🌺بیماری_همسر👇👇
✅ در مواقع بیماری همسرتان با او بیشتر مهربان باشید و به او توجه ویژه کنید. 👌
✅ همسر شما در اینگونه مواقع نیاز شدید به محبت و مهربانیتان دارد.☺️☺️
✅ عشق خود را در بزنگاهها ثابت کنید تا علاقه و عاطفه همسری بینتان بیشتر گردد.
✅ گاهی برایش بیخوابی بکشید تا به شما در دلش افتخار کند.
💑 http://eitaa.com/cognizable_wan
مضرات وحشتناک ذرت مکزیکی ! ذرت مکزیکی بخوریم یا نه؟
تمام ذرتی که در حال حال حاضر در سطح فروشگاههای کشور به عنوان "ذرت مکزیکی" به شکل خام و پخته آن به فروش میرسد، تراریخته است و بخش زیادی از آن با تعرفه و استاندارد "علوفه و خوراک دام" وارد کشور شده اما امروز بهراحتی به مصرف انسانی میرسد !👆
🌿🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 321
اصلا به قیافه ی زمخت این مرد این همه حس نمی آمد.
ولی همیشه جوری حرف می زد که کم بیاورد.
-من واقعا نمی دونم گاهی وقتا چطور جوابتو بدم؟
پژمان فقط لبخند زد.
-همین جا باش برم ماشینو بیارم.
-باشه.
کنار دیوار به انتظارش ایستاد.
پارکینگ نزدیک سینما بود.
کمتر از 5 دقیقه سر و کله ی پژمان پیدا شد.
کنار پایش ترمز کرد.
به محض اینکه سوار شد ماشینی از کنارش رد شد.
راننده با دیدن آیسودا روی ترمز زد.
دنده عقب گرفت و نگاهش کرد.
این همان دختری نبود که به دنبالش بود؟
دقیق تر نگاه کرد.
آیسودا داشت کمربندش را می بست.
به محض حرکت ماشین دنبالش رفت.
باید خودش باشد.
یک ماهی بود که دربه در در این شهر به دنبالش بودند.
پشت چراغ قرمز که توقف کردند، ماشینش را به ماشین غول پیکر پژمان چسباند.
گردنش را چرخاند و به آیسودا زل زد.
پژمان که روی فرمان ضرب گرفته بود با دیدن راننده ی بغلی که با چشمانش داشت آیسودا را ی خورد عصبی شد.
اخم هایش را در هم کشید.
شیشه ی طرف آیسودا را پایین کشید.
به راننده ی بغلی اشاره داد که شیشه را پایین بکشد.
مرد هم شیشه را پایین کشید.
-هی یارو، چی می خوای تو ماشین ما؟ تنت می خاره عوضی؟
مرد فورا دستانش را بالا گرفت.
-شرمنده، خانم رو با کسی اشتباه گرفتم.
آیسودا با شنیدن این جمله به مرد نگاه کرد.
یک هو دلش پر از حس های بد شد.
انگار بخواهد اتفاق بدی بیفتد.
-شرمنده آقا.
چراغ سبز شد.
گازش را گرفت و رفت.
باید خودش را مخفی می کرد که پژمان نبینیدش.
نمی دانست پژمان حساس تر از این حرف هاست.
فورا به سمت کوچه پس کوچه ها رفت.
حسش می گفت این مرد تعقیبشان می کند.
او هرگز خودش و همراهش را به خطر نمی انداخت.
مخصوصا اگر همراهش آیسودا باشد.
مرد به محض اینکه می خواست دنبالش کند، ماشین پژمان گم شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 322
حواسش نبود حداقل پلاکش را بردارد.
به احمق بودنخودش فحش داد.
دختره در چنگشان بود.
به راحتی آب خوردن در رفت.
گوشیش را برداشت و شماره ی رئیسش را گرفت.
-الو رئیس...
-چی شده؟
-این دختره بود که یه ماه مارو علاف خودش کرده که پیداش کنیم؟
-خب؟
-دیدمش، ولی از دستم همین الان در رفت.
-خاک بر سرت کنن یابو، نتیجه ی قشنگ کارتو داری گزارش میدی؟
مرد چهره اش در هم گره خورد.
-گفتم خبر بدم.
-چی دیدی؟
-با یه مرد جوون بود، حواسه مرده خیلی جمع بود فورا بهم مشکوک شد و زد به چاک.
-نفهمیدی کجا رفتن؟
-نه!
-باشه، بازم همون اطراف باش شاید سروکله شون پیدا شد.
-چشم رئیس!
تماس قطع شد.
به خودش لعنت فرستاد که زنگ زده.
زنگ نمی زد هیچ اتفاقی نمی افتاد.
فقط بیخود برای خودش شر درست کرد.
بدون توجه به حرف رئیسش راهش را کشید و رفت.
مشخص بود آمده بود انقلاب کاری داشتند.
دیگر هم برنمی گردند.
ماندنش بی فایده بود.
گازش ماشینش را گرفت و رفت.
*
-چی؟!
رگ به رگ بدنش نبض گرفته بود.
از سر غیرت بود یا عصبانیت؟ نمی دانست!
فقط می دانست کارد می زدی خون نمی آمد.
دستش روی میز کارش مشت بود.
از وقتی تلفن را قطع کرده بود، خوره به جانش افتاده بود.
یعنی آیسودا با چه کسی بوده؟
مردی که او می شناخت یا نمی شناخت؟
به شدت عصبی بود.
باید می فهمید الان آیسودا با چه کسی است.
نکند همان مردی که زندانیش کرده بود الان هم او را پیدا کرده؟
شاید هم آیسودا کیس دیگری برای خودش جفت و جور کرده است؟
خفه اش می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
خوراکیهای روشن کننده پوست صورت👇👇
این میوه ها را حتما امتحان کنید:
👇👇
🔴توت فرنگی :
توت فرنگی میوه ای مغذی است که با داشتن ویتامین C یک داروی طلایی برای پوست شماست.
🔴ویتامین C برای تولید کلاژن ضروری است که استحکام پوست را بهبود می بخشد و صورت تان را تازه و روشن نشان می دهد. •
🔴آناناس : با داشتن ویتامین C فراوان برای طراوت پوست مفید است. آناناس آنزیمی دارد که به کاهش لکه های ناشی از پیری پوست کمک می کند. برای روشن شدن پوست تان می توانید آناناس را مستقیم روی آن بمالید.
🔴لیمو : این میوه هم با داشتن اسید اسکوربیک و آنتی اکسیدان های فراوان پوست را از تیرگی نجات می دهد.مقداری لیمو داخل آب بچکانید و آن را بنوشید.
🔴گوجه فرنگی : گوجه فرنگی در درخشندگی و طراوت پوست تان تاثیر دارد, به این ترتیب که با تولید کلاژن در پوست تان درخشش طبیعی ایجاد می کند.
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 323
حق نداشت غیر از او کس دیگری را انتخاب کند.
مال او بود و بس!
8 سال عمرش را نگذاشته بود که حالا دستی دستی سهم دیگری شود.
بازیچه نبود.
از پشت میزش بلند شد.
اما همان لحظه در اتاقش به صدا درآمد.
پشت بندش نواب داخل شد.
صورتش از خوشحالی برق می زد.
گاهی وقت ها که نواب را می دید به شدت شرمنده اش میشد.
همسرش زنی بود که به او تجاوز کرده بود.
خدا لعنتش کند.
مستی و کوری چه به روزش آمد.
-سلام!
-سلام داداشم، بیا بشین.
می دانست روابطش با نواب عین قبل نیست.
باید هم همینطور می شد.
کاری که با ترنج کرد قابل بخشش نبود.
نواب از جیب کتش کارتی را بیرون آورد.
-هفته ی دیگه عروسیمونه.
-به این زودی؟
نواب لبخند زد.
-برای عشق که دست دست نمی کنن.
صورتش پر از خجالت شد.
-حق با توئه.
حرف دیگری نداشت که بزند.
کارت را گرفت و روی میز گذاشت.
خودش خوب می دانست این دعوت کردن ها فرمالیته است.
حضورش در جشن ازدواجشان احمقانه بود.
یک دیوانگی محض!
-خوشبخت بشی.
نواب با بدجنسی گفت: فک نکنم با دعات اتفاقی بیفته، ولی التماس دعا.
دستش را روی شانه ی پولاد زد و گفت: نگرد نیست، رفت دنبال زندگی خودش، فقط داری خودتو بدبخت می کنی.
هیچ کس دردش را نمی فهمید.
-میای دیگه؟
به دروغ گفت: البته.
-خوشحالم می کنی.
هر دویشان خوب می دانستند که پولاد نمی آید.
نباید اصلا می آمد.
-دارم رو پروژه آبسان کار می کنم، تموم شد میفرستم یه چکش بکن.
-باشه.
-برای ناهار می بینمت.
از اتاق پولاد بیرون رفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 324
پولاد مات بر جایش ماند.
همه چیز به همین راحتی بود؟
بدون دغدغه و کشمکش؟
کاش بود.
نبود.
دردش هم همین نبودن بود.
لعنت به خودش که همه چیز را خراب کرد.
تمام پل های پشت سرش را خراب کرد.
ترنج حیف بود.
هروقت به آن شب فکر می کرد تمام جانش می سوخت.
خیانت اول را به خودش کرد بعد به اطرافیانش!
شب های زیادی را در زندگیش خراب کرد.
کاش می توانست به عقب برگردد و اصلاحشان کند.
*
از دیروز بعد از سینما رفتن ندیده بودش!
هر چند که وقت برگشتن اخلاقش یکهو عوض شد.
انگار از چیزی ناراحت و عصبی شده باشد.
البته غیر از پریدنش به آن راننده ی بیچاره اتفاق دیگری نیفتاد.
آخرین ظرف را که شست، سینک را تمیز کرد و پیشبند و دست کش را درآورد.
خسته نبود.
ولی به شدت دلش چای می خواست.
سماور را روشن کرد که صدای خاله سلیم را شنید.
درون اتاق دو نفره شان بود.
به سمت اتاق راه افتاد.
-جونم خاله جون.
-بیا.
داخل اتاق شد.
نور کمرنگ عصرانه فضای اتاق را روشن نگه داشته بود.
خاله سلیم اشاره ای به چمدانی که بالای کمد بود کرد و گفت: ببین می تونی بیاریش؟ من دستم نمی رسه.
-چشم.
روبروی کمد ایستاد.
روی نوک پا بلند شد و دستانش را دراز کرد.
زور زد تا بلاخره چمدان را پایین کشید.
از این چمدان های چرمی مستطیل شکل قدیمی بود.
چمدان را روی تخت گذاشت و گفت: بفرمایید.
خاله سلیم با ذوق یک دختر جوان روی تخت نشست.
-هرزچندگاهی که دلتنگ جوونی هامون میشم میارمش پایین و یه دل سیر نگاش می کنم.
در چمدان را باز کرد.
-بیا ببین.
آیسودا هم کنارش نشست.
از دیدن وسایلی که درونش بود چشمانش برق زد.
یک جعبه ی مخملی قرمز رنگ.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اینکه جوانان بی نماز ما در جهنم ناکام نمونن براتون چن تا عروس جهنمی آوردیم😳
همینا برا عذاب قبرتون کافین😂😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#گـفتـگو😉
👱♂️ : سلام خـواهـر خـوبیـد؟؟ مـیشه باهـام آشـنا بشیم؟!()
:سلام ممنـون ! در چه جـهت آشـنا بشیم؟؟(😐)
👱♂️: فقط در حـدِ خـواهـر برادری!!()
: آهان ! باشه!(😳)
👱♂️: پس آبجـی جـان مـیشه اسمـتون و سنتـونو بدونم ؟!؟(😕)
:بله !! زهـرا هـسـتم ، ۱۹ ساله
👱♂️: بـح زهـرا خانم(😶)
: شما چی بـرادر؟؟
👱♂️: رضـا هسـتم ، ۲۱ سـاله(😐)
یـڪ مـاه بعـد؛؛👇👇👇
👱♂️ : سـلام عشـقم !!(😳)
زهـرا جـونم خـوبـۍ؟؟(😑)
:سـلام عـزیزم قـربونت تـو خـوبی ؟؟(😤)
👱♂️:خـدا نکـنـه عشقـم !(😶)
عـزیزم امـروز ساعت شش مـیام دنـبالت هـاااااا !! بـریم یـه قهـوه برنیـم(😓)
: واااااای!!! بـاشـه(😖)
↑↑↑ایـن مـاجـراے ڪـسایی کـه مـیگـن که فقـط خـواهـر برادرے مـیحـرفیـم ، ولـے متـاسفانـه بعـد از چنـد مدت تـبدیـل میـشه به حـرفـاے عـاشـقانـه😏
واقـعا به نـاراحـت ڪـردن امـام زمـان مـی ارزه؟؟😔😞😥
👇👇👇👇
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#واقعا_قشنگه_تا_آخر_بخونيد👌
جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی !!
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید...
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید
و بر او رحمت و درود بفرستید🌹
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan