یه ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ
ﺍﺯ ﺑﺲ ﺟﺬﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺪﻡ،
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ :
ﺗﻮﻱ ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮوسی نوشته بود ﻛﻪ :
"ﺑِﺎﺳْﻤﻪ ﺗﻌﺎﻟﻲ ؛
" ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . "
ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻓﻼﻧﻲ ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﻤﺎﻧﻲ
ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ !
ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁن ها ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ .
ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ...
ﮔﺮﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ . "
#ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ_ﺗﻔﻜﺮ👌
ﺁﺩم هاﻱ ﺑــــــــــﺰﺭﮒ
ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؛
ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﺛﺮﻭﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﺁن ها قلبي ﺑﺰﺭﮒ
ﻭ
ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 313
-بد نیستم عزیزم، خبر داریفیلم خوب رو کدوم سینماست؟
سوفیا با شیطنت پرسید: خبریه؟
-بدجنس نشو.
-جون سوفی!
-دارم میرم فیلم ببینم.
-خیلی آب زیرکاهی، مطمئنم تنها نیستی، پژمان جان جذاب باهاته؟
-خدا بکشدت دختر.
سوفیا بلند خندید.
-برین سینما ساحل، بچه ها خیلی تعریف فیلمشو می دادن.
-دستت درد نکنه.
-برگشتی میای همه چیو مو به مو تعریف می کنی.
لب گزید و گفت: کاری نداری سوفی؟
-خوش بگذره جیگر.
تماس را قطع کرد و گفت: بریم سینما ساحل!
-دوستت بود؟
-آره، همسایه ی حاج رضاست.
-خوبه!
حرف دیگری نزد.
آیسودا هم از پنجره به بیرون نگاه کرد.
برگ ریزان قشنگی بود.
درون خیابان که رد می شدند از درختان باران برگ می بارید.
شهر یک سره زرد شده بود.
انگار پاییز را به همه ی درخت ها تزریق کرده باشی.
-من عاشق پاییزم.
-می دونم.
با استفهام به پژمان نگاه کرد.
-از کجا؟
-پژمان عین کف دست آیسودا و علایقش رو می شناسه.
نمی دانست چرا از خودش خجالت کشید.
پژمان همه چیز از او می دانست و او از پژمان هیچ!
نرسیده به چهارراه متوجه ی شلوغی بیش از حد شدند.
آیسودا به بیرون سرک کشید.
-چه خبر شده؟
اصلا راهی نبود که بتواند وارد خیابان بعدی شوند.
پژمان پیاده شد ببیند چه خبر است؟
آیسودا هم پیاده شد.
نمی توانست درون ماشین منتظر باشد ببیند چه خبر است!
همراه با پژمان از وسط ماشین ها رد شدند.
جمعیت زیادی حلقه زده بودند.
تصادف شده بود.
زنی که چادر رویش پهن کرده بودند همراه با یک بچه کف آسفالت بودند.
مردی هم نشسته در حالی که حال مساعدی نداشت با سرو صورت زخمی و چشمان بسته به درخت پشت سرش تکیه داده بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 314
به نظر می رسید منتظر آمبولانس هستند.
با این جمعیتی که تجمع کرده بود آمبولانس چطور می توانست راه را باز کند و بیاید.
آیسودا بازوی پژمان را گرفت و گفت: تو دکتری، برو ببین چشونه.
-حرف نزن دختر.
آیسودا عبوس گفت: تو می تونی چرا نمیری؟
چشم غره ای به آیسودا رفت.
او دکتر نبود.
فقط مدرک داشت و بس!
یکی از میان جمعیت داد زد: چرا آمبولانس نمیاد؟ تلف شدن بیچاره ها...
آیسودا لب گزید.
-خواهش می کنم کمکشون کن.
پژمان قدم به جلو گذاشت.
آیسودا هم پشت سرش رفت.
همین که کنار بچه نشست آیسودا داد زد: دکتره!
اینگونه خیال جمعیتی که داشتند بر و بر نگاهشان می کردند را راحت کرد.
پژمان نبض بچه را گرفت.
به شدت کند می زد.
واقعا نگران کننده بود.
نبض زن را هم گرفت.
انگار تردید داشه باشد دستش را روی قلبش گذاشت.
آیسودا با نگرانی پرسید: چیزی شده؟
پژمان با تاسف گفت: این زن مرده!
انگار همهمه میان جمعیت بالا گرفت.
آیسودا شوک زده آهی کشید.
چقدر دردناک بود.
مردی که زخمی به درخت تکیه داده بود زیر گریه زد.
خبری از راننده خاطی نبود.
طولی نکشید که صدای آژیر آمد.
پژمان کنار بچه نشسته و معاینه اش می کرد.
جمعیت شکافته شد.
آمبولانس به همراه پلیس سر رسیده بود.
به محض اینکه پرستار آمبولانس پایین آمد برایش توضیح داد:
-این زن نیم ساعتی هست فوت کرده، ولی بچه زنده اس، گردنش و قفسه سینه اش شکسته با احتیاط بلندش کنید.
مرد پرسید: دکتری؟
-فقط یه مدرک دارم.
-ممنونم.
آیسودا بازویش را گرفت.
پلیس در حال کروکی کشیدن بود.
تعدادی هم داشت جمعیت را متفرق می کرد.
کم کم راه باز شد.
امبولانس حرکت کرد.
ولی پلیس ماند.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
📚#داستان_کوتاه
#حکایت
#گنجشکی_که_با_خدا_قهر_بود !
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ...
گنجشک هیچ نگفت ...
و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتي
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟
لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش را بست ...
✨سکوتی در عرش طنین انداخت.
✨فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
✨خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود.
✨باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.
✨آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
✨گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود...
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
قرآن کریم / سوره بقره / آیه 216
چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آنکه خیر شما در آن است؛ و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی دانی .👏🏻👏🏻👏🏻
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی به گیر چن تا زبون نفهم می افتی و ادرس میخواهی😂😂😂
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگی می گفت :
هر وقت خواستی گناه کنی یک چوب کبریت رو روشن کن و زیر یکی از انگشتات بگیر...
اگه تحملش روداشتی برو گناه کن
می دانیم که آتش جهنم هفتاد بار از آتش دنیا شدیدتر هست
پس چرا وقتی تحمل آتش دنیا را نداریم به این فکر نمی کنیم که خود را از آتش جهنم نجات دهیم
با الله باشید پادشاهی کنید و خود را از عذاب سخت قیامت نجات دهید.
مَن کانَ لِلهِ کانَ اللهُ لَهُ.
هر که با خدا باشد خدا با او خواهد بود
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️نسخه عالی برای #قندبالا
ابن بسطام از امام رضا علیه السلام:
بادمجان بخورید که آن در روزهای گرم، سرد
و در روزهای زیاد سرد، گرم می باشد
و در حالات دیگر اعتدال دارد و در همه حال و همه وقت خوب است
✍️اگر کسی حدود 5 الی 6 عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی 600 باشد تا 100 پایین می آید.
😍😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 315
چند نفری هم که هنوز کنجکاو بودند ایستادند ببینند چه می شود.
-راه بیفت.
همراه با پژمان به سمت ماشینشان که وسط خیابان رها شده بود رفتند.
-چرا نمی خوای دکتر باشی؟
پژمان جوابش را نداد.
سوار ماشین شدند.
-چرا هر چی سوال می پرسم جواب نمیدی؟
-چون فضولی.
-کنجکاوم.
-تو معنی فرقی باهم ندارن.
-منو حرصی نکن، خب جوابمو بده.
-به پزشکی علاقه ای ندارم.
آیسودا موهایش را داخل شالش فرستاد و گفت: پس چرا 7 سال درس خوندی؟
-بخاطر بابام.
ماشین را روشن کرد و با حرکت دادنش از سر راه مردم کنار رفت.
-پس خیلی باباتو دوس داشتی؟
-من تک تک اعضای خانواده م رو دوس داشتم، فقط نمی دونم چرا زود رفتن.
-متاسفم.
-مهم نیست.
آیسودا با ترحم نگاهش کرد.
هر دویشان کسی را نداشتند.
آیسودا که مادرش را از دست داده بود.
ولی پدرش...
نمی دانست کجای این کره ی خاکی زندگی می کند.
نه خاطره ای از او داشت.
و نه عکسی!
اصلا نمیفهمید این مرد کیست؟
زنده است یا مرده؟
-خوبه که دوسشون داشتی.
پژمان بدون نگاه کردن به آیسودا هم دردش را می فهمید.
تقریبا شبیه همدیگر بودند.
آیسودا برای اینکه حواس خودش و پژمان را پرت کند گفت: دلم برای زنه سوخت.
-حادثه خبر نمی کنه.
-می دونم ولی فکرشو کن بچه که حالش خوب بشه سراغ مادرشو بگیره، وای حتی فکرشم منو اذیت می کنه.
-زیادی خوش قلبی!
-اگه خوش قلبی رو تو این دنیا از دست بدیم این دنیا جای خطرناکی میشه.
حق با آیسودا بود.
-آفرین!
لبخندی خنک روی لب آیسودا نشست.
تایید از طرف پژمان را دوست داشت.
احساس بزرگی و قابل احترام بودن به او دست می داد.
-ممنونم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 316
رسیده به سینما ساحل، پژمان ماشین را به یکی از پارکینگ های عمومی بود.
انقلاب اصلا جایی نبود که بشود ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد.
به شدت شلوغ بود.
از درون پارکینگ بیرون آمدند.
پژمان دو تا بلیت خرید.
تا سانس بعدی شروع شود نیم ساعتی وقت داشتند.
کنار سینما ساحل پاساژ بزرگی بود.
آیسودا با اشتیاق گفت: بریم این نیم ساعت اینجا وقت بگذرونیم؟
-تمایل شما زنا به خرید و پاساژگردی واقعا عجیبه.
آیسودا فقط خندید.
پژمان هم مجبور بود همراهیش کند.
درون پاساژ ذرت مکزیکی خریدند.
آیسودا یک ظرف پر از پاستیل هم خرید.
پاساژ بیشتر لباس مردانه داشت.
آیسودا کنار کت و شلوار خاکستری رنگی که جلیقه هم داشت ایستاد.
خطوط آبی کمرنگی درون رنگ خاکستری کت خوش نقشش کرده بود.
اسپرت بود و چسبان.
پژمان کنارش ایستاد.
-بهت میاد.
-شاید.
-بریم بپوشی؟
-نه!
آیسودا اخم کرد و گفت: تو چرا عادت داری تو ذوق من بزنی؟ خب یه دقیقه بپوش چی میشه؟
-فیلم دیدنمون دیر میشه.
-نمیشه، تو برو بپوش!
آخر هم مجبور شد کف دستانش را پشت کمر پژمان بچسباند و او را به داخل هول بدهد.
خود آیسودا فورا گفت: آقا لطفا از این کت سایز ایشون بیارین.
-من کت احتیاج ندارم.
-من میگم بهت میاد.
پژمان تیز نگاهش کرد.
عملا آیسودا داشت نظرش را غالب می کرد.
با این حال عجیب بود که مخالفتی نداشت.
عجیب تر اینکه با او هم نوایی هم می کرد.
خب این هم جوری مهم بودن، بود.
شاید با این روش برای آیسودا مهم شده بود.
کت و شلوار را که آوردند فورا به اتاق پرو رفت.
با پیراهن کرمی که به تن داشت و کت و شلوار سفید رنگ، حسابی شیک شده بود.
آیسودا پشت در ایستاده بود.
-خب چی شد؟
در را برایش باز کرد تا ببیند.
مطمئن بود از کنجکاوی دق می کند.
مقابل آیسودا ایستاد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
نجسترین چیز دنیا
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید:
" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan