eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا بعضی افراد زیاد غذا می خورن یا زیاد می خندن یا بلند صحبت میکنن؟ این GIF علمی به یکی از دلایل اصلی اشاره میکند... 👌 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
ﺭفیقش ﺑﺎﺵ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﻨﯿﺪﮐﻪ ﻫﻢ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭﻫﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺭﻓﯿﻘﺶ... ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻫﺎﯾﯽ ﭘﯿﺪﺍ کرده و ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ او ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﯿﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ انجام بدهید.. ‍http://eitaa.com/cognizable_wan
❌❌عملکرد ناصحیح شما در زندگی زناشویی، یکی از مهمترین دلایل #خیانت همسرتان محسوب می شود. با افزایش دانش زناشویی، جلوی مشکلات بعدی را خواهید گرفت. http://eitaa.com/cognizable_wan
نابینا شدن یک زن ۴۱ ساله به علت دوش گرفتن با لنز در چشمش این زن دومین قربانی است و پیش از این نیز یک مرد ۲۹ ساله بریتانیایی که با لنزهای چشمش دوش میگرفت و به استخر نیز میرفت نابینا شده بود پزشکان میگویند بودن لنز در چشم در زمان دوش گرفتن باعث یک عفونت نادر چشمی و در نهایت کوری میشود. 👇👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت دردناک رفتن به وسط میدون گاوبازی 👇👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندان سليمان (زندان ديو) يكى از مخوف ترين مناطق ايران در تكاب اذربايجان غربى كه قطر دهانه آن ۶۵ متر و هزاران سال پيش بر اثر رسوبات به وجود آمده است 👇👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
چایش کمی سرد شده بود. لقمه را به دست پژمان داد و چایش را نوشید. دوست داشت زودتر بداند پژمان می خواهد چه کند. حس می کرد هیجان زده است. پژمان درون آرامش صبحانه اش را می خورد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا قرار است کاری کند. -پژمان جان... پژمان بی خیال بود. -تموم نشد صبحونه خوردنت؟ -حرص نخور. -جون به لبم کردی. پژمان فقط لبخند زد. -چرا تو نمی خوری؟ -چون هیجان زده ام. خنده ی پژمان پررنگ تر شد. دیوانه ی همین حالات و رفتارش بود. آنقدر درون تنش زندگی جریان داشت که تا آخر عمر هم کنارش خسته نمی شد. از روی صندلی بلند شد. این همه هیجان را نمی توانست با نشستن محار کرد. -باهام بیا. دستش را سمت آیسودا دراز کرد. آیسودا بلند شد و دستش را گرفت. چقدر امنیت درون این دست ها بود. او را به قسمتی برد که قبلا نبود. -گلخونه زدی؟ قبلا نبود. -خونه اینجا رو خریدیم اضافه کردیم به عمارت. آیسودا متعجب به سمت گلخانه ی شیشه ای که ارتفاع بلندی داشت رفت. -گلخونه برای چی بود؟ ما که کلی باغ و گلخونه داریم. پژمان لبخندش را حفظ کرد. در شیشه ای گلخانه را باز کرد. -امیدوارم خوشت بیاد. آیسودا را به داخل کشاند. آیسودا با چشمان باز داشت رویا می دید. طاووس ها... دلش می خواست جیغ بزند. از آن جیغ های کر کننده... -باور نمی کنم. دست پژمان را رها کرد. قدم به قدم جلو رفت. 5 طاووس که انگار دوتا نر بود و سه تا ماده. کنار هم در حال خوردن بودند. اطراف پر بود از گل و درخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آنقدر شوکه بود که نمی فهمید چه بگوید. پژمان واقعا آرزویش را برآورده کرده بود. جالب بود که اینجا از آرزویش هم قشنگ تر بود. بغضش گرفت. به سمت پژمان برگشت. چند قدمی جلو رفت و مقابلش زانو زد. پژمان از حرکتش متعجب شد. فورا نشست. آیسودا داشت گریه می کرد. -آیسودا... -نمی دونم چی بگم، نمی دونم. پژمان محکم بغلش کرد. -هیچی، فقط لذت ببر. دستان آیسودا باز شد و دور کمر پژمان حلقه. -من حتی یه کلمه ی خوبم برای تشکر پیدا نمی کنم ازت. -لازم نیست. صورتش از گریه خیس شده بود. پژمان صورت خیسش را با انگشتانش پاک کرد. -دیگه نمی خوام ببینم گریه می کنی. لحنش کاملا دستوری بود. آیسودا لبخند زد. -نریز اینارو دیگه. -چشم. پژمان بلندش کرد. به طاووس ها اشاره کرد. -اینا برای توئه، هرچیزی که من دارم برای توئه. -خودت باشی برای من کافیه. دست دور کمر پژمان انداخت. با لذت به طاووس ها نگاه کرد. قبلا هیچ وقت طاووس از نزدیک ندیده بود. پرنده های بزرگی بودند. بزرگ و بسیار زیبا! چشمانشان پر از غرور. -سه تاش انگار ماده ان نه؟ -آره! یکی از نر ها دمش را باز کرده بود و جلوی ماده ها خودنمایی می کرد. آیسودا با خنده گفت: نگاش کن چطوری داره رژه میره. پژمان بی توجه به طاووس ها گیر خنده ی آیسودا بود. "فهمیدی چرا شعرهایم این همه رنگ دارند؟ تو را... از شعرهای سعدی دزدیده ام." صورتش رنگ می گرفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاستهای_زنانه ❤️یه خانوم با سیاست هوای شوهرش رو جلوی مادرشوهرش به اندازه داره! نه زیاد؛نه کم! 🔵یکی ازاشتباهای بعضی از ما خانوما اینه که جلوی مادرشوهرمون هر چی کار و وظیفه شوهرمونه یادمون میافته با حالت دستوری به شوهرجان بگیم. 🔵عزیزجان من؛ مادرشوهرها دوست دارن عروسشون به پسرشون برسه! 🔵جلوی مادرشوهرت به شوهرت برس! هم به خودت احترام بذار هم به شوهرجان😍 اینجوری مادرشوهرم هم دلگیرنمیشه! خیلی خوب و مسالمت آمیز! 🌧❄️♥️🌧❄️ 👫http://eitaa.com/cognizable_wan ♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
شب تولدم، شروع کردم به باز کردن کادوها به کادوی بابام که رسیدم دیدم یه پاکته که درش بازه توشو که نگاه کردم دیدم نوشته: هشتاد هزار تومنی رو که سه ماه پیش گرفتی، نمی خواد برگردونی😁 تولدت مبارک!😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو این موزه ها از هر دوره ای یه چیزی به عنوان نماد هست.لباس.سفال و... از دوره ی ما احتمالا یه دونه فیلترشکن بزارن بگن اینا ماله دوره ی مسدودیان بوده😁😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سردار_شهید_علیرضا_موحد_دانش شهریور ۱۳۶۰ در عملیات بازی دراز ۳ یک دستش را فدا کرد شهادت: ۱۳۶۲/۵/۱۳؛ حاج عمران بهشت زهرا، قطعه ۲۴، ردیف ۷۳، شماره ۲۵ به خاطر روحیه بی نظیر او بود که یکى از همرزمانش مى‌گوید: ما هر وقت با ضعف روبرو مى‌شدیم و در کار گیر مى‌کردیم، مى‌رفتیم سراغ حاج على و او با متانت و تفکر، مشکل را به راحتى حل مى‌کرد... حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود، با بند کفش بست و داخل جیبش گذاشت و تا زمانی که رنگش از خونریزی سفید نشده بود کسی متوجه دست او نشد، خلاصه با زور و کلک حاجی را راضی کردند برود عقب، او هم رفت؛  وقتی به بیمارستان رسید، با کمال خونسردی جلوی یکی از دکترها را گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: "دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن..." دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت.... علیرضا پس از قطع دست راستش، گلنگدن سلاح را با دندان مى‌کشید و مسلح میکرد کلام شهید: "در مڪتب ما #شهادت مرگی نیست ڪه دشمن بر ما تحمیل ڪند، شهادت مرگ دلخواهی است ڪه مبارز مجاهد و مومن باتمام آگاهی و بینش و منطق و شعورش انتخاب می‌ڪند..." http://eitaa.com/cognizable_wan
در طول تاریخ, گفته های اشتباهی نظر عامه مردم را جلب میکنند که فاقد سند تاریخی می باشند. یکی از این گفته ها, آزمایش دو گلوله ی گالیله در برج کج پیزا میباشد; گالیله هیچ موقع چنین آزمایشی را انجام نداده است, بلکه 60 سال بعد از مرگ وی, این آزمایش را به ایشان نسبت داده اند. یکی دیگر از این اشتباهات, سیبی می باشد که به سر نیوتن اثابت کرده است; اما چنین نمی باشد, این سیب جلوی چشمان نیوتن بر روی زمین افتاده است. #اشتباهات http://eitaa.com/cognizable_wan
#سوال_کردند_از_ایت_الله_بهجت_ره سئوال : زن و شوهری که بینشان خیلی اختلاف است چه باید بکنند ؟برای رفع اختلاف زن و شوهر چه باید کرد ؟ جواب : هر کدامشان که می خواهد رفع اختلاف شود یا فرد دیگر ، صدقه متعدد به افراد متعدد ، به دفعات زیاد بدهند و برای اصلاح ذات البین ، زیاد هم دعا بکنند.
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 ✅ دمنوش آرامش بخش خواب 🔷تقویت اعصاب 🔷آرامبخش خواب ✍️ مواد لازم ↯↯↯ 🔻نعناع یک قاشق مرباخوری ▫️بهارنارنج یک قاشق مرباخوری ▫️گل گاوزبان دو قاشق مرباخوری ▫️بهار ریحان یک قاشق مرباخوری 🔺اسطوخدوس یک قاشق مرباخوری ✍️ تمامی را نرم سائیده یک قاشق مرباخوری را با یک فنجان آبجوش ده دقیقه در قوری چینی دمکرده و بعد از صاف کردن آن را نیم ساعت قبل از خواب بنوشید 💥مکمل‌: عرق تارونه و بادرنجبویه ار هر کدام نصف فنجان مخلوط کرده و وقت خواب بنوشید. 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃
❤️ خيلي قشنگه دلم نیومد نذارمش ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺍﮔﻪ ﺑِﺸﮑﻨﻪ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼَﺴﺒﯽ نِمیشهﺩُﺭﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩ،مثلِ.. 👈 ﺩﻝِ ﺁﺩما ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ،مثلِ.. 👈ﻣﺎﻝِ ﺑﭽﻪ یتیم ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،مثلِ.. 👈پدرومادر ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد،ﻣﺜﻞِ.. 👈ﮔُﺬﺷﺘه ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ،ﻣﺜﻞِ.. 👈ﻣُﺤﺒﺖ ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ،ﻣﺜﻞِ.. 👈دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ،اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،ﻣﺜﻞِ.. 👈ﺧَﻨﺪﯾﺪﻥ ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﮔِﺮﻭﻧﻪ،ﻣﺜﻞِ.. 👈تاوان ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ تَلخه،ﻣﺜﻞِ.. 👈ﺣَﻘﯿﻘﺖ ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ،مثلِ.. 👈ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ،ﻣﺜﻞِ.. 👈ﺧﯿﺎﻧت ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ،ﻣﺜﻞِ.. 👈ﻋِﺸﻖ ▪️ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ.. ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ.. 👈ﺍِﺷﺘﺒاه 😍یه چیزی.. *هَمیشه هَوامون رو داره،مثلِ..* ♥️ *خدا http://eitaa.com/cognizable_wan
پر از جان می شد. انگار بهشت کوچکی کنار موهایش زنده شده. آیسودا یکباره به سمتش برگشت. سنگینی نگاه پژمان غافلگیرش کرده بود. -چیه؟ پژمان بدون لبخند هنوز نگاهش می کرد. میان سیاهی چشمانش هزار جور عشق موج می زد. آیسودا لبخند زد. -تموم نمیشم قول میدم. -نمی ذارم تموم بشی. لحنش کاملا جدی بود. جوری که آیسودا جا خورد. نگاهش را دوباره به طاووس ها دوخت. طاووس نر دمش را جمع کرده بود. ظاهرا از بس ماده ها محل ندادند خسته شد. -بریم؟ -بریم. ** برآشفته کارتابل مقابلش را به زمین پرت کرد. باور نمی کرد. چطور این پروژه را از دست داد؟ نواب هم عصبی بود. این شرکت از دست می رفت بدبخت می شد. کلافه با دستانش سرش را گرفته بود. روی مبل نشسته و افکارش چرخ می زد. پولاد با دو انگشت دور دهانش کشید. احساس گرما می کرد. کت را از تنش درآورد و روی صندلی پرت کرد. هوای اتاق دم کرده بود. با اینکه کولر روشن بود باز هم تمام تنش آتش بود. -پای کی در میونه؟ نواب عصبی گفت: مشخص نیست؟ لجش گرفته بود از پولاد. هشدارهایش را داده بود. ولی باز هم بیخیال آیسودا نشد. -نوین نمی تونه کاری کنه. نواب بلند شد. با عصبانیت غرید: نمی تونه؟ هرکاری از دستش برمیاد تو احمقی که حالیت نیست. -سر من داد نزن نواب. -باشه، اگه فقط یه پروژه ی شکست خورده ی دیگه بیاد تو این شرکت که از قضا زیر سر نوین باشه، من سهممو می فروشم بعدش هر غلطی خواستی بکن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 از اتاق بیرون رفت. پولاد عصبی تر از همیشه بود. حتی عصبی تر از وقتی که آیسودا از خانه اش فرار کرد. شرکتی که با جان و دل ساخته بود. تمام این چند سال خون دل خورد تا رشد کند... حالا به راحتی داشت زیر دست و پای نوین له می شد. گوشیش را برداشت و شماره ی پژمان را گرفت. به بوق سوم نرسیده جواب داد. لحنش عین همیشه سرد و جدی بود. انگار این مرد چیزی به اسم احساس در خودش ندارد. آیسودا به چه چیزش دلخوش کرده بود؟ واقعا نمی فهمید. -بله! -چرا داری این کارو می کنی؟ -کدوم کار؟ پولاد داد زد. -لعنت بهت، چرا رودرو نمیای مبارزه کنی؟ زیرزیرکی کار کردن فقط کار ترسوهاست. پژمان با آرامش لبخند زد. پولاد به شدت آمپر چسبانده بود. دلش می خواست دست بیندازد گلوی نوین و تا می تواند فشار بدهد. هم شرکتش را حفظ می کرد هم آیسودا را از چنگش می گرفت. ولی حیف که انگ قاتل بودن را نمی توانست به جان بخرد. -از مردونگی حرف می زنی پولاد؟ من همین الان هم می تونم دستمو ازت کوتاه کنم اگه حواست به زندگیت باشه نه ناموس مردم. -کدوم ناموس؟ دختره رو چهارسال زندانی کردی شد ناموست؟ با چی راضیش کردی زنت بشه ها؟ آیسودا همیشه منو دوست داشت، عاشق من بود... به عمد سعی می کرد پژمان را عصبی کند. پژمان با خونسردی گفت: گیریم تو درست میگی، حق با توئه، حالا که زن منه. پولاد غرید: زن تو مال منه، مال منه، 4 سال منتظر بودم برگرده، بخاطر تو عوضی رفت، پشت پا زد به تمام عشق و علاقه ای که داشتیم... پژمان پشت تلفن جوش آورده بود. رگ هایش برجسته بود. چشمانش به خون نشسته و سفیدیش مویرگ مویرگی نبود. انگار دلش بخواهد با دستانش پولاد را خفه کند. -تمومش کن. -آیسودا رو بهم برگردون همه چی تموم میشه. -تو تموم میشی. تماس را روی پولاد قطع کرد. پولاد وحشی شده گوشی را روی زمین کوباند. گوشی بیچاره هزار تکه شد. اصلا حالش دست خودش نبود. حق به جانبی نوین دیوانه اش می کرد. آیسودا عاشق او بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
أعمش نقل می کند: کنیزی سیاه چهره و کور را دیدم که به مردم آب می‌داد و می‌گفت:به دوستی و محبت حضرت 💚علی بن أبی طالب(ع)💚 بیاشامید. سپس او را در مکه دیدم که بینا گشته و به مردم آب می‌دهد، و این بار می‌گوید: بیاشامید به محبت کسی که خدا به خاطر او بینایی را به من برگردانید.أعمش می‌گوید: قضیه را با او در میان گذاشتم و گفتم: تو را در مدینه نابینا دیدم که آب می دادی و می‌گفتی:به محبت علی بن أبی طالب(ع) بیاشامید و اکنون می‌بینم بینا گشته‌ای،مرا از این مطلب باخبر کن.کنیز گفت:مردی را دیدم که به من فرمود:ای کنیز؛آیا تو اهل ولایت و محبت💚علی بن أبی طالب(ع)💚هستی؟گفتم:بلی آنگاه دعا کرد و گفت:خدایا؛ اگر راست می‌گوید بینایی اش را به او برگردان،به خدا قسم،به برکت دعای او فورا دیدگانم روشن و چشمانم بینا گردید.به او گفتم:تو کیستی؟گفت: ((أناالخضر و أنا من شیعة علی بن أبی طالب(ع) ))،من خضر و از شیعیان 💚علی بن أبی طالب💚 می‌باشم. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ منابع:صفوة الأخبار:(کتابی است خطی که هنوز به چاپ نرسیده است)،مجلسی(ره) در بحارالأنوار:42، 9ح11 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ تعجب نکنید! حضرت امام صادق(ع) می‌فرمایند غیر از خدا و رسول و ما و شیعیان ما همگی در آتشند.((یعنی انبیاء که در آتش نیستند از شیعیان ما هستند)) منبع:تفسیر برهان:20/4ح3. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی جلوی دانشگاه جلوی دخترا زمین میخوری😂
چطور افسارش را به دست نوین داد؟ اصلا قرار این نبود. عین بیچاره ها کف موزاییکی دفتر نشست. به شدت بهم ریخته بود. از همه طرف ضربه می خورد. هیچ دوستی نداشت. خانواده اش کنارش نبود. عشق چندساله اش رفت. تمام شد. چشمانش شبنم زد. بغض مار شد و چمبره زد. حالش ناخوش بود. با همان کت و شلوار مشکی رنگ که حالا حسابی خاکی شد روی زمین پهن شد. قبل از اینکه حال خودش را درک کند زیر گریه زد. چرا خدا جانش را نمی گرفت؟ جانش را می گرفت و تمام. زار زدنش خیلی ترحم برانگیز بود. یک مرد شکست خورده که دست به سمت هر ریسمانی می برد پوسیده بود. انگار هیچ کس نمی خواست به دلش رحمی کند. همه با بدجنسی لگدی نثارش می کردند و می رفتند. مگر عاشق شدن جرم بود؟ او فقط عشقش را می خواست. چهارسال عاشقی کرد. چهارسال بعدش هم منتظر بود. مگر کم بود این همه عمر؟ قرار نبود آیسودا به همین راحتی بگذارد و برود و بگوید تمام. اصلا چه چیزی تمام؟ رابطه ی پاکشان؟ عشقشان؟ چشم هایی که بی تاب هم بودند؟ نه، امکان نداشت به همین سادگی ها همه چیز تمام شود. اصلا همه چیزش را می داد ولی آیسودا مال خودش شود. گریه اش شدت گرفت. نمی توانست. به خدا که نمی توانست قیدش را بزند. می مرد. نامردی بود. در اتاقش باز شد. نواب برای بردن گوشیش که جا مانده بود وارد اتاق شد. از دیدن پولاد شوکه شد. وضعش به شدت اسف بار بود. در اتاق را فورا بست و به سمتش آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -چته پسر؟ دیوونه شدی؟ دست روی شانه اش گذاشت. -بلند شو ببینم. -راحتم بذار. نواب ناباور نگاهش کرد. فکر نمی کرد نبود آیسودا این همه داغانش کند. در این چهارسالی که آیسودا نبود هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی حالا که فهمیده بود زن نوین است انگار آتش گرفته. قاتی کرده بود. به هرچیزی چنگ می زد. -فراموشش کن پسر، از آسو بهتر برات بال بال می زنه. -تو لعنتی عاشق ترنجی چطوری این حرفو می زنی؟ نواب درکش می کرد. ولی نمی توانست برایش کاری کند. سرشاخ شدن با پژمان نوین احمقانه ترین فکر ممکن بود. انگار رسما خودش را درون دهان شیر انداخته باشد. -راحتش بذار، آیسودا انتخابشو کرده. پولاد داد زد: انتخابش منم بفهم. نواب با ترحم نگاهش کرد. واقعا کمکی از دستش برنمی آمد. نمی فهمید باید چه کند. زیر بغلش را گرفت. -پاشو برو خونه، این وضعتو کسی تو شرکت نبینه. با زور نواب بلند شد. کاش خدا به دلش مرحمتی می کرد. داشت می مرد. انگار زنده زنده درون قبر گذاشته باشندش. اکسیژن کم و کمتر می شد. نواب کمکش کرد که به خانه برگردد. به منشی هم گوشزد کرد که حواسش باشد. نگذاشت پولاد با ماشینش برگردد. با ماشین خودش او را رساند. در خانه اش را باز کرد و او را داخل برد. خانه اش سرد و ساکت بود. انگار گرد مرگ پاشیده باشند. همه چیز در این خانه بوی انزوا می داد. پولا را روی کاناپه خواباند. پرده ها را کنار زد. پنجره ها را باز کرد تا ساختمان بوی تازگی بگیرد. این مرد معلوم نبود دارد چه بلایی به سر خودش می آورد. زده بود به سرش. -غذا سفارش میدم بیارن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی کسی تو را میرنجاند، ناراحت نشو، چرا که این قانون طبیعت است... درختی که شیرین ترین میوه ها را دارد، بیشترین سنگها را می خورد... http://eitaa.com/cognizable_wan
آداب خاص عقیقه برخی از مردم اعتقاد دارند که گوشت عقیقه (گوسفندی که جلوی نوعروس یا نوزاد تازه تولد میکشند) حتماً باید با آداب خاصی پخته شده و به مهمان ها داده شود. در حالی که این نظر صحیح نیست، امام خمینی می فرماید: "در عقیقه مخیّرند بین اینکه گوشت خام یا پخته شده را تقسیم کنند، یا بپزند و عده ای از مؤمنین _حداقل ده نفر _ را دعوت کنند و به آن ها غذا بدهند."1 و عده ای دیگر برای استخوان های عقیقه آداب و احکامی قائل شده اند که حضرت آیت الله فاضل لنکرانی در این باره می فرماید: "استحباب دفن کردن استخوان های عقیقه و بعضی از کارهایی که در بعضی جاها مرسوم و معروف است، ثابت نشده و مدرک ندارد."2 1. آموزش فقه ص366 2. جامع المسائل ج2 ص389 س1027 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
-میل ندارم. -بیخود کردی، همه چیزو زهرمار نکن پولاد. واقعا انگار نواب درکش نمی کرد. انگار نمی فهمید چه مرگش است. -راحتم بذار نواب. -راحتت گذاشتم لعنتی که گند زدی به زندگیت. به سمت آشپزخانه رفت. کتری را پر از آب کرد و به برق زد. همان موقع گوشیش زنگ خورد. مطمئن بود ترنج است. عادت داشتند ناهار را با هم بخورند. گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد. درست حدس زده بود. گل گلابش بود. -جانم خانم. -کجایی نواب؟ -عزیزم امروز ناهار نمیام خونه. ترنج با ناامیدی پرسید:چرا؟ تن صدایش را پایین آورد. -پولاد قاتی کرده آوردمش خونه، کنارش می مونم یکم حالش جا بیاد. -لباقتشو نداره. -فعلا خیلی بدبخت تر از اونیه که فکر می کنی. -اینقدر حالش بده؟ -تا نبینی باور نمی کنی. -اون دختر دوسش نداره. -حالیش نمیشه. ترنج آهی کشید. -باشه عزیزم، مواظب خودت باش، عصری میرم خونه ی مامان اینا، تو هم بیا اونجا. -باشه عشقم. تماس را قطع کرد. پولاد هنوز در حال و هوای خودش بود. اصلا صدای نواب را هم نشنیده بود. می شنید هم برایش مهم نبود. فقط دوست داشت چشمانش را ببندد. وقتی باز می کند آیسودا با لبخند زیبایش روبرویش باشد. دلش برایش غش برود. هزار بار از او عذرخواهی کند. آیسودا باز هم لبخند بزند. لبخند بزند و دیگر هرگز ترکش نکند. نواب چای درست کرد. سفارش دو پرس غذا هم داد. دو لیوان چای ریخت و کنار پولاد نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بخور یکم حالت جا بیاد. -دست از سرم بردار. -وقت زار زدن نیست پولاد، این تیکه از قلبتو بکن بنداز دور، برو یه چند مدت دهاتتون، نفس بگیر بعد بیاد، نکن این کارو با خودت، تمام چیزهایی که دوست داری رو اینجوری از دست نده. همه ی حرف های نواب را می فهمید. ولی باز عقلش و دلش نهیب می زد آسو پس چه؟ چطور می خواهی بی خیالش شوی؟ نمی توانست. دست خودش نبود. عشق آنقدر قدرتمند یقه اش را گرفته بود که رهایش نمی کرد. -مگه آیسودا یه هفته اینجا نبود؟ اگه عاشقت بود نمی رفت، حتی اگر خطایی ازت دیده باشه، باید سعی می کرد ببخشدت، ولی چیکار کرد؟ خیلی راحت گذاشت و رفت، حالا هم زن نوینه. درک می کرد. می فهمید. ولی سلول های لعنتی مغزش ارور می داد. گفته های نواب را پس می داد. انگار که در عین فهمیدن باورش نمی کرد. -تموش کن. -می خوام به خودت بیای، دست برداری از این کله شق بازیات، زندگی که ساختی حاصل چندین سال تلاش های شبانه روزیته، برای دختری که پست زده خرابش نکن. از جایش بلند شد. بالای سر پولاد ایستاد. -آسو عشق رو تو نوین دیده، باید چشماشو میدیدی، دیوونه وار شوهرشو دوس دارم. پولاد با عصبانیت لیوان چایش را به سمت دیوار پرت کرد. -خفه شو. می دانست زیادی اعصابش را تحریک کرده. ولی باید این حرف ها را بشنود تا دست از سر آن دختر بیچاره بردارد. با چشمانش دید که چقدر عاشق شوهرش بود. انگار که پژمان را بپرستد. چطور دختری که این همه به شوهرش علاقه دارد به سمت او می آید؟ -با خفه شدن من چیزی درست نمیشه. -چرا نمیری خونه ات؟ بلند شد. به سمت نواب آمد و یقه اش را گرفت. -چرا شرتو کم نمی کنی؟ زخم زبون می زنی که چی؟ نواب فقط با لبخند نگاهش کرد. می دانست حالش نرمال نیست. پس ابدا از رفتارش ناراحت نشد. -پولاد... پولاد یقه ی نواب را رها کرد. عقب ایستاد. دستانش را از هم باز کرد. -ببین منو، از کدوم پولاد حرف می زنی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#جهانم_تویی ❣ چنان دور تو میگردم ،❣ که هیچ کس به این زیبایی ❣ جهان گردی را تجربه نکرده است ...💕❣💕 ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan