eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 💓قسمت (قسمت اخر) . ❤️مکالمه عشق زینب و مجید❤️ . . . چند مدت از 💞تاریخ عقدشون 💞گذشته.. که اقا مجید هوس کوه نوردی⛰ و ورزش با خانوم رو میکنه😍 و پیام میده: -خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉 دارے تپل میشیا😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم😜 و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت😅 . -بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!☹️ . -حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀😍 . فردا صبح 🏙☀️توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..😍☺️ . - آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!... خسته شدم☹️ . -راهی نیومدے که خانم خانما...😍تازه اولشه😁 . -عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت . -اینم از شانس ما...😕جنس بنجل انداختن بهمون😂 . -خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم☹️ و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅😁 . -حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن دارم خانم خانما😉😘 . -به خدا خسته شدم☹️ . -بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..🕌دستتو بده بهم...یا علی.☺✋ . بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن😍✨✨☺️ و اقا مجید شیطونیش گل میکنه🙈 و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆 . -وای دیـــوونه خیـس شدم😒😫 . -عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺ . -اااا... اینجوریاس...😌 پس بگیر که اومد😜 . و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂 . بعد این خل بازیا🙈 مجید میگه . _خب این همون امام زاده ست🕌😍 که منو به دنیا برگردوند😇 و شما رو به من هدیه داد☺.. بریم تو... دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...😍✨✨😍 اول نماز ظهر و عصر میخونن... که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت میخونن... . و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید... و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . الحمدلله✨🙏 . و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه... . _خدایا ممنونم بابت همه چیز😍💖 . . . 📌سخن نویسنده؛ 1⃣یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون ... جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا برامون در نظر گرفته 2⃣هیچ وقت به خدامون رو از دست ندیم 3⃣ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏 . ✍این داستان چند داستان عاشقانه بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود👌 💓💓💓💓💓💓💓💓💓 ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 ❤️مقدمه❤️ بسم الله الرحمن الرحیم داستان زندگی و شهادت از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند😊 با ماهمراه باشید😍 در به قلم مینودری ✍نویسنده؛ بانو مینودری 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت _زهرا!😊 با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود: _زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐 سریع جواب میدهم: _بله😅 +همه وسایلات رو برداشتی؟😊 دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم: _بله...همه رو برداشتم😇 صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد _این همه لباس برای یک ماه؟😳 سرم را برایش تکان میدهم و میگویم: _اره آبجی...☺️ به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند: _ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁 آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم: _اصلا به تو ربطی داره؟😃😜 صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد، آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم: _جانم «فرحناز» ؟ دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید: _مراقب خودت باش😊 بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم: _چشم مامان گلم...☺️😘 فاطمه کنارم می آید ، محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم... دلم برای خنده هایش ضعف رفت... دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت با آژانس💨🚕 تا مسجد ولیعصر میروم... 💭فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم... قدم هایم را آرام برمیدارم... صدای فرحناز در گوشم میپیچد: _یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ 😳 میخندم و زیر لب میگویم: _راست میگی...وسایلام خیلی زیاده😅 «مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید: _میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..😁 فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...😃😄😁 چمدان را زمین میگذارم و👑 چادرم 👑را روی سرم مرتب میکنم... سوار اتوبوس میشویم🚌 اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست یک ساعتی فاصله داریم ... لبم را از ذوق میگزم☺️😍 در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم... به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم 😍😢 مزارش خیلی خلوت است تلفن همراهم📲 را از داخل کیف برمیدارم... و مداحی را پلی میکنم ... اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند... صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد... صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: _بله فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید _کجا رفتی تو؟ درحالی که با یک دستم گلاب 🌸را روی مزار 👣🇮🇷سرازیر میکنم میگویم: -هیس چه خبرته؟😊 صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد: _نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟😵 -اومدم مزار آقاسید ...😊 فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...😕😐 ❣❣❣❣❣❣❣ در فکر فرو میروم... قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی را بنویسم...✍ فرحناز کنارم مینشیند: _زهرای من از من ناراحته؟☹️ _زمزمه میکنم:فرحناز...😳😕 حرفم را قطع میکند و میگوید: _آخه نگرانت شدم...😒 لبخندی نثار چهره پاکش میکنم: _دیگه که گذشت ولش کن... فرحناز نفس عمیقی میکشد: _گوشیت داره زنگ میخوره👀 مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید: _گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...😃 با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم: _سلام «مهدیه» جان...خوبی چند لحظه مکث میکند و میگوید: _سلام...کجایین مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید _کیه!؟...😟 همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم: _مهدیه س..☺️ فرحناز بلند صدایم میزند: _زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...😁 بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم: _کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت... خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...☺️😍 فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد: _چی گفت مهدیه؟ با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم: _چیزی خاصی نگفت ...😜😉 مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید: _چی گفته داری از خوشحالی میمیری...! همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم: _گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه، مکث میکنم و بلند میگویم: _یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...😅😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت وارد حرم میشوم،...🕌🕊 قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید: _سلام،من اینجام!😄✋ نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم: _مامان شدنت مبارک😊👶🏻 دستم را میگیرد و آرام میگوید : _آرومتر، آبرومو بردی.😅 فرحناز با خنده به سمتمان می آید: _ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم😁😜 سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم... مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد: _اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه😍😉 لحظه ای مکث میکند و میگوید: _بریم زیارت،بعد بریم خونه ما... صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد: _نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!😁 مهدیه لبخندی میزند : _قدمش روی چشمام همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم: _دلت بسوزه فرحناز خانم.😌 کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید: _زهرا بریم زیارت؟😊 مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد: _بریم عزیزم.😊 لب میزنم: _آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم😅 فرحناز زبان درازی میکند: _الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!😂 چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم... دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند. صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم: _زهرا جان بریم؟ سرم را برمیگردانم:بریم... پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد: _خدافظ زهرا☺️👋 بوسه بر صورتش میزنم و میگویم: _خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.😘 با شیطتنت لب میزنم: _میدونم برم دلتون برام تنگ میشه فرحناز بلند میگوید: _نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!😂 زیر چشمی نگاهش میکنم: _من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!😌 مهدیه میزند زیر خنده... از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...💨🚕 ماشین جلوی خانه می ایستد: _بفرمایید خانم.😊 زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید: _زهرا بدون معطلی میگویم:_بله دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...😠☺️ مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند: _زهرا جان بفرما.. وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را. زهرا در اتاق را باز میکند: _برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...😊 خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم... عکس دیده میشود... مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود: _زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق... لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم. _زحمت کشیدی عزیزم😊 مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید: _رحمتی خانم☺️ و بعد سریع ادامه میدهد: _زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟ جرعه ای از شربتم را مینوشم: -بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم. در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم: _ساعت ۱۱صبح در حرم ...🕙🕌 مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید: _فکر کنم خوابت میاد لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم: _نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم... کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود: _ضبط صوت یادت نره... خمیازه ای میکشم و جواب میدهم: _نه عزیزم گذاشتم تو کیف... کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم... با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم: _جانم😴 آرام میگوید: _عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب...😅 ❣❣❣❣❣❣ چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم. آبی 💦😌به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم... روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم. چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. در حیاط زیر درخت مینشینم... صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد: _هیچی جا نذاشتی زهرا؟ به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم: _نه،بیا بریم دیر شد... وارد کوچه میشوم، ماشین🚙 جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم... http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت 🌸خانم سلیمانی🌸 را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا 👧🏻را میبوسم. خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید: _حالتون خوبه😊 در جوابش،لبخند عمیقی میزنم: _شکرخدا.☺️ کیفم 👜را زمین میگذارم و مینشینم. _مصاحبه📹 رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟ صدایش در گوشم میپیچد: _بله عزیزم،.. بفرمایید چادرم را کمی جلوتر میکشم.. آرام و گرم میگویم: _خوشحالم از دیدارتون..واقعا سعادتیه.😍 دستم را میگیرد و میگوید: _محبت شماست خواهرجان😊 و بعد ادامه میدهد: _باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید☺️😅 -نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید😊 لیوان آب🍶 را برمیدارم و یک جرعه مینوشم: -میشه از کودکی خودتون بفرمایید😊 فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم _"ایرادی نداره بفرمایید"😊 بسم الله الرحمن الرحیم «آذر زندی» هستم متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان 💞همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی💞 دومین فرزند خانواده هستم. ضبط را نگه میدارم: _خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید چشمی میگوید و نگاهش را به محیا 👀👧🏻می دوزد: _شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک... حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست😅اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ نگاهی به ساعتم می اندازم، یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم، 📲_"سلام،کی میای؟ " جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم. وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند. آرام میگویم: _التماس دعا،☺️ لبخندی میزند: _محتاجیم به دعا...😊 سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم. http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بعداز نماز مصاحبه را ادامه میدهیمــ.. خانم سلیمانی چندثانیه مڪـث مـیڪند و سپس ادامــه میدهد: _من اصلا دختر آرامـے نبودم.. 😊در ذهن هیچ احدالناسـے نمیگنجیــد... آذر شیـطـون همـســر یـڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.☺️ یــادم مــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم یـڪـبـار دوچـرخـه🏍 مــسـتـخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرسـه دوچـرخــه سـوارے ڪـردم😃 آن روز هم از سـمـت مـدیر دبـیـرسـتان هم از سمــت خانـواده تـوبــیخ سـخـتــے شـدم.😅 من_بــے صــدا میخنـدمــ...😅☺️ خانم سلیمانی _همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدم 💎حـجـاب ڪـاملـے💎 داشــتــم امــا چـادرے نـبـودمـ. 😊☝️همـانـشــب ڪـه دانـشـگـاه قـبـول شـدم... مادرم بــرایــم چــادر گرفت.. 😊 روے تخت دراز ڪـشــیده بــودم ،مـادرم وارد اتــاق شــد و 💚پــارچــه مـشڪـے رنگ💚 را بــیـن مـن و خـودش پــهن ڪـرد... مـیـتـوانستمــ حـدس بـزنـم پارچـه مـشـڪـے رنـگ حـتـمـا 👑چــادر👑 اسـت! مــنــتــظر مــانــدم تــا مادرم حـرف را شـروع ڪنــد مــادر هم خیـلــے مــنــتــظــرم نگـذاشـت: _آذرجان پدرت دوسـت داره حــالا ڪـه دانـشـگاه قـبـول شـدے تو دانــشـگـاه چادر ســر ڪــنــی عـجــولانــه بــیــن ڪــلام مـادر مـیــپـرم و مــیگــویـم :فــقط دانــشــگاه دیـگـه؟! _"آره فــقــط دانــشــگــاه" غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ سـال عــشـق مــحـمــد❤️ ڪــارے مــیــڪـنــد ڪــه خــود چـادر را انــتــخــاب ڪــنــم.☺️👑 _مــحـیــا بــا سـرعــت بــه سـمــت مـا مــے آیــد و بــا لــحـن دلــنـشــیــن ڪــودڪـانـه اش مـیگویــد: _مــامــان بــریــم خــونــه؟ خــانم سلــیـمــانـے دسـتــش را روے ســر مـحـیــا مــیڪشــد: _عـزیــزم تا ۵دقـیقــه دیــگــه میریمــ... دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و میگویــد: _زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قـبل از نمـاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه.. محــیا خســتـه شــده نـگــاهے بــه محـیـا ڪــه چهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ: _بله،ببخـشـیدمــن غـرق داســتان شــده بــودم ،حــواسم به مــحــیــا جــان نــبــود.☺️ خــانم سلــیـمــانـے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد: _نه عــزیــزم ایــرادے نــداره.😊 چــادرم را چــنــدبــار روے ســرم حرڪت مــیدهم و مرتب مــیڪنــم: _ممنــونم از لـطف شـمـا. بــوسه اے بــر گونه محیا😘👧🏻 میـزنـم و مــیگویمــ _مــحـیا جان خدافـظ عـزیـزم مــوبایل را از داخــل ڪــیــف برمـیدارم. نــام مـهدیه را پــیدا مــیڪنــم و سریع تایپ میکنم 📲_ســلام ،خــسـته نباشے ڪلاســت ڪــے تـمـوم مـیـشـه؟ چــند دقــیقــه ڪــه میگذرد صداے زنگ مــوبایلم بــلند میشــود. 📲_ســلام، ســلامت باشــے نیمســاعــت دیگــه حـرمـمــ" مــوبــایــل را داخــل ڪـیـف مـیگـذارم و زیـپـش را مـیـڪشــمــ. باقدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم. بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.😌🌸🕌 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت وارد صحن مطهر میشـوم،...🕌 گوشه ای مینشینم، زیپ ڪیفم را میڪشم و مفاتیح✨ ڪوچڪم را برمیدارم. ڪتاب را باز میڪنم زمزمه میڪنم😢 ✨السـلامُ عَلَیْڪ یا ابا عبدالله، السلام علیڪ یابن رسول اللّه....😭✋✨ بغض و دلتـنگــے ڪربلا میترکد..😭 ڪربلایـے ڪه همین شـهدا را واسـطه قرار دادم براے رفتنش ... 😔 این شــهیــد را واسطه ڪـردم براے گرفـتن برات ڪربلا... و فاطمیه گذشـته ڪربلایـے شدم.. 😍😢 اشڪ هایم بند نـمــے آید،😭 باڪف دستم اشڪ هایــم را پاڪ میڪنم، صدای زنگ موبایل📲 میان هق هق مـن میپـیـچـد.. نام فرحناز روے صفحه خودنمایـے مـیڪنـد.. باهمان صداے گرفته ام جواب میدهم؛ _جانم فرحناز😊😢 +سلام زهرا گریه میڪنی؟" صدایم را صاف میڪنم: _نه داشتـم زیارت عاشورا میخوندم☺️ +قبول باشه، چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟ آرام مفاتیح را میبندم _تا دانشگاه خانم سلیمانے پیش رفتم، فرحناز، نمیدونے چقد مهربونه، همسر شهید.☺️😍 +ای جان سلامت باشن☺️ _شما چه خبر؟ +سلامتی، بامطهره میخوایم بریم چادر بخریم😊👑 آرام میگویم: _منم چادرم میخوام،🙁 میخواید بدون من برید؟ صدای مطهره خیلـے ضعیف به گوشم میرسد: + قم ڪه مرڪـز چادره،😕 فرحناز حرف مطهره را قطع میڪند: +راست میگه، همونجا چادر بگیر.😍 نگاهی به ساعت مچـے ام مے اندازم و جواب میدهم: _باشه،😊به مطهره سلام برسون.. +سلامت باشی، مراقب خودت باش☺️👋 چشمانم را میبندم و نفس عمیقے میڪشم، مگر میشود از این هوا دل بڪنم؟!😌😇 به ثانیه نمیڪشد گرمے دستے را روے شانه ام حس میڪنم، چشمانم را باز میڪنم.. صداے مهدیه در سرم میپیچد: +زهرا خوابی؟😟 آرام میگویم: _نه.. و سریع ادامه میدهم: _مهدیه، .. میشه یه روز بریم بهشت معصومه؟😍🇮🇷🌷 دانه هاے تسبیح را میان دو دستش میگیرد: +آره عزیزم😊 ڪنارم مینشیند و لبخند میزند، ازآن لبخندهاے معروف. لبخندش حرف دارد! همانطور ڪه نگاهش را به من دوخته میگوید: +زهرا، فردا شام دعوتی، جاریم دعوت ڪـرده. متعجب میگویم: _من راضی به زحمتشون نیستم ڪیفـش را روے شانه اش حرڪت میدهد و میگوید: +چه زحمتی عزیزم و بلافاصله مـیگوید: _بریم؟ از جایم بلند میشوم: _بریم.😊 قدمهایم را آهسته برمیدارم، چشمم به عروسکی می افتد، رو به مهدیه میگویم: _مهدیه بیا اینجا من عروسڪ رو بگیرم براے محیـا...😍👌👧🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت با خانم سلیمانی تماس میگیرم،😊📲 با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم... بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم... با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم: +زهرا آماده شو بریم.☺️ آرام اما پر انرژی میگویم: _حاضرم بریم😍 در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم: _مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.😅 مهدیه سریع جواب میدهد: +چشم هرچی شما بگی گلم.☺️ آرام آرام قدم برمیدارم،... پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد. در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!😍☺️ صدایش در گوشم میپیچد: _بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،.. حیاط بزرگی که تمام زمینش گل🌹🌸 ودرخت🌳🌳 است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار🌿 وسط حیاط با نوازش باد میرقصد. مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.... مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.😊☕️ سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد: _بده من بشورم زهرا جان. سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم، چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم، مهدیه هم کنارم.. چند دقیقه بعد زینب (جاری مهدیه) به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم: _مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید: _باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.😊 زینب حرفش را میکند و میگوید: _حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!😕 روسری ام را مرتب میکنم و میگویم: _ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.😊 ❣❣❣❣❣❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،.. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم: _زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.😊👋 در ماشین را باز میکنم،..🚕 سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد: _سلام عزیزم کی میای؟😊 _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی☺️ دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا🎁👧🏻 را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش!.. بلند سلام میدهم: _سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد😅 سرش را به سمت من برمیگرداند: _سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.😊 _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید☺️ بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم، خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: خانم سلیمانی_محمــــــ🌷ـــد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.😊 ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.🌷💓 آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،.. چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : _ازدواج فامیلی رسمتونه؟☺️ خانم سلیمانی:_الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: _اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد😊 و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما 💍با محرمیت💍 نظرم و دیدگاهم عوض شد.... محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،... بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.☺️ به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم😊✌️ 👈اول اینکه:چادر سر نمیکنم 👈دوم:قم نمیرم http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت 🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃 حال و هوایش را دوست داشتم،.. زندگی اش بوی محبت❤️ میداد.محبتی که توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.🙈 اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.😌😇 چندروزی گذشت،.. محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.📲😍 برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. ☺️ اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم،😎 آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"😌 لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد: 👣_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم : _بله.☺️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت چندروزی گذشت،... عمه با مادرم تماس گرفتن. 📲صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: _ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: _چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: _"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..💓 اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده"😊 از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم: _جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح میدونید😊 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹 شب جعمه آمدند🌹 اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول🌙 من و محمد 💞💞محرم💞 هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود.. در آن سه روز یک از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت... دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. 💖☺️❤️ مهری که بود 😍زندگی علوی-فاطمی😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت روزها از پی میگذشت... و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍💖 قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢 عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم💨 🚗 محمد که اومد... زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم🙈 با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘 محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود... از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم... و سوار ماشین شدم😇😌 ب درب خونه عمم ک رسیدیم.. خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید😊 👣محمد:بله چشم آجی از ماشین ک پیدا شدم.. محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊🙈 👣محمد:آذر کی سرش کردی؟😍 -اونجا که صبا تورو غرق صحبت کرده بود😉😌 👣محمد:ای بدجنس پس نقشه بود😁 -خواستم غافگیرت کنم دیگه😍 اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️ صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت چندروزی قم بودیم... روز سوم درگذشت مادربزرگ وقتی مجلس تموم شد و ی ذره سر همه خلوت شد 😌 محمد صدام کرد تو حیاط و گفت 👣_خانم برو حاضر شو بریم یه دوری بزنیم 😃 -چشم ۵دقیقه صبرکن☺️ روسریم مدل لبنانی بستم و چادر سرم کردم 😌👑 💎چادری💎 که دیگه سرم ماندگار شد و با عشق و علاقه سرش کردم😍☺️ اونشب محمد اول من برد زیارت... بعد چند ساعتی تو خیابانا باهم قدم زدم 😊☺️ هنوز بعد از گذشت چندسال وقتی به اون روزها فکر میکنم حس شیرینی در دلم ایجاد میشود😢😔 وقتی تو خیابان جوادالائمه قدم میزدیم دستم فشار داد و گفت: 👣_آذربانو 😊 -جانم💓☺️ 👣محمد:وقتی بهم جواب مثبت دادی از خونه تا حرم دویدم.. و تو حرم بی بی ✨سجده شکر✨ کردم که جواب مثبت دادی😍 -نههههههه 😳😧 👣محمد:🙈😅 بخاطر فوت مادربزرگ محمد صیغه محرمیت تمدید شد چهلم که دراومد... محمد زنگ زد بهم که 👣_خانم حاضر شو بریم محضر عقد کنیم 🙊❤️😍 خخخ خیلی شیرین بود تو راه زنگ زدیم پدرمم اومد محضر☺️ و چون شاهدی نبرده بودیم باخودمون پدرم زنگ زد دوتا از دوستاش بیان محضر 🙂 موقعه عقد عاقد گفت : _مگه خانواده عروس خانم و آقا داماد مشکلی بااین ازدواج دارن که نیومدن 😒 👣محمد:نخیر حاج آقا.. اما من دلم میخاد روی پای خودم وایستام تعهد خانمم با منه 😎😌👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت هرچی جلوتر میرفتم... تو زندگی با👣 محمد👣 میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت 😞 محمد حرفای میزد... گاهی برام عجیب غریب بود.. همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم🙁😟 -محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن😍☺️زمان این حرفا گذشته 👣محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود✌️ -أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم😬☹️ 👣محمد:چشم خانمم😉😊 -محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟😕😒 👣محمد:بله خانمم😊 چطورمگه -فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون☺️😋 👣محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟😋 -اوووم حدس بزن😁☝️ 👣محمد: کله پاچه ؟😉😋 -اووووه چه شوهر باهوشی خدا😍😁 👣محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم😃 فرداش رفتیم بیرون.. محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد😐😑 -اییییی محمد😐😬 👣محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری😁😋 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت دوران عقد❤️ منو محمد❤️ هشت ماه طول کشید... اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم.. 😒 پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: _این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد😊 سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟😍 👣محمد: سلام خانم! خونه!😊 -خب نمیایی اصفهان🙁 👣محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم😊 -اوووم باشه😒 پس مواظب خودت باش 👣محمد: آذرجان😍 -جانم😔 👣محمد: ناراحت شدی؟😐 -نه اصلا😒 👣محمد: پس من برم.. دوست دارم یاعلی😍✋ -منم دوست دارم.. یاعلی☺️✋ تلفن رو قطع کردم.و به مادرم گفتم _محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم.. من فردا صبح با آجی برم قم؟☺️🙏 مادر: باشه برید😊 صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم😍☺️ اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم... که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ💐 روبرو شدم گل که کنار رفت محمد👣 روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد😍☺️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار ❤️منو محمد❤️... همراه ❤️خواهرم و همسرش❤️ برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید💨🚙☺️ رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه😋😋 رفتیم برای گردش😃☺️ اول رفتیم سی سه پل 😌🌊 اون موقعه زاینده رود آب داشت😅 👣محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت : _علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید😁😂 سه ساعتی طول کشید😅 وقتی برگشتیم... محمدو علی آقا : سه ساعت خرید😐😐 محمد در حالیکه میخندید: 👣_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😂 -واقعا آقا محمد؟😒🙁 👣محمد:بله آذر خانم ☺️😂 -من قهرم 😒😔 نزدیکم شد... و آروم در گوشم گفت 👣_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ☺️ ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد😊 عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️ محمد دوست داشت... بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️ دو روز قبل عروسی... محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍🙈 بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد😊 چون خیلی قسط داشتیم...😕 من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم😊☝️ بالاخره دوماه بعدازدواج... تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂😊 قشنگ یادمه اونروز... محمد اومد خونه تا منو دید گفت: 👣_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂 دویدم سمتش🏃😂 اونم پا گذشت به فرار🏃😂 و میگفت: 👣_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری😂😂 هیولا😱😂 مااااماااان 😱😁😂😂 -أه محمد دودقیقه وایستا بگم😒☹️ 👣محمد:بفرمایید وایستادم ☺️😉 -کار پیدا کردم😍☺️ 👣محمد:خب شیرینیش کو 🍰😋بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه😋 درست کن 😂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈 با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم.... اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔 هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه😢 یک هفته که محمد خونه بود گفت: 👣_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😁 -چه جور شیطنتی آقا؟🤔😃 👣محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟😁😜 -آخجوووون 👏😍هووورا هووورا 😂😝 از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄😁 بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم☺️😊 پدرم درب باز کرد: -سلام بابا ☺️ 👣محمد:سلام بابا😊 بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟😟😐 محمد به من 😕 من ب محمد☹️ بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😑😒 -موتور 🏍😬 بابا:احسنتم تبارک الله 😒😐یه گروه آدم تو قم 😑یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠 بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید نگرانتونه 🙁😑 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت یڪے دوروزے موندیم نجف آباد🙁😅 روزے ڪه خواستیم حرڪت ڪنیم بیایم قم... عمه اینا از قم 😐 مامان باباے خودم از نجف گفتن حق ندارید با موتور برگردید😡🏍 موتور بذارید خودتون با اتوبوس برید🚌😅😁 ماهم میخندیم😁😃 و میگفتیم: موتورخودش یعنے میاد قم؟😂😁 آخر ما نتونستیم اونارو راضی ڪنیم😒🤐 آخرش هم قرار شد... من با اتوبوس😅🚌 محمد👣 با موتور بیاد🏍😁 من چند ساعتے زودتر از محـــ👣ــــــمد رسیــدم خونه 😊☺️ اون چندساعت بهم چند سال گذشــت 😔😢 وقتـے رسیــد من دم در دید وگفت: 👣_خانمم اینجا چیڪار میکنی؟تو کوچه؟🤔😐 -وای محــ👣ــمد خدارو شڪر اومدی؟😞😔 👣محمد:مگه قرار بــود نیام خـانمـم فدات بشـم 😍😳 -مـن نگرانت بـوووودم😭😭 👣محـمـد:آذرجان..! خانمم...!! آروم...!!! فدات بشـم چرا آخه گریه مـیکـنی😊😘 ببین من اینجام... 😁صحیح سالــم 😎 تروخدا گریه نکن😒😢 مـحـمـد تـا یه ساعت باهام حــرف زد😍 ناز و نوازشم ڪرد تا آروم بـشم🙈😍 غافل از اینکه چــند وقت دیگـه محـمد براے همیشــه😭از دست میدم😔😥 چــنــدروزے بــود حالت تهوه و سرگیجه داشتم😫😖 🤒 👣مــحــمــد:آذرجان پــاشو خانمم پاشو لباسهات بپوش بریم دکتر😥🙁 رفتیم پیش یه مامـا.. خانم دڪــتر برام یـه سونوگرافے و آزمایش نوشت📋 گفت _ انجام دادید جواب گرفتید بیارید ببینم😌 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر😊😊 خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت : _مبارک باشه خانم😊 از مطب که خارج شدیم.. محمد 👣منو محکم 🤗🤗تو بغلش گرفت و گفت 👣_ سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود😣😖 محمد 👣ماموریت یکساله داشت.. و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم😞 و محمد 👣در ماموریت بود.😥😞 این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد👣 که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم😒 و برای من💓 که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه😞😣 اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد☺️😍 سرانجام دختر نازم 👶🏻در سال ۸۹👶🏻 به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد☺️😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت (اخر) ماموریت یک ساله محمد👣 تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود😢😒 دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد😊👶🏻 تو پذیرایی نشسته بودیم... محیا👶🏻 روی سینه محمد👣 خوابیده بود... خیلی ب محمد وابسته بود☺️ منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم _محیا بده ببرم بذارم تو تختش😊 👣محمد:نه خودم میبرم تو بشین محمد 👣نشست کنارم : 👣_بانو کجا سیر میکنی ؟😍😉 _همین جام😒😊 👣محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا😊 -بازم ماموریت 😣😞 👣محمد:قیافشو تروخدا😂... با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه😊 -اما دلم شور میزنه محمد😥😒 چندروزی بود نجف آباد بودم... که جاریم زنگ زد تعجب کردم😟🤔 جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم🙁😟 صبح زود 🌷۱۳شهریور ۹۰🌷... پدر مادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم😞😞 -مامان تروخدا برای محمد👣 اتفاق افتاده😳😟😨 مامان:نه دخترم بریم قم خونتون😒😊 تمام راه دلم شور میزد 💚تسبیح محمد💚 به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم💓😣😢 اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی⚫️ که سپاه زده بود دنیام تیر و تار شد😧😨😭 من موندم یه محیا یک ساله😭☝️ و محمدی👣 که حالا تو به آرزوش رسیده بود👣🕊 خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد... گفت _خوب زهراجان اینم داستان ما😊😢 امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه 👧🏻محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا😢 خانم سلیمانی:بریم دخترم😊 تو راه 🌷🇮🇷مزارشهدا🇮🇷🌷 دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم😞😭 🇮🇷🌷آدرس مزارشهیدسلیمانی: قم.‌گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شگفت زده بشین از این تایم لپس 51 روز خلاصه شده در حدود دو دقیقه تلاش‌های زیبای یک پرنده برای ساخت لانه و تخم‌گذاری و بزرگ کردن جوجه‌هایش ♨️ و 👇👇👇 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحنه اى ناب از حيات وحش👌 وقتى گوزن جوان طعمه تمساح شد،اسب هاى آبى به كمكش رفتند!!! ♨️ 👇👇👇 🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5778169097019721259.pdf
5.38M
💌عنوان رمان : جدال عشق و غیرت 👩🏻‍💻نویسنده : شایسته نظری 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۱۵۲۰ 💬خلاصه : روایت واقعی از دختری به نام راز است که به اجبار با مردی اخمو و ترش رو ازدواج می کند. دست بر قضا شب خواستگاری متوجه می شود این مرد همان استاد بداخلاقش است که او را مشروط کرده. راز بعد از ازدواج همچنان به دنبال عشق قدیمیش است. و غیرت استادش را به چالش می کشد ...
4_5778169097019721259.pdf
5.38M
💌عنوان رمان : جدال عشق و غیرت 👩🏻‍💻نویسنده : شایسته نظری 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۱۵۲۰ 💬خلاصه : روایت واقعی از دختری به نام راز است که به اجبار با مردی اخمو و ترش رو ازدواج می کند. دست بر قضا شب خواستگاری متوجه می شود این مرد همان استاد بداخلاقش است که او را مشروط کرده. راز بعد از ازدواج همچنان به دنبال عشق قدیمیش است. و غیرت استادش را به چالش می کشد ...
4_5778169097019721259.pdf
5.38M
💌عنوان رمان : جدال عشق و غیرت 👩🏻‍💻نویسنده : شایسته نظری 🎭ژانر : 📖تعداد صفحات : ۱۵۲۰ 💬خلاصه : روایت واقعی از دختری به نام راز است که به اجبار با مردی اخمو و ترش رو ازدواج می کند. دست بر قضا شب خواستگاری متوجه می شود این مرد همان استاد بداخلاقش است که او را مشروط کرده. راز بعد از ازدواج همچنان به دنبال عشق قدیمیش است. و غیرت استادش را به چالش می کشد ...
1638131402.pdf
5.74M
🧡رمان پروای بی پروای من 🧡ژانر: 🧡نویسنده: ebrahim.fari 🧡تعداد صفحات: 701 🧡خلاصه: پروا تک فرزند خانواده که در عین رفاه مالی با سرخوردگی های عاطفی رشد می کنه و به خاطر مسایلی که در ادامه براتون روشن میشه یاد میگیره به هیچ کس وابستگی عاطفی پیدا نکنه چون تصورش اینه که همه مردا مثل همن ! اما زندگی تو یه مسیر متفاوت از تفکرات اون ، هلش میده و ناخواسته وارد یه رابطه میشه که کل سیستمشو متحول میکنه و ... •┈••✾❀•🌸•❀✾••┈•
لب عسلی.PDF
6.5M
💌عنوان رمان : لب عسلی 👨🏻‍💻نویسنده : امیر فرهی  🎭ژانر : یه کوچولو 📖تعداد صفحات : ۳۳۱ 💬خلاصه : رمان راجع به دختری بنه ام بهار است که باخانواده اش هرسال تابستون ها و عید ها به ویلای پدربزرگش درشمال که در جمع خود شان به ویلای خانوادگی معروف بود میرن. علاوه بر خانواده بهار خاله ها و دایی هاش هم می اومدن و در اون ویلا سهمی داشتند. پسرخاله بهار ، احسان تو این نشست و برخاست های خانوادگی به بهار علاقه مند و سپس  عاشقش میشه و از طرفی هم دخترخاله بهار ، سیما که دختر غرغرو و فیس و افاده اى هست به احسان علاقه داره و نسبت به بهار حسودی میکنه. اوایل تعطیلات تابستان بود که همه برای رفتن به آن ویلا به تکاپو افتاده بودند اما اونسال اتفاق عجیبی افتاد و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 🎥بر اساس داستان ... ...🌺🌺🌺 🔴 #┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄ ✅  بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan