ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻤﻊ می کنند
ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺧﺎﻧﻪ می سازند
ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ می روند
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺏ حرف می زنند
ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺟﻤﻊ می کنند
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ می کنند.
براستی ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ
ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ژان پل سارتر
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تا وقتی کسی کنارت هست
خوب نگاهش کن
شاید که زود دیر شود
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
غـــــذاهای توصیه شده برای دوران بارداری
#طب_سنتی
عسل
انجیر ۷ عدد شبانگاه
زیتون ۷ عدد صبحگاه
کنجد روزی ۱ قاشق مربا خوری
استفاده از (گندم - جو - نخود) در آش یا سوپ که بدون رشته پخته شود.
مویز روزی ۲۱ عدد
عرق و جوشانده نعناع ( فرح بخش و گرم کننده معده )
خرما روزی ۳ عدد به خصوص در ماه آخر ( باعث افزایش صبر - زایمان طبیعی و گرمی رحم می شود ) .
بادام درختی روزی ۱۴ عدد
انگور - سیب - به - انار - گلابی
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی پیامبر اعظم (صلی الله علیه و آله و سلم) از کنار قومی میگذشتند که مشغول بلند کردن سنگی بودند.
پرسیدند: «این کار برای چیست؟» گفتند: «برای اینکه نیرومندترین خود را بشناسیم.»
فرمودند: «آیا به شما بگویم نیرومندترین شما کیست؟» گفتند: «آری» فرمود: «نیرومندترین شما کسی است که چون خشنود شود، خشنودیش، او را به گناه نکشاند و کار ناشایست انجام ندهد، و هنگامی که خشمگین شود، خشمش او را از مسیر حق خارج نکند، و زمانی که قدرت یافت، مرتکب کاری نشود که بر حق نیست».
عارفی گفته است: «چون درون و برون انسان برابر باشند، انصاف است و زمانی که درونش نیکوتر از برونش باشد، فضل است و آنگاه که بیرونش نیکوتر از درونش باشد، هلاک است»!!
🍃
🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
👓 يك سال ديگر از عمر ما گذشت. شما جوانان رو به #پيرى و ما پيران رو به #مرگ پيش میرويم. در اين يك سال تحصيلى شما به حدود تحصيلات و اندوخته هاى علمى خود واقفيد؛ میدانيد چقدر تحصيل كرده و تا چه اندازه پايه هاى علمى خود را بالا برده ايد؛
❗️ ليكن راجع به تهذيب اخلاق، تحصيل آداب شرعيه، معارف الهيه و تزكيه نفس چه كرديد؟ و چه قدم مثبتى برداشتيد؟ هيچ به فكر تهذيب و اصلاح خود بوديد؟ و در اين زمينه برنامهاى داشتيد؟ متأسفانه بايد عرض كنم كار چشمگيرى نكرديد، و در جهت اصلاح و #تهذيب خود قدم بلندى بر نداشتید!
💬 امام خمینی قدس سره
📕 کتاب جهاد اکبر
http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهیاوقات انساناز اوقاتِ خوب زندگیبیخبره
تا اینکه همهچیز ناگهانبد میشه. وقتیکه
به گذشته نگاه میکنه میبینه که چقدر خوشبخت
بوده و چقدر بیخیالبوده "اینو میخوام بگم، که"
قدر"تکتک لحظات زندگیرو باید دونست"
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
غزلی زیبا از حضرت مولانا
🌸نوروز بمانید که ایّام شمایید!
🍃آغاز شمایید و سرانجام شمایید!
🌸آن صبح نخستین بهاری که ز شادی
🍃می آورد از چلچله پیغام، شمایید!
🌸آن دشت طراوت زده آن جنگل هشیار
🍃آن گنبد گردننده ی آرام شمایید!
🌸خورشید گر از بام فلک عشق فشاند،
🌺خورشید شما، عشق شما، بام شمایید!
🍃نوروز کهنسال کجا غیر شما بود؟
🌺اسطوره ی جمشید و جم و جام شمایید!
🍃عشق از نفس گرم شما تازه کند جان
🌺افسانه ی بهرام و گل اندام شمایید!
🍃هم آینه ی مهر و هم آتشکده ی عشق،
🌺هم صاعقه ی خشم ِ بهنگام شمایید!
🍃امروز اگر می چمد ابلیس، غمی نیست
🌺در فنّ کمین حوصله ی دام شمایید!
🍃گیرم که سحر رفته و شب دور و دراز است،
🌺در کوچه ی خاموش زمان، گام شمایید
🍃ایّام ز دیدار شمایند مبارک
نوروز بمانید که ایّام شمایید!💐
🌷"سال نو مبارک باد"🌷
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نوشیدنی هایی که سلامتی را به خطر می اندازد :
نوشابه های گازدار
نوشیدنی های انرژیزا
نوشیدنی های ورزشی
چای سرد بطری یا کنسرو شده
قهوه بطری یا کنسرو شده
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشبختی سه ستون دارد..
فراموش کردن تلخی های دیروز...
غنیمت شمردن شیرینی های امروز....
امیدواری به فرصتهای فردا..
💜به ما بپیوندید👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
عواملی که باعث بیرون زدگی دیسک کمرمیشود👇
🏵 فشارهای فیزیکی
🏵 نشستن طولانی روی
صندلی
🏵خم و راست شدن
مکرر بویژه برای بلند کردن اجسام سنگین
🏵خوابیدن به شکم در طول شب
🏵اضافه وزن و کم تحرکی
🏵ورزش نامناسب
🏵 مصرف سیگار
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی اوقات اگر رها کنید کمتر آسیب می بینید!
اهمیت دادن بیش از حد به نظرتان دیگران، از بی اعتمادی به خود، و غلبه ترس بر شجاعت ناشی میشود. وقتی شما یک ایده خیلی عالی دارید یا در مورد یک نظری که دارید خودتان را عقب میکشید چون به اینکه دیگران راجع به شما چطور فکر میکنند خیلی اهمیت میدهید در حدی که ترس تمام وجودتان را میگیرد. ترس از نظرات دیگران باعث میشود بدترین حالت موجود را در ذهنمان تصور کنیم و این تصورات اشتباه را تبدیل به واقعیت ذهنی نماییم، در حالیکه واقعیت موجود چیز دیگری است.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
20.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو گوش کن تا حالت جا بیاد
http://eitaa.com/cognizable_wan
13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرود سال ۱۴۰۰ 😂😂😂🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر روزتان نوروز نوروزتان پیروز
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایه ایی قابل تامل🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
👈🏻در شروع سال جدید همدیگر را بخاطر محبت امیرالمومنین و اهل بیت علیهم السلام حلال کنیم
ببینید یونس بن عبدالرحمن که یکی از اصحاب امام کاظم و امام رضا علیهماالسلام هست، چه روح پاکی داشت:
عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدٍ ، قَالَ حَدَّثَنِي اَلْفَضْلُ ، قَالَ حَدَّثَنِي عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا : أَنَّ يُونُسَ بْنَ عَبْدِ اَلرَّحْمَنِ قِيلَ لَهُ: إِنَّ كَثِيراً مِنْ هَذِهِ اَلْعِصَابَةِ يَقَعُونَ فِيكَ وَ يَذْكُرُونَكَ بِغَيْرِ اَلْجَمِيلِ! فَقَالَ: أُشْهِدُكُمْ أَنَّ كُلَّ مَنْ لَهُ فِي أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ (عَلَيْهِ السَّلاَمُ) نَصِيبٌ فَهُوَ فِي حِلٍّ مِمَّا قَالَ .
به یونس بن عبدالرحمن که از اصحاب امام کاظم و امام رضا علیهماالسلام است گفته شد:
*کثیری از مردم تو را مذمت کرده و به زشتی از تو یاد میکنند*
یونس بن عبدالرحمن گفت: شاهد باشید هر کسی که محبت امیرالمومنین علیه السلام را داشته باشد، حلال کردم
🌱رجال کَشی ج۱ ص ۴۸۸
🔵 پنج خصلت مداد
🔹عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.
🔸کودکی پرسید: چه مینویسی؟
🔹عالم لبخندی زد و گفت: مهمتر از نوشتههایم، مدادیست که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!
🔸پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.
🔹عالم گفت: پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آنها را به دست آوری.
1⃣ اول: میتوانی کارهای بزرگی کنی اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت میکند و آن دست خداست!
2⃣ دوم: گاهی باید از مدادتراش استفاده کنی، این باعث رنجش میشود ولی نوک آن را تیز میکند پس بدان رنجی که میبرى از تو انسان بهتری میسازد!
3⃣ سوم: مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاككن استفاده کنی پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
4⃣ چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون میآید!
5⃣ پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی میگذارد پس بدان هر کاری در زندگیت مىكنى، ردی از آن به جا مىماند.
پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹دو نفر رو در زندگیت
هیچوقت فراموش نکن:
- کسی که همه چیزش رو باخت فقط برای اینکه تو برنده شوی (پدر)
- کسی که در تمام دردها همراه تو بود (مادر)
http://eitaa.com/cognizable_wan
برای سال جدیدت آرزوی تحول دارم.
آرزو میکنم که زندگی و جهانت به سوی سبز شدن متحول شود و حال دلت به احسنترین حالها برسد. آرزو میکنم که در تمام روزهای پیشِ رو، حال خودت و حال جهانت خوب باشد.
آرزو میکنم سلامت بمانی و هرکجا پرسیدند چه خبر، با لبخند بگویی "سلامتی" اما نه از روی عادت، که از روی آگاهی...
آرزو میکنم روزهای تلخ گذشته، در گذشتهها جا بمانند و جز یاد و خاطرهای برای عبرت، چیزی از آنها باقی نمانَد.
آرزو میکنم بیفتد برایت تمام اتفاقات خوبی که سالهاست آرزوی افتادنشان را داری و آدمهایی در زندگیات بمانند که لایقاند به حضور و لبخندهای تو.
آرزو میکنم شادترین و بدون تشویشترین روزها را پیش رو داشته باشی و با شکوفههای بهاری نویدبخش امّید باشی برای تمام آدمها.
آرزو میکنم آدمهای خوبتری شویم و جهان جای زیباتری.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_ششم
حدود ساعت هفت صبح است که با صدای پی در پی زنگ خونه از خواب پامیشم.
با عصبانیت ازجام بلند میشم که دررو باز کنم.اما روناک قبل از من دررو بازکرده...
ــ کی بود؟
ــ نمیدونم؛ گفت برم دم در...تو هم بیا!
شاالش رو روی سرش میندازه و من هم چادر گل گلیم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و دنبال روناک به سمت در کوچه میرم.
پشت در می ایستم و روناک دررو بازمیکنه
ــ سلام...
باصداش یک لحظه حس میکنم قلبم از تپش افتاده...
نیماست.... هیچ کار این بشر به ادم نرفته
روناک ــ سلام بفرمایید؟
ــ من با خانوم روشنا غفوریان کاردارم.
محکم با دست توی پیشونیم میکوبونم.و کنلر در سر میخورم...
روناک ــ من خواهرشم....
نیما انگار حضور من رو پشت در متوجه میشه و صداش را بلندتر میکنه
ــ من عاشـــق خواهر شما هستم خانوم..... گناه کردم؟
روناک چشمش رو از نیما میگیره و با تعجب به من خیره میشه...
از روی زمین پا میشم و پشت سر روناک می ایستم.
به نیما خیره میشم.
چشماش سرخه سرخ هست.
معلومه لیلی خوب کارش رو انجام داده...
نیما ــ اینقد از من بدت میاد؟هـــــاـ؟
باصدای دادش از جا میپرم...
روناک انگار تازه فهمیده چی به چی هست...
لبخندی میزنه و رو به من میگه
ــ بروتو ابجی
ــ روناک...
ــ بــرو...
نگاهی اندوهگین به نیما میندازم و وارد خونه میشم
بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در بلند میشه و روناک داخل خونه میشه.
بالبخند به من خیره میشه
ــ امشب با خانواده اش میاد...
ــ هـــــا؟
صدای زنگ بلند میشه....
برای صدمین بار خودم رو توی آینه نگاه میکنم.
روسری بنفشم زیر چادر گل گلی سفید خودنمایی میکنه.
روناک با خوشحالی در اتاقم رو باز میکنه اما با دیدن من لبخند روی لبهاش محو میشه...
ــ مگه میخوای بری مسجد؟
ــ روناک تورو خدا شروع نکن...
ــ باشع....
یه نیم ساعت دیگه چای رو بیار
ــ باشه
چشمکی میزنه و دررو میبنده
پشت در می ایستم
صدای سلام علیکشون بلند میشه ومن سعی میکنم صدای نیما رو از بین اون همه صدا تشخیص بدم
رب ساعتی میگذره... دررو اروم بازمیکنم و وارد آشپز خونه میشم
مشغول ریختن چای میشم...
صدای مامان بلند میشه و باعث میشه استرس تمام وجودم رو پرکنه
ــ روشنا جون چایی رو بیار دیگه...
نفس عمیقی میکشم و چایی رو میبرم.
طبق عادت روی مبل کنار روناک میشینم.تنها کسایی که لبخند روی لبهاشو هست نیما و نگار هستند
انگار همه از دیدن چادر روی سرم ناراحت شدن.حتی مامان...
مادر نیما نگاهی بی ذوق به من میندازه و رو به مامان میگه...
ــ امروز صبح که نیما گفت میخواد امشب مارو بیاره خاستگاری خیلی خوشحال شدم.مطمئن بودم نیمای من یا کسی رو انتخاب نمیکنه یا اگه اینکارو بکنه هم بهترین انتخابو میکنه. راستش وقتی اومدیم و دیدیم با همچین خونواده ی خوبی طرف هستیم از حسن سلیقه ی نیما جونم مطمئن شدیم.
نگاهی به من میندازه و دوباره رو به مامان میکنه
ــ میدونی ما اصلا توی خونواده امون رسم نداریم این مدلی لباس بپوشیم.آخه چه کاریه آدم خودش رو تو یه پارچه بپیچونه بیاد بیرون
البته به روشنا جون برنخوره هـــا....
ولی...
اجازه نمیدم حرفش رو ادامه بده.
من ــ ببخشید خانوم بصیری ولی من بهم برمیخوره
ازسر جام بلند میشم.نیما که با ناراحتی بهم خیره شده.سرش روپایبن میندازه...
به سمت اتاقم میرم.ده بار به خودم فحش میدم.که چرا با اومدنشون موافقت کردم.
هنوز چند قدمی برنداشتم که صدای نگار باعث توقفم میشه
ــ من و نیما از بچگی باهم بودیم؛جدا از اینکه خواهر و برادریم مثل دو تا دوست واقعیم هستیم.مامان راست میگه.نیما یا بهـکسی نگاه نمیکنه و اگرم خواست انتخابی داشته باشه مطمئنم بهترین فردو انتخاب میکنه.
درست مثل همین کاری که الان انجام داده... بهترین انتخاب روشناست شاید من شکل ظاهرم تضادِ روشنا باشع ولی با افکارش بیشتر از هرکس موافقم.
سرم روکمی تکون میدم...
حالا خیلیم بد نشد که اومدنا...
کاش بلند نشده بودم... ولی کاری هست که شده دیگه نمیتونم برگردم...
به خاطر همین روونه ی اتاقم میشم
http://eitaa.com/cognizable_wan
به سختی از خواب پامیشم.با یاد خاستگاری دیشب لبخندروی لبهام نقش میبنده.
امروز پنج شنبه هست و من دانشگاه ندارم.همین یکم تو ذوق میزنه.تنها امیدم برای دیدن نیما رفتن به دانشگاهه که امروز شانسش روندارم
کاش دستی نقشه ی شهرمارا تا کند
در شمال شهری و من درجنوبش ساکنم.
حالا که میدونم نیما با افکار من موافقه خیالم راحت شده...
تصمیم میگیرم برم گلزار...؛ خیلی وقته اونجا نرفتم.
★★★
از قطعه های مختلف میگذرم تا به قطعه ای که میخوام برسم.یه ماهی میشه که این طرفا نیومدم.
اسم روی سنگ قبررو میخونم.
عبــدالحمید حســینــی
لبخند روی لبهام نقش میبنده.روی صندلی روبه روش میشینم و کتاب ادعیه رو ازتوی کیفم در میارم.
بارون نم نم میباره تک تک قطره ها چادرم رو میپوشونند.
شروع به خوندن زیارت عاشورا میکنم...
اینبار به جز قطرات باران اشکهام هم صورتم رو زینت میدن
شدت اشکهام بیشتر میشه... این چندروز دلم خیلی گرفته بود...چقد خوبه آدم یه جایی رو داشته باشه که موقع دلتنگیش بیاد اونجا
توی حال و هوای خودم هستم که صدایی باعث میشه متوقف بشم
ــ روشنا؟
به سمت صدا برمیگردم.نیماست
من ــ سلام...
ــ چرا دانشگاه نیومدی
ــ امروز کلاس نداشتم...
ــ چرا گریه میکنی
اشکام رو از رو صورتم پاک میکنم
ــ هیچی فقط یکم دلم گرفته...
ــ چرا دلت گرفته؟
ــ واااا...چرا اینقد سوال پیچم میکنی
اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ازکجا فهمیدی من اینجام؟
ــ خانوم زهتاب گفت
ــ کــــی؟
ــ همون لیلی...
ــ واااااای من این لیلی رو میکشم
کنارم میشینه و گل نرگسی که توی دستش بود رو روی قبر میذاره
نیماــ خوب شد.دیگه پاتوقت رو هم بلد شدم
ــ خیلی پررو هستیا...
ــ آره خدا هر چقد به تو احساس و عاطفه نداده به من رو داده
ــ علاوه بر اینکه پررویی خیلیم زود خودمونی میشی
تو اصلا نظر منو میدونی که اینقد زود دور میگیری.؟
ــ من همون اول که تو دانشگاه ازت خاستگاری کردم جواب بله رو گرفتم
حالا که دیگه خونتونم اومدم...
ــ عجبــ.. ؛بعد اگه من جواب منفی بدم
ــ هیچ عیبی نداره... من عز همون اول از پنجاه درصد خودم مطمئن بودم... پنجاه درصد تو که اصلا مهم نیست
و از جاش بلند میشه که مثلا در بره و من هم ناخودآگاه به سمتش میرم اما قبل از اینکه بلند بشم چادرم زیر پام گیر میکنه و با زانو زمین میخورم....
http://eitaa.com/cognizable_wan
نیما با چشمای گرد شده به سمتم برمیگرده و وقتی حال زارم رو میبینه به سمتم میاد.
نگاهی به اطراف میندازم خداروشکر کسی منو ندیده
سریع از سرجام بلند میشم تا روی صندلی بشینم.
به هر سختی که شده روی صندلی میشینم.چادرم با آب و گل مخلوط شده و پاره پاره...
کف هر دو دستم و زانوم به شدت میسوزه با آه و ناله زانو هام رو میمالم تا شاید کمی از دردش کم بشه
نیما با نگرانی نگام میکنه
ــ خوبی ؟؟
ــ نه...
ــ زانوت چش شده
دستش رو جلو میاره که با جیغ من دو متر عقب میره
من ــ دست به من زدی نزدیا...
نیما آروم میخنده و هیچی نمیگه
مثه پیرزنا دست روی زانوهام میکشم و با حالت گریه میگم
ــ هرچی بدبختی میکشم زیر سر تو هه
نیما دست به کمر جلوم می ایسته
ــ تا فردا میخوای اینجا بشینی و غر بزنی
ــ آرهـــــــ ؛ توهم اگه حوصله منو نداری میتونی بری
شونه ای بالا میندازه
ــ باشه من میرم . ولی نمیدونم تو با این پات چجوری میخوای بری خونه
روش رو از من برمیگردونه و میره
هر لحظه دور تر و دورتر میشه
آب دهنم رو قورت میدم. نکنه واقعا میخواد ول کنه بره
از جام بلند میشم و با قدم هایی شمرده و لنگون لنگون پشت سرش راه میفتم.
مطمئنم میدونه من پشت سرشم ولی روش رو برنمیگردونه.
به سمت ماشینش میره و سوار میشه
ماشین رو روشن میکنه
یعنی واقعا میخواد بره😟
همونجا می ایستم.دیگه از رفتنش مطمئن شدم.دوست دارم بزنم زیر گریه که دنده عقب میگیره و درست کنار من ترمز میکنه
ــ نمیخوای سوار شی؟
ــ ها؟... آره آره
میترسم دوباره ول کنه و بره
لبخند ژکوندی میزنه و میگه
ــ لطفا زودتر من کار دارم
http://eitaa.com/cognizable_wan