا❤️ ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
مادرم آن روزها همه چیز برایش حیف بود جز خودش...! یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای حیف...! در خانه ما به چیزهایی حیف گفته می‌شد که نباید آنها را مصرف می‌کردیم..!! نباید به آنها دست می‌زدیم. فقط هر چند وقت یک بار می‌توانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوق داشتن آنها حَظ کنیم و از حسرت نداشتن آنها غصه بخوریم! حیف مادرم که دیگر نمی‌تواند درِ صندوقِ حیف را باز کند‌ و چیزهای حیف را در بیاورد و با دست‌های ظریف و سفیدش آنها را جلوی چشمان پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد! مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای حیف به حساب نیاورد... دستهایش، چشم‌هایش، موهایش، قلبش، حافظه‌اش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد. حالا داشته‌هایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست... حیفِ مادرم که قدر حیف‌ترین چیزها را ندانست! قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا حیف نبودند تلف کرد... ✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
کم حرف می‌زد ؛ سه تا پسرش شهید شده بودند ازش پرسیدم چند سالته مادرجان؟ گفت هزار سال ، خندیدم گفت: شوخی نمی‌کنم اندازه‌ هزار سال بهم سخت گذشته صداش می‌لرزید .... 💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج ساله‌‌ش می‌آید. امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه. پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌. بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟ مامان: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه... کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اون‌جا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم... بچه از خنده ریسه می‌رود. مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی... مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست. نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند. بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش میکنند که بره پیش بچه‌هاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم. نظافت طبقه ما تمام میشود... دست هم راه میگیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام‌زمینی گیر افتاده بودند. مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند، مادرانگی‌ای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد 🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
🔰 تهِ تهِ تمام آرزوهای یک زن، تشکیل خانواده و تجربه‌ی احساس مادری است 🔹هر کسی میخواهی باش و با هر اندازه از ثروت و محبوبیت و نفوذ هم باشی در انتها فقط میخواهی خانواده‌ات را به آغوش امن خودت بکشی. این اولین اعتراف یک زن میلیاردر نیست و آخرین هم نخواهد بود . 🔹کاش توصیه‌های اسلام را جدی بگیریم و خانواده را همان اول جوانی تشکیل دهیم و با تجربه‌ی خطاهای فمینیست‌ها به خود صدمه نزده و مثل نیش اخر بازی مار پله به خانه‌ی اول پرت نشویم. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan