💠از شر بختک چگونه خلاص شویم
وقتی شما در خواب و بیداری نمی توانید حرکت کنید و ترس و وحشت وجود شما را گرفته است
می توانید با برخی روش ها با آن مقابله کنید
1⃣ سعی کنید آرامش خود را حفظ کنید :
✅زمانی که شما احساس می کنید در خواب فلج شده اید سعی نکنید با تلاش بیشتر برای حرکت یا مبارزه با آن از این حالت خلاص شوید
زیرا ممکن است حتی با دست و پا زدن و تلاش بیشتر این بی حسی و بقیه علائم تشدید شود
و شما بیشتر وحشت کنید در این زمان فقط کافی است نفس عمیق بکشید و به خودتان یادآوری کنید حالتان خوب است.
خونسردی خودتان را حفظ کنید
2⃣ نجات از فلجی و بی حسی :
✅زمانی که خواب بد دیده اید اما در خواب و بیداری هستید
و احساس فلجی می کنید می توانید انگشتان خود را تکان دهید یا سعی کنید مشت خود را گره کرده و باز کنید تا از خواب به طور کامل بیدار شوید
و از بی حرکتی حس خفگی و فشار در قفسه سینه خلاص شوید.
3⃣ سعی کنید بیدار شوید :
✅با یک حرکت یا تکان شدید در بدن حالت فلجی از بین خواهد رفت
همچنین وقتی از خواب برخاستید آب سرد بر روی صورت خود بپاشید تا این حالت از شما دور شود.
4⃣ سعی کنید در رختخواب نمانید : ✅زیرا شانس آن که دوباره فلجی در خواب به سراغتان بیاید زیاد است پس از آن که کمی آرام شدید به رختخواب خود بازگردید
زیرا استرس یک عامل بزرگ و مهم در فلجی خواب است
و برای آن که این وحشت ها در خواب اتفاق نیفتد افکار استرس زا را قبل از خواب از خود دور کنید.🔮
☠ http://eitaa.com/cognizable_wan
جوانی رو دیوار مدرسه دخترونه نوشت"فردا نیا مدرسه میخوام بیام خواستگاریت"
میگن فرداش هیچکدام از دخترا و معلما و مدیر نیومدن مدرسه حتی ننه مدرسه هم رفته بود آرایشگاه خودشو آماده کنه😳😂😂😂
🌹😂http://eitaa.com/cognizable_wan
«قارون» هرگز نمی دانست
که روزی ،کارت عابر بانکی که در جیب ما هست
از آن کلیدهای خزانه وی که مردهای تنومند عاجز از حمل آن بودند ما را به آسانی مستغنی میکند .
و «خسرو» پادشاه ایران نمی دانست که مبل سالن خانه ما از تخت حکومت وی راحت تر است .
و «قیصر» که بردگان وی با پر شترمرغ وی را باد میزدند ،
کولرها و اسپلیتهایی که درون اتاقهایمان هست را ندید .
و «هرقل» پادشاه روم که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد از ظرف سفالین حسرت میخوردند
هیچگاه طعم آب سردی را که ما می چشیم نچشید ..
و «خلیفه منصور» که بردگان وی آب سرد و گرم را باهم می آمیختند تا وی حمام کند،
هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرد ..
بگونه ای زندگی میکنیم که حتی پادشاهان عصر هم اینگونه نمی زیستند اما باز شانس خود را لعنت میکنیم !
و هر آنچه دارائیمان زیاد میشود تنگدست تر میشویم !
خدایا تورا بخاطر تمام نعماتت اعم از معنوی و دنیوی به ما عطا فرمودی سپاسگذاریم 😍🙏
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما همينا رو نشون ترامپ بدي برگای زردش ميريزه. مرزهاي شيرجه ارتفاع و طول رو جا به جا كرد 😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
طرف صحبتم اونایی هستن که هی متلک بار افراد غیرفعال گروه میکنن:
خداییش اگه بری عروسی،
همه بریزن وسط برقصن حال میده؟
خب ۲ نفرم باید بشینن اونایی رو که میرقصن تماشا کنن و دست بزنن دیگه... 😜😜
" تقدیم به همه غیر فعالا" 😅😅
راحت باشین، رااااااحت ☺️😴
http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️بزن کف مرتضی داماد گشته
♥️بزن کف قلب زهرا شاد گشته
👏👏👏
♥️بزن کف در قدوم ماه داماد
♥️بزن لبخند تا حق را کنی شاد
👏👏👏
♥️چنین داماد را باشد عروسی
♥️که هستی آیدش بر پای بوسی
👏👏👏
♥️عروسی دختر ختم رسولان
♥️عروسی مصطفی را راحت جان
👏👏👏
♥️عروسی مریم و هاجر کنیزش
♥️عروسی کو خدا دارد عزیزش
👏👏👏
♥️عروسی هستی هستی فدایش
♥️عروسی خلق داماد از برایش
👏👏👏
♥️چه دامادی که فخر کائنات است
♥️چه دامادی خداوند ثبات است
👏👏👏
♥️چه دامادی سراپا فخر و عزت
♥️چه دامادی خدای عشق و غیرت
👏👏👏
♥️چه دامادی محمد ساق دوشش
♥️ملائک هم غلام حلقه گوشش
👏👏👏
حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه ( س) مبارک باد
🌹☘🌹☘🌹☘
💞💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرسلز
#پارت66
جمله ش قطع شد چون امیر بی ملاحظه به این سمت اومد
یقه ی پوریا رو توی مشت گرفت و خواست حرفی بزنه که با رنگ پریده جلوس و گرفتم لبم و گزیدم و اشاره ای به اون طرف کردم.
یقه ی پوریا رو ول کرد و با خشم گفت؟
_خدا لعنت کنه دوتاتونو تو که حاملش کردی و توله گزاشتی تو شکمش چرا نگرفتیش؟
پوریا جا خورد گفت
_چه طرز حرف زدنه اقای محترم؟ترنج تو رفتی به این بابا گفتی از من حامله ای؟
با ترس به امیر نگاه کردم و ملتمس با نگاهم خواستم سکوت کنه چیزی نگه
اما زهی خیال باطل چون گفت
وقتی حال تو میکنی و در میری باید بی خبر باشی ننه ی توله ت برای لاپوشانی کصافت کاری هاتون به زندگی چند نفر دیگه گه میزنی این دختر رو جمعش کن تا...
وسط حرفس نالیدم
_امیر لطفا...
نگاهی با نفرت بهم انداخت و گفت
_بیا به الناز بگو چی شده محض رضای خدا یه بار ادم باش
پوریا بهت زده گفت
_قضیه چیه ترنج
درمونده خواستم چیزی بگم که استینم کشیده شد و امیر جواب داد
_با عین ادم پای کارت وایستا یا گورتو از زندگیش گم کن اگه فکر کردی اینقدر هالوئم که باز ناموسم و قاپ بزنی کور خوندی من رگ دارم به چه کلفتی یه بار دیگه دم پرش ببینم و ببینم با اون فکرای تو سرت پشتش موس موس میکنی
اون مادر بی خبر تو به عزای پسر پدرسوخته ش میشونم
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
#فراری #قسمت_529
خدا کند باشد.
آنقدر اتاق داشت و تو در تو بود که نمی فهمید کجا برود؟
دستی به صورتش کشید که رد اشک نباشد.
قیافه اش به شدت داغان بود.
انگار ساعت ها گریه کرده باشد.
همین هم بود.
بلاخره توانست منشی را پیدا کند.
مرد جوانِ کم سن و سالی بود.
انگار که دانشجو باشد.
مقابل میزش ایستاد.
-سلام.
مرد سر بلند کرد و نگاهش کرد.
-سلام خانم.
-ببخشید من باید آقای پژمان نوین رو ببینم.
-وقت قبلی داشتین؟
-خیر.
-فعلا که نیستن، اصلا امروز نیومدن دفتر، هروقت بیان اسم و شماره تماس بدین اطلاع میدم.
وا رفت.
نیامده بود!
پس کجاست؟
قلبش ضعف رفت.
-نمیاد؟
-اطلاعی ندادن.
-میشه باهاشون یه تماس بگیرید؟
-اتفاقا چند دقیقه پیش برای کاری تماس گرفتم ولی جواب ندادن.
مرگ حوالیش پرسه می زد.
شیطان آن گوشه ایستاده بود و می خندید.
-ممنون.
شاید گلخانه باشد.
همان جا که یکبار با هم رفتند.
پر از آرامش بود.
حتما رفته که آرام شود.
حق هم دارد.
باید یک تاکسی دربست می کرد و می رفت.
-ببخشید میشه زنگ بزنید تاکسی تلفنی؟
-بشینین زنگ می زنم.
-ممنونم.
روی صندلی نشست.
مرد جوان هم برایش شماره گرفت.
گوشی را که روی دستگاه گذاشت گفت: تا چند دقیقه ی دیگه می رسه، پایین کنار نگهبانی منتظرشون باشین چون زود می رسه.
بلند شد.
-خیلی ممنونم، لطف کردین.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_528
به رفتن آیسودا نگاه کرد و دوباره شماره ی پژمان را گرفت.
ولی باز هم جواب نداد.
شانه ای بالا انداخت و دوباره به جای قبلیش برگشت.
آیسودا عصبی بود.
ناراحت بود.
انگار جگرش را درآورده باشد.
هیچ فکر و نقشه ای نداشت.
اصلا نمی دانست دارد چه غلطی می کند.
کجا می رود؟
فقط می فهمید باید پژمان را ببیند.
حرف بزند.
آنقدر که بلاخره کوتاه بیاید.
وگرنه دیوانه می شد.
به خدا دیوانه می شد و کار دست خودش می داد.
سر خیابان تاکسی گرفت.
آدرسی که نادر داده بود را داد.
این اولین بار بود که محیط کارش را می دید.
قبلا هم کنجکاو بود.
ولی موقعیتش پیش نیامده بود.
با این حالش خنده اش گرفت.
در فکر چه چیزهایی فرو می رفت.
کم کم داشت مجنون می شد.
رسیده به آدرس پیاده شد.
قلبش تند می زد.
دستپاچه بود.
تهوع هم اضافه شده بود.
قوز بالا قوز همین بود.
به شدت مضطرب بود و دلش می خواست زیر گریه بزند.
با پاهایی که سست بود داخل شد.
جلوی ساختمان نگهبان داشت.
ولی جلویش را نگرفت.
حس می کرد قلبش دارد از دهانش بیرون می آید.
خدا کند اینجا باشد.
با آسانسور بالا رفت.
نادر گفت طبقه ی چهارم.
جلوی طبقه ی چهارم آسانسور ایستاد.
پیاده شد.
در مقابلش باز بود.
داخل شد.
از دیدن بزرگی دفتر کارش شگفت زده شد.
فکرش را نمی کرد این همه بزرگ باشد.
باید منشی دفترش را پیدا می کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_530
فورا از دفتر بیرون رفت.
کنار نگهبانی به انتظار ایستاد.
طولی نکشید پراید سفید رنگی ایستاد.
به سمتش رفت و سوار شد.
آدرس گلخانه را داد.
خدا خدا می کرد آنجا باشد.
باید حرف می زد.
پژمان هم مجبور به حرف هایش گوش کند.
زنش بود.
ناموسش بود.
چطور می توانست زنش را رها کند و برود؟
به غیرتش که زیادی می نازید.
به همین راحتی دوز غیرتش تمام شد؟
راننده از آینه نگاهش کرد.
انگار به حال اسفناکش تاسف می خورد.
آیسودا عین دیوانه ها ریز ریز با خودش حرف می زد.
گاهی دستش مشت می شد.
گاهی هم ناخن هایش را کف دستش فشار می داد.
به شدت عصبی بود.
قلبش درون سینه اش سنگینی می کرد.
نباید این اتفاق برایشان می افتاد.
آنها خوشبخت بودند.
همدیگر را دوست داشتند.
حالا که دل داده بود حقش این نبود.
گناه نکرده بود که!
تن به تن کسی نچسبانده بود که!
دوست داشتن که گناه نبود.
همه در جوانی ممکن بود یکی را دوست داشته باشند.
خود پژمان هم او را دوست داشت.
از حدود 8، 9 سال پیش!
می توانست به جای او هر دختر دیگری را دوست داشته باشد.
بعد عاشق او شود.
عمرا اگر بخاطر این مسئله از او خورده می گرفت.
ولی او...
همیشه از این اخلاق پژمان می ترسید.
کلا موجود خاصی بود.
با اخلاقیات متفاوت!
همه چیز باید بهترین باشد.
مختص خودش باشد.
وگرنه از یک مرد آرام تبدیل به یک هیولا می شد.
آن وقت ها که زندانیش بود همیشه از او می ترسید.
مخصوصا وقتی می فهمید بابت یک خطای کوچک می تواند چه بلاهایی سر بقیه بیاورد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_531
با همه ی این احوال عاشقش شد.
برای بودن با او جان می داد.
و اگر پژمان پسش می رفت برای همیشه خودش را گم و گور می کرد.
-خانم رسیدیم.
-ممنون.
نگاهی به اطراف انداخت.
کرایه را داد و پیاده شد.
فصل بهار قشنگ بود.
ولی امسال به طرز فجیعی بد بود.
آنقدر که پژمان نباشد.
حلقه ی خوشرنگ انگشتش نباشد.
چقدر جای خالی حلقه آزارش می داد.
وارد گلخانه شد.
فضای گرمش عصبی ترش می کرد.
همه جا را تابید.
نبودش.
به سمت یکی از کارگرها رفت.
در حال جمع کردن کودها بود.
-سلام آقا، آقای نوین امروز نیومدن اینجا؟
-نه خانم.
-ممنون.
همین جا دق می کرد، می افتاد و می مرد.
بی حال روی همان گل و خاک ها نشست.
زانوهایش را بغل گرفت و به جلو خیره شد.
سد اشکش شکست.
دوباره باران بهاری روی گونه هایش سرودخوان آمد.
کارگری که از او سوال کرده بود بالای سرش ایستاد.
-شما خانم آقای مهندس بودی؟
چشمان اشکیش را بالا گرفت و نگاهش کرد.
-بیاین یه چیزی رو نشونتون بدم.
حوصله نداشت.
ولی بلند شد.
نمی خواست بی احترامی کند.
همراه مرد و فرغونش که جلو حرکت می کردند راه افتاد.
از پلاستیک ها گذشتند.
محفوظه ای شیشه ای و بزرگ که به طرز باور نکردنی گل کاری شده بود.
جوری هم بود انگار قرار است مجلسی اینجا برپا شود.
-اینجارو مهندس برای عروسیتون آماده کردند.
لبخند زد.
-نفهمه بهتون گفتم، دیدم ناراحتین خواستم با یه چیزی یکم سرحال بیاین؟
همین الان می مرد.
شل و ول کف نشست
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز
#پارت67
پوریا بهت زده گفت
_ناموست؟از کی تا حالا همسایه شده ناموس؟فعلا اونی که باید بکشه کنار تویی نه من ترنج دوست دختره منه
امیر چنان نگاه بدی بهم انداخت که سرمو پایین انداختم.
چرا هیچ چیز اون طوری که من میخواستم پیش نرفت؟
با فکی قفل شده غرید
_اومدی تو خونه ی من که راحت تر به هرزگی هات برسی هوم؟
لبم رو محکم گاز گرفتم. باربد دست امیر رو گرفت و با ناراحتی گفت؟
_اینطوری حرف نزن داداش یکی میشنوه.
با اعصابی داغون جواب داد
_تو حرف نزن باید اینو ادمش کنم.
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش به سمت در کافه کشوند.
صدای عصبی پوریا رو از پشت سرم شنیدم که گفت .
_کجا میبریش.
چون صداش رو بلند کرده بود خیلی ها به ما نگاه کردن.
تنها جداب امیر چشم غره ی وحشتناکی به پوریا بود.
مچ دستم رو محکم تر گرفت و زیر سنگینی نگاه جمعیت دنبال خودش به بیرون کافه کشوند.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
دوس داشتم شب که زنم خوابه چشماشو تاصبح نگاه کنم
بیدار شه بگه: ممد چرا نخوابیدی
بگم چشات نذاشت
..
😂😂😂😐
ولی خب همیشه نصف شب بیدارم میکنه میگه شترخروپف نکن
😂😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه
بخونید, جالبه
وقتی "خواجه نصیر الدین طوسی" به شهر "مراغه" رسید تصمیم گرفت "رصدخانه ای" بسازد.
به هلاکوخان گفت:
میخواهم چنین کاری را بکنم و از تو کمک میخواهم.
هلاکو از خواجه پرسید:
این کار "چه فایده ای" دارد؟!
خواجه پاسخ داد: فایده رصدخانه آن است که آدمی میداند که در آینده "کیهان" چه واقع میشود.
هلاکو گفت: آگاهی از "حوادث آسمان" چه فایده ای دارد؟!
خواجه گفت: آنچه میگویم انجام دهید تا معلوم شود چه میگویم.
فرمان دهید کسی "بر بالای این خانه برود" ( البته کسی جز من و شما نداند چه میخواهد بشود) آنگاه تشت مسی بزرگی را از بالای بام به میان سرا "پرتاب" کند.
هلاکو قبول کرد به فرمان او یکی از "خدمتگزاران" به بالای بام رفت و "تشت مسی" بزرگی به پایین پرتاب کرد.
همه مردمی که در آن اطراف بودند بسیار "وحشت" کردند و حتی عده ای به "حالت غش" افتادند.
ولی خواجه و هلاکو چون از افتادن تشت "با خبر بودند" نترسیدند و تغییری در حالشان رخ نداد.
در این هنگام خواجه گفت:
"منفعت" رصد خانه این است که کسانی که بدین وسیله از "وقوع حوادث" پیش از وقت آگاه میشوند و بقیه مردم را "آگاه" میسازند.
"در نتیجه هیچ کسی دچار هول و هراس نمیشود."
* هلاکوخان نظر خواجه نصیر الدین طوسی را قبول کرد و فوراً دستور داد وسائل بنای رصدخانه را فراهم کنند و درکنار مراغه در دامنه کوهی که امروزه به "رصدداغی" معروف است رصد خانه را بسازند.*
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
مادراى اين دوره و زمونه واسه تربيت بچه ها از دی وی دی های آموزشی استفاده ميکنن!!
قديما مادرما از يه پکيج اموزشى که شامل:
دمپايى, يه متر شلنگ, فلفل قرمز, قاشق داغ و.... استفاده ميکرد!!😁.....
خیلی هم خوب تربیت شدیم والا😂😂
🌹😂http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بستنی با طعم پا😂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه خفن میز و چیدن 😳👌
برگای میز ریخت😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥️🌧❄️
💞🍃 یادتون باشه یه سری از ایده ها رو به صورت قانون تو زندگیتون در بیارید
❌مثلا به همسرتون بگید اگر با هم دچار مشکل شدیم و قهر کردیم اونی که پیشقدم میشه ،اون یکی باید براش یه کاری انجام بده و یا یه هدیه ای بخره
🔹این چیزهای خیلی ساده و شیک باعث میشه روابطتون از حالت یکنواختی خارج بشه و با هم صمیمی تر بشید
🌧❄️♥️🌧❄️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
دوستان عزیز ! زمانیکه گوشت خریداری میکنید اﮔﺮ ﭘﻮﻗﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﻜﻞ ﻛﻮﭼﻚ ﺭا ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﻳﺪﻳﺪ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ و اﺳﺘﻔﺎﺩه ﻛﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ زيرا اﻳﻦ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻮﺑﺮﻛﻠﻮﺯ ﺣﻴﻮاﻧﻲ (سل حیوانی) ﺑﺴﻴﺎﺭ خطرناك آعشته شده است.. لطفا بخاطر انسانیت، برای دیگر دوستات و فامیل ارسال کنید تا همه متوجه شوند.
👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌍
💢دعوای زن و شوهرها
✍استفاده از قیدهای مطلق در رابطه ممنوع!
گفتن عباراتی مثل:
تو همیشه یا تو هیچوقت این كار را برای من
انجام ندادی و. . . در رابطه ممنوع است.
به جای این جملهها بگویید:
یك روزهایی بوده كه چنین كاری را برای
من انجام ندادهاید. این جمله قابل پذیرشتر
است. به یاد داشته باشید خشم حتی در
اوج هم باید نگهبان داشته باشد.
قرار نیست داد نزنید اما صداقت را فراموش
نكنید. بعضی وقتها كافی است یك لیوان
آب برای طرف مقابل بریزید تا دعوا خاتمه
پیدا كند. احترامها در هر شرایطی حتی در
اوج دعوا هم باید حفظ شود.
❣http://eitaa.com/cognizable_wan
شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید.
نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند !
این ضربالمثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
جزیره تریستان، دور افتاده ترین جزیره مسکونی:
جزیره تریستان در جنوب اقیانوس اطلس دورترین نقطه مسکونی در جهان و به قدری کوچک است که فاقد فرودگاه می باشد. این جزیره 272 نفر جمعیت دارد که تنها از 8 نام خانوادگی استفاده می کنند. این جزیره در دهه 1800 میلادی به مستعمرات انگستان افزوده شده. ساکنین این جزیره دارای کد پستی بریتانیا هستند و اگر از طریق اینترنت کالایی را خریداری کنند مدت ها طول می کشد تا به دست آنها برسد. در صورتی که قصد سفر به آنجا را داشته باشید باید بدانید که نزدیکترین خشکی با آن 2000 مایل معادل 3218 کیلومتر فاصله دارد.
⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد:
آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟
يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند.
يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است
و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود
معلم سخنش را ادامه داد و گفت:
وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود
وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند
در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!.
ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست
احتياجي به نزديک بودن هم نيست
حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست
اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند
فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند .
ديگر زبان به کار نمي آيد.
و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است...
http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز
#پارت67
پوریا بهت زده گفت
_ناموست؟از کی تا حالا همسایه شده ناموس؟فعلا اونی که باید بکشه کنار تویی نه من ترنج دوست دختره منه
امیر چنان نگاه بدی بهم انداخت که سرمو پایین انداختم.
چرا هیچ چیز اون طوری که من میخواستم پیش نرفت؟
با فکی قفل شده غرید
_اومدی تو خونه ی من که راحت تر به هرزگی هات برسی هوم؟
لبم رو محکم گاز گرفتم. باربد دست امیر رو گرفت و با ناراحتی گفت؟
_اینطوری حرف نزن داداش یکی میشنوه.
با اعصابی داغون جواب داد
_تو حرف نزن باید اینو ادمش کنم.
مچ دستمو گرفت و دنبال خودش به سمت در کافه کشوند.
صدای عصبی پوریا رو از پشت سرم شنیدم که گفت .
_کجا میبریش.
چون صداش رو بلند کرده بود خیلی ها به ما نگاه کردن.
تنها جداب امیر چشم غره ی وحشتناکی به پوریا بود.
مچ دستم رو محکم تر گرفت و زیر سنگینی نگاه جمعیت دنبال خودش به بیرون کافه کشوند.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻بزن رو #عضویت از دست نره🔻
این متن را باید طلا گرفت 🌸
" خانه پدر و مادر "
بعد از خانه خدا ، تنها خانه ای است که:
روزی ده ها بار می توانی بروی بدون دعوت
و هر بار صاحب خانه از دیدنت خوشحال و خوشحال تر می شود.
خانه ای که برای رفتن نیازی به دعوت ندارد
خانه ای که حتی خودت می توانی کلید بیندازی و وارد شوی
خانه ای که همیشه چشمانی مهربان به در دوخته تا تو را ببینند
خانه ای که یاد آور آرامش کودکانه توست
خانه ای که حضورت و نگاهت به پدر و مادر عبادت محسوب می شود و گفتگویت با آنها ذکر الهی است
خانه ای که اگر نروی دل صاحبخانه میگیرد و غمگین می شود.
خانه ای که قهر با آن ، قهر با خداست !
خانه ای که دو تا شمع سوخته اند تا روشنی به ما بدهند و تا وقتی سوسو میزنند ، شادی و حیات در وجودت جریان دارد.
خانه ای که سفره هایش خالص و بی ریاست
خانه ای که وقتی خوردنی آوردند اگر نخوری ناراحت و دلشکسته می شوند
خانه ای که همه بهترین هایش با خنده و شادمانی تقدیم تو می شود
خانه ای که .........
چقدر خانه والدین به خانه خدا شباهت دارد
" قدر این خانه ها را بدانیم "
"قدر این فرشته های آسمانی را بدانیم"
شاید خیلی زودتر از آن که فکر کنیم
دیر می شود.
تقدیم به همه اونایی که به این خانه عشق می ورزند❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan