ﺗﻮﯼ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺯﻧﺎﺷﻮﺋﯽ، ﺳﺨﻨﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﻬﺎﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ
ﺩﺭ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺍﺷﻮﻥ ﺑﺎ SMS ﺑﮕﻦ " ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ " ﻭ ﺑﻌﺪ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎﯼ
ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺨﻮﻧﻦ :
ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺑﻬﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯿﺪ :
۱ . ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ؟ !
۲ . ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺕ ﻧﻤﯿﺸﻢ؟
۳ . ﺑﺎﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﮐﺠﺎ ﮐﻮﺑﻮﻧﺪﯼ؟
۴ . ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﯼ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﻧﺮﻭ
۵ . ﭼﯿﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻋﻮﺗﻦ ﺧﻮﻧﻤﻮﻥ؟
۶ . ﯾﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺮﻭ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ
۷ . ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯ ﭼﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﺏ ﺩﺍﺩﯼ؟
۸ . ﺷﻤﺎ؟
ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻼﮎ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۸ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﺯنشه😐😂
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزهای شکایت می کرد.
تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زد.
یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد.
بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی محکم به پشت سر زن زد و او در دم، کشته شد.
در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد.
هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک می شد، مرد گوش می داد و به نشانۀ تصدیق سر خود را بالا و پایین می کرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک می شد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را به نشانۀ مخالفت تکان می داد.
پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.کشاورز گفت: «خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من می گفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق می کردم.»
کشیش پرسید: «پس مردها چه می گفتند؟»کشاورز گفت: «آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه!؟»😜😂😂😂
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_661
خاله باجی دست تکان داد و گفت:چی می خواید جمع شدین؟ برین سراغ حسنعلی این گاو سربه نیست کنه تا کار دست خودتون نداده.
همهمه بالا گرفت.
پولاد دستی برای همه تکان داد و داخل رفت.
پوپک هنوز شرمنده بود.
ولی حس کرد این آقای مهندس نمی خواهد اجازه بدهد حرفی بزند.
شاید بخاطر مادرش بود.
یعنی ممکن بود خاله باجی طوفانی شود و جا به او ندهد؟
فعلا تمام امیدش به این زن بود.
زنی با دامن گشاد یک مینا(یک نوع روسری توری شکل که معمولا زن های جنوبی می پوشند، استثنا در این داستان عنوان می شود.).
خاله باچپجی باز هوچی گری کرد.
همه را از دم در خانه اش پراکنده کرد.
حوصله نداشت هی حرف ببرند و بیاورند.
رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر.
پوپک شرمزده و با احتیاط داخل حیاط شد.
یک حیاط کوچک که نیمی از آن طویله بود.
یک درخت سپیدار کهن هم کنار در طویله بود.
صدای مرغ و خروس ها می آمد.
ولی خودشان را نمی دید.
دقیقا از وسط حیاط جوب آبی رد می شد.
-زا نزن دختر، بیا اینجا.
او را به سمت خانه برد.
یک ساختمان کهنه اما دلبر.
یک اتاقک بالای پشت بام خانه داشت.
خود خانه هم شامل یک آشپزخانه و چهارتا اتاق بود.
احتمالا برای همین بود می گفتند خاله باجی فقط می تواند خانه اجاره بدهد.
اتاق هایش واقعا زیاد بود.
پولاد را ندید.
ترجیح می داد هم نبیند.
-صبحانه خوردی؟
-نه، ولی میل ندارم.
-شرم نکن دختر، اینجا انگار خونه ی خودته، بشین، پولادمم نخورده، الان سفره می کشم.
رویش نمی شد برود برای کمک.
.گرنه می رفت.
تکیه زده به یکی از پشتی های گرد قرمز رنگ به حیاط خیره شد.
در سالن کوچک به حیاط باز می شد.
آشپزخانه اپن بود.
معلوم بود تازه سبک خانه را عوض کردند.
چون کچ کاری و حتی سرایک هایی که به اپن زده بود ناشیانه و تازه بود.
حتمی از آن آشپزخانه های قدیمی بوده، کمی تعمیر کرده اند تا زن بیچاره راحت تر باشد.
نگاهش به اطراف چرخید.
بوی پنیر محلی می آمد.
نفسش را عمیق تر کشید.
از این بو لذت می برد.
کمی ب فاصله از کنارش سماور به برق بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_662
زیر لب تک خندی زد.
وقتی داشت از خانه فرار می کرد فکرش را هم نمی کرد به اینجا برسد.
هیچ وقت در زندگی سختگیر نبود.
ولی زندگی را سختش کردند.
شاید زن پدر بدذاتش...
یا آن پسرعموی شارلاتان ...
هر دو زیر پای پدر ویلچرنشینش نشستند.
حالا مثلا با آن هتل می خواستند چه غلطی کنند؟
او به همین شغل معلمی و یک اتاق کوچک هم راضی بود.
بوی سرخ شدن تخم مرغ محلی آمد.
خانه شان از این چیزهای دهاتی که نبود.
همه پاستوریزه...
خانم فکر می کرد اگر کمی این ور و آن ور شود سرطان می گیرد.
گاهی وقت ها هوس می کرد گردنش را بگیرد.
آنقدر فشار بدهد تا بمیرد.
زن نحسی بود.
از آن هایی که هیچ وقت آبش توی یک جوب با او نرفت که نرفت.
هنوز جای قاشق داغ کردن هایش روی تن و بدنش بعد از سال ها مانده بود.
-پفک بیا سفره رو ببر.
خنده اش گرفت.
نمی توانست پوپک را صدا بزند.
-چشم.
کاش یک چیز شیرین برای پولاد می بردند.
درون درمانگاه صدای دکتر را شنید که به پرستار گفت یک لیوان آب قند غلیظ به خورد پولاد بدهد.
ولی درون اتاق را ندید.
آخر هم نفهمید دادند یا ندادند.
-خاله باجی کاش یکم آب قند می بردین برای پسرتون.
-پرستار داد خورد.
زن خونسردی بود.
شاید اگر او بود بیشتر حرص و جوش می زد.
سفره که روی پهن گذاشته بود را مقابل سماور پهن کرد.
خاله باجی درون یکی از ماهیتابه های رومی قدیمی تخم مرغ پخته بود.
بوی روغن محلی می داد.
خود خاله باجی سفره را چید و پولاد را صدا زد.
-الان میام مامان.
چند دقیقه بعد پولاد با لباس مرتبی آمد.
ولی ظاهرا هنوز هم درد داشت.
اگر بخاطر مسکن ها نبود الان داد و بیدادش کل اینجا را پر کرده بود.
با فاصله از پوپک نشست.
-ببخشید من مزاحمتون شدم.
-اشکال نداره، کجایی هستی دختر؟
-از تهران میام.
-تهران کجا، چهارمحال کجا؟
-انتخاب اداره آموزش و پرورش بوده.
-بخور تا از دهن نیفتاده.
خودش کنار سماور نشسته بود و برای همگی چای ریخت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سوووووخت😂
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏃♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا بنظرتون فهمیده؟😍😍😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_663
پوپک معذب بود.
با این حال حس خوبی هم داشت.
انگار که یک قرن است این زن را می شناسد.
معلوم بود که کمی زبان تند و تیزی دارد.
ولی مهربان بود و سخاوتمند.
-دستتون درد نکنه.
-نوش جان.
پولاد حرفی نمی زد.
انگار هیچ تمایلی به حرف زدن نداشت.
تمام جذابیت این دختر در همان ساعات اول برایش از بین رفت.
دیگر مهم نبود.
اگر قرار بود این دختر اینجا بماند باید وسایلش را جمع می کرد و به اتاقک بالای پشت بام می رفت.
حداقل این دختر راحت باشد.
نمی خواست حضور وقت و بی وقتش معذبش کند.
صبحانه را تمام کرد و بلند شد.
-کجا میری پولاد؟
-میرم سر سد.
-خدا به همراهت.
پروه سدسازی گرفته بود.
دلیل اصلی اینکه خانه ی مادرش ماندگار شد هم همین بود.
برای رفت و آمد راحت باشد.
با رفتن پولاد، پوپک کمی راحت تر شد.
-خاله باجی...
-جانم دختر.
-من می تونم اینجا بمونم؟
خاله باجی چایش را هورت کشید.
-تا چقدر قراره بمونی؟
-راستش تا یکسال که اینجا هستم، از بعدش خدا چی بخواد رو نمی دونم.
-گفتی معلمی؟
-بله.
—من پسرم فعلا اینجاست، مشکلی نداری؟
پوپک سکوت کرد.
اینجا اتاق هایش زیاد بود.
او هم که یک نیمروز کامل خانه نبود.
از بعدش هم خدا کریم بود.
قرار نبود اتفاقی بیفتاد.
-خب...من مشکلی ندارم.
-بمون دخترجان.
پوپک لبخند زد.
-اجاره تون چی؟
-اونم پسرم بره برگرده حرفشو می زنیم.
-ممنونم.
-خواهش می کنم.
خاله باجی زن ساده ای بود.
خرجش را با سه تا گاوش و گاهی اجاره دادن اتاق هایش به توریست ها می گذراند.
پولاد بارها اصرار کرده بود گاوها را بفروشد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_664
از صفر تا صد خرج زندگیش را می داد.
ولی خاله باجی نوچ گفته بود.
نمی خواست وبال گردن پسرش باشد.
هنوز آنقدر توان داشت که نخواهد سربار باشد.
تازه گاوها حوصله ی زندگیش بودند.
با فروختنشان عملا از کار افتاده می شد.
نمی خواست این اتفاق بیفتد.
کمک کرد تا خاله باجی سفره را جمع کرد.
بلافاصله بعدش او را به سمت اتاقی که قرار بود ماندگار شود برد.
-اینم اتاق، نورگیرش فقط همین پنجره ی رو به حیاطه، وسایلشم همینه که می بینی.
-ممنونم.خیلی خوبه.
نسبت به اتاقی که در خانه ی پدرش داشت خیلی کوچک و ساده بود.
ولی حس می کرد دوستش دارد.
چرخ خیاطی گوشه ی اتاق چشمک می زد.
دلش ضعف رفت.
چقدر خوب بود اینجا.
-وسایلتو آوردی؟
-بله، ماشینم رو زدم کنار درخت بید اول روستا.
-اونجا چرا؟
پوپک لبخند زد.
-خواستم روستا رو قدم بزنم.
-دختر شهری دلت هوای دهاتو کرده؟
پوپک خندید.
خصوصا که خاله باجی گونه اش را کشید.
-ممنونم که اجازه دادین بمونم.
-مجانی که نیست تشکر کن.
-بازم ممنونم.
خاله باجی به سمت آشپزخانه رفت.
-برای ناهار یکم آش کشک می ذارم، می خوری/
-البته.
-برو یکم تو دهات بگرد، بچه ها الان تو زمین ها ولون.
پوپک از لفظش خندید.
-چشم.
باید می رفت و ماشینش را هم تا جلو می آورد.
تمام وسایلش درون ماشین بود.
با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد.
خاله باجی راست گفته بود.
بچه ها پر شر و شور این ور و آن ور می رفتند.
با ذوق نگاهشان کرد.
تمام عمرش دلش می خواست تدریس کند.
آموزش آرزویش بود.
کاری که بلاخره توانست آن را به دست بیاورد.
قدم زنان به سمت ماشین رفت.
تعداد مغازه به نسبت زیاد بود.
البته جای تعجب هم نبود.
یک روستای توریستی با چشمه های آب سرد و گرم طبیعی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺻﻒ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺩﺧﺘﺮﻩ با پسره دعواش شد.
دختره گفت:
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ اینجا ادعاشونم میشه!!!
پسره هم گفت:
ﺍﺯ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎﺕ ﺍﻭﻣﺪ ﺷﻬﺮ، ﮔﻠﻪ ما ﺑﯽ ﭼﻮﭘﻮﻥ ﻣﻮﻧﺪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ !
ﻣﯿﮕﻦ ﻋﺎﺑﺮ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻪ به پسره ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ شاباش میداده😂😂😳😜
http://eitaa.com/cognizable_wan
دلم هوایِ حوصله اش
کم شده است،
گاهی ابری!
گاهی بارانی!
نمیخواهی سراغی
از حال هوایِ دلم بگیری؟!
#دلنوشته
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بزرگترین_جَنگ_صلحآمیز
💠 در مواقعی که رابطه همسرتان با شما بیش از اندازه #سرد شده و از دلخوری یا کینه او، زمان نسبتاً طولانی گذشته است یکیاز شیوههایی که میتواند نقش #ترمیم این رابطه سرد را داشته باشد نوشتن #نامهای متفاوت با ویژگیهای زیر است.
💠 در ابتدای نامه با ابراز محبت، اعلام دلتنگی شدید کرده و سپس با شمردن چند مصداق ریز و درشت از خوبیهای همسرتان، از او #تشکر ویژه کنید.
💠 در مرتبه بعد، تمام مصادیق اشتباه و خطاهایی را که مورد شکایت و گلایه همسرتان بوده را ذکر کرده و بدون کوچکترین #گارد، از او عذرخواهی صادقانه کنید و لو حق با شماست.
💠 در مرحله بعد، دست کمک به سمت همسرتان دراز کرده و از او بخواهید که به شما کمک کند و بنویسید به توجه و کمکت نیاز دارم تا بتوانم نواقص و عیبهای خود را اصلاح کنم.
💠 با نامهای که ذرهای #گلایه از طرف شما در آن وجود ندارد، همسرتان شما را فرد منصف، #منطقی و خواهان تغییر، تلقی میکند و در نتیجه محبوب او میشوید چرا که ثمره بزرگِ جنگ با خود و منیّت، #محبوبیت شدید است. و این بهانهای برای صلح پایدار و شیرین در زندگی میشود.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن رفت پیش دکتر گفت:
آقای دکتر شوهرم توی خواب حرف می زنه چی بهش بدم
دکتر گفت: فرصت
زن گفت: فرصت چی
دکتر: بهش فرصت بده وقتی بیداره حرف بزنه😂😂😂
👌http://eitaa.com/cognizable_wan
لقمان حکیم برای اینکه فرزند خود را از توقع مدح و تمجید مردم رهایی بخشد و ضمیر او را از این اندیشه ناشدنی خالی کند، در وصیت خود به وی فرمود:
لا تعلق قلبک برضا الناس و مدحهم و ذمهم فان ذلک لا یحصل و لو بالغ بالانسان فی تحصیله بغایة قدرته؛ دلبسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش که این نتیجه حاصل نمی شود، هر قدر هم آدمی در تحصیل آن بکوشد و نهایت درجه قدرت خویش را در تحقق بخشیدن به آن اعمال نماید.
فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عملی را به من ارائه نمایی.
پدر و پسر از منزل خارج شدند و درازگوشی را با خود آوردند. لقمان سوار شد و پسر پیاده پشت سرش حرکت می کرد. چند نفر در رهگذر به لقمان و فرزندش برخورد نمودند. گفتند: این مرد قسی القلب و کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود می برد. لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی که سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد، تلقی نمودند؟
به فرزند خود گفت: تو سوار شو و من پیاده می آیم.
پسر سوار شد و لقمان پیاده به راه افتاد. طولی نکشید که عده ای در رهگذر رسیدند. گفتند: این چه پدر بدی است و این چه پسر بدی! اما بدی پدر از این جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده، او سوار است و پدر پیاده از پی اش می رود با آنکه پدر به احترام و سوار شدن شایسته تر است. پدر این پسر را عاق نموده و هر دو در کار خود بد کرده اند.
لقمان گفت: سخن اینان را شنیدی؟
گفت: بلی!
فرمود: اینک هر دو نفر سوار می شویم.
سوار شدند. گروه دیگری رسیدند، گفتند: در دل این دو، رحمت و مودت نیست. این هر دو سوار شده اند، پشت حیوان را قطع می کنند و فوق طاقتش بر حیوان تحمیل نموده اند.
لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟
عرض کرد: بلی!
فرمود: اینک مرکب را خالی می بریم و خودمان پیاده راه را طی می کنیم.
عده ای گذر کردند و گفتند: این عجیب است که خودشان پیاده می روند و مرکب را خالی رها کرده اند و هر دو را در این کار مذمت نمودند.
فقال لولده تری فی تحصیل رضاهم حیلة لمحتال؛
در این موقع لقمان به فرزندش فرمود: آیا برای انسان با تدبیر به منظور جلب رضای مردم، محلی برای اعمال حیله و تدبیر باقی است؟
پس توجه خود را از آنان قطع نما و در اندیشه رضای خداوند باش!
لقمان حکیم با یک عمل ساده به فرزند خود فهماند که نمی توان با رفتار خویش، رضایت خاطر مردم را جلب نمود، هر طور که قدم برداری، سخنی می گویند. بنابراین برای مدح و ذمّ این و آن میندیش و تنها متوجه رضای حضرت باری تعالی باش که معیار رستگاری و سعادت، خشنودی خداوند است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سلامت
#زیبایی
خوردنکنجدِ سفید برایحجیم کردن مو بسیار مفید است، چونکه کنجد سرشـــار از منیزیم، کلسیم و ویتامین E است و پروتئینهایی کهبرایرشد موهایت مفید است، کنجد سفید را باید که قبلازصبحانهمیلکنید تابدنبتواند موادِ لازمرا بهتر به موها برسونه
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_665
با ذوق کنارشان رد می شد.
قبل از آمدن به اینجا ترس داشت.
فکر می کرد از پسش برنمی آید.
یا حداقل یک جای ناشناخته با مردمانی که نمی شناخت...
ترسناک بود.
ولی زرق و برقی که الان مقابلش می دید واقعا جذاب بود.
با این حال زمستان در راه بود.
زمستانی با برف های زیاد و کولاک...
رفت و آمد سخت می شد.
ولی تحمل می کرد.
باید خودش را می ساخت.
باید بتواند با خانواده اش مقابله کند.
او دختر جا زدن نبود.
اینجا هم دوام می آورد.
قرار نبود که کم بیاورد.
با انرژی زیادی قدم برداشت.
بین راه از لبه ی جاده گل های بیابانی چید.
دسته ی بزرگی درون دستش گرفت.
هوای پاک دهات را به سینه کشید.
اینجا بودن پر از زندگی بود.
رسیده به ماشینش گل ها را روی داشبورد گذاشت.
استارت زد و حرکت کرد.
خودش را تا جلوی خانه ی خاله باجی رساند.
ماشین را کنار کشید.
پیاده شد.
خبری از پسر خاله باجی نبود.
چه بهتر!
احساس راحتی بیشتری می کرد.
صندوق عقب را بالا زد.
وسایلش شامل دو ساعت بزرگ و یک کارتن کتاب بود.
به زور همه را پایین گذاشت.
کارتن کتاب ها واقعا سنگین بود.
نفسی تازه کرد.
دو تا ساک را داخل برد و درون ایوان گذاشت.
برگشت و کارتن را بغل گرفت.
حس کرد کمرش تیر کشید.
چقدر سنگین بود.
لنگ لنگان داخل بردش.
روی ایوان گذاشت.
صدا زد:خاله باجی هستی؟
صدایی نیامد.
صدای گاو از طویله می آمد.
حتما آنجا بود.
بزور همه ی وسایل را داخل برد.
درون اتاق گذاشت.
لیوانی که همیشه درونش آب می خورد را برداشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_666
درون آشپزخانه پر از آب کرد.
برگشت و گل ها را از جلوی داشبوردش برداشت و درونش گذاشت.
اتاق خشک و خالی می بود دلش می گرفت.
گل ها را لبه ی پنجره گذاشت.
لبخند زد.
کم کم همه ی وسایلش را چید.
پشت در چوب لباسی زد و لباس ها آویزان شد.
کارش که تمام شد با رضایت لبخند زد.
همان موقع خاله باجی داخل آمد.
از لباس هایش مشخص بود درون طویله بود.
بوی پهن می داد.
از دستانش شیر می چکید.
البته سطلی هم پر از شیر داشت.
-خسته نباشید.
-درمونده نباشی، ماستم تموم شد، سفره ی بدون ماست و دوغ که فایده نداره، امروز شیر ندادم مراد، گفتم بمونه برای خودم.
خوشش می آمد که توضیح می داد.
انگار که پوپک از او توضیح بخواهد.
-کمکی می خواید؟
خاله باجی قابلمه ی رومی بزرگی را روی زمین گذاشت.
شیررا درونش ریخت و گفت:نه عزیزم، کار هرروزه که کمک لازم نداره.
قابلمه را سر گاز گذاشت.
پوپک کمی نگاهش کرد.
پیرزن سخت مشغول کارش بود.
پوپک هم خیلی آرام بیرون رفت.
هنوز روستا را ندیده بود.
فقط یک خط صاف را بالا و پایین رفت.
ماشین نبرد.
پیاده روی یک مزه ی دیگر داشت.
تا خود ظهر تمام اطراف را پا زد.
وقتی برگشت کمی آفتاب سوخته شده بود.
آقای مهندس هم برگشته بود.
نمی دانست با این درد و بخیه چطور بیرون رفت.
انگار این مرد به عمد بخواهد به خودش ظلم کند.
وگرنه با این همه بخیه باید استراحت می کرد.
کار که همیشه بود.
اما سلامتی همیشگی نیست.
پیراهنش شسته شده روی بند بود.
مطمئن بود خونریزی کرده.
برای همین شسته روی بند انداخته اند.
صدای خاله باجی را شنید.
داشت سرزنشش می کرد.
پس حدسش درست بود.
البته زن بیچاره حق داشت.
نگران پسرش بود.
با احتیاط جلو آمد.
چند لحظه ای پشت در ماند تا مادر و پسر معذب نشوند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✨ڪوتاهترین قصه دردناڪ و پندآموز✨
#تلنگرانه
و هنگامے ڪه به جهنـ🔥ــم رفتـــ
دوستانش را آنجا ندیــد
گفت: دوستانم ڪجا هستند
پس به او گفتنـــد:
همه دوستانت به خاطر
مرگ تو #توبـــه ڪردنــد😨
بارها و بارها بخوان☝️
﴿يَا وَيْلَتَىٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلَانًا خَلِيلًا﴾
اےواےبرمن، اےڪاش فلانے را دوست نمے گرفتم.🌺
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان ما ايرانيا:
ﺍﮔﺮ ﻋﻘﺪ ﮐﺮﺩ : ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ😳
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ
ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ😳
ﺭﻓﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ😉
ﻗﺒﻮﻝ ﺷﺪ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ😒
ﺍﻓﺘﺎﺩ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ😕
ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ😩
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﺮﯾﺪﻥ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ🚗
ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪﻥ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ🏢
ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺳﺮﺵ ﻫﻮﻭ ﺍﻭﺭﺩ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻫﺎ💁
ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺖ : ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ😭
ﻭ ﺁﺧﺮﺷﻢ ﻣﯿﮕﻦ ﭼﺸﻤﻤﻮﻥ ﺯﺩﻥ👀
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯾﻨﺎ ﭼﻄﻮﺭ ﭼﺶ ﺧﻮﺭﺩﻥ؟
ﺧﻮﺍﻫﺸﺄ ﮐﺴﯽ ﻧﻔﻬﻤﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺘﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ
ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺍﮔﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﺕ ﮔﺮﻓﺖ
ﺑﺨﻨﺪ ﺍﻣﺎ کسی نفهمه😂😂
😍http://eitaa.com/cognizable_wan
از یک نفر میپرسن سوتفاهم ایران و غرب از کجا آغاز شد طرف میگه:
سوتفاهم ایران و غرب از آنجایی آغاز شد که به وزیر 100 کیلویی ما میگن ظریف و به خانم 60 کیلویی طرف مذاکره کننده میگن هشت تن! و به وزیر امور خارجه آمریکا که اومده به مذاکرات گوش کنه میگن کری!😂😂
اینو دیگه محال شنیده باشید.😂😂
#جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊😎😜💊
یه بار سر کلاس خواب بودم استاد اومد بالا سرم بیدارم کرد گفت خواب بودی‼️😠
منم هول شدم گفتم نه استاد دراز کشیده بودم. 😅
هیچی دیگه بچه ها داشتن دسته صندلی رو گاز میزدن.😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون استخدام راديولوژي ميشه
مريض مياد جواب عكسشو بگيره،
حیف نون ميگه قفسه سينت شكسته ولي با فتوشاپ درستش كردم،😎
دكتر هم نفهميد برو حالشو ببر!😎😂😅
=============
😝
👚 @cognizable_wan
👖
🔴 #تقویت_رابطه_عاشقانه
💠 مردها بدانند #کمک به همسر در امور خانه و نگهداری از #بچهها باعث میشود که زن #فرصت و #حوصله کافی برای روابط عاشقانه و محبتآمیز با شما را داشته باشد.
💠 کارهای #سنگین و زیاد در خانه زن را از لحاظ روحی و جسمی #خسته میکند و ناخودآگاه #نشاط و توان ایجاد رابطه #عاطفی قویتر و مستمر با همسر را از دست میدهد.
💠 برای زن خیلی #شیرین است که گاهی شوهرش، متواضعانه در خانه خدمت کند. اینکار لذت رابطهی شما در #خلوت را نیز زیاد میکند.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سلامت
مصرف آب یخ در این زمانها ممنوع
👈درحالت ناشتا
بلافاصله پس ازحمام
بلافاصله پس از خوردن میوه تر
منجر به ضعیف شدن کبد و کبدچرب، اختلال اعصاب و لرزش درمیانسالی میشود
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
پنج راز طلایی آرامش
_ قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد .
_مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند .
_از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم .
_ کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم .
_ دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی ، راه موفقیت مرا تنگ کند
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو ازم پرسید کارت چیه گفتم تو کار فرش و تلوزیونم گفت یعنی چی
گفتم رو فرش میخوابم تلوزیون نگاه میکنم.😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰قوی باش و نترس...
هرگـاه بترسی، شکست میخوری.
ترس از تنگدستی، ترس از شکست، ترس از دست دادن!
ترس هیچ قـدرتی برایـت به جـا نمیگذارد!
وقتی هراسانی، آنچه که از آن بیم داری را به سوی خود میکشانی…
آنقدر قوی باش تا هر روز با زندگی روبه رو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست،
بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد؛ چشید، و لذت برد…
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌷
❄️ آیت الله بهاء الدینی«ره»
عرقی ڪه زن زیر چـادر مےریزد
سه جا برای او نور میشود ...✨
⚜ درون قبــر
⚜ در بــرزخ
⚜ در قیـامـت
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
✨🍃شوینده صورت عسل و بابونه
✅✍شاید عجیب به نظر آید ولی شستشوی روزانه صورت با عسل طبیعی بهترین راه برای پاکسازی، تعادل و احیاء انواع پوست ها می باشد. افزودن گل های بابونه آن را مفیدتر می سازد. بابونه به دلیل خاصیت ضد التهابی و تاثیرات کورتیزون مانندی که دارد برای این شوینده انتخاب شده است و برای کسانی که پوست های حساس و ملتهب دارند بسیار مفید است.
♦️✨مواد لازم
۱/۸ پیمانه گل بابونه
¼ پیمانه عسل طبیعی
گل های بابونه را داخل یک بطری یا شیشه بریزید و عسل را به آن اضافه کنید و هم بزنید. سپس درب شیشه را ببندید و به مدت ۱ تا ۲ هفته کنار بگذارید تا تمام خاصیت های بابونه وارد عسل شود. نیازی نیست که برای این کار آن را بجوشانید.
♦️✨بعد از ۲ هفته باید عسل داخل شیشه را کاملا جدا کنید. هنگام استفاده باید عسل را به صورت و گردن بمالید و به مدت چند دقیقه بگذارید روی صورت بماند. سپس پارچه تمیزی را کمی زیر آب گرم بگیرید و چند ثانیه روی صورت قرار دهید تا عسل روی صورت رانرم و روان کند. سپس با همان دستمال عسل روی صورت را پاک کنید و در نهایت با اب گرم صورت را بشوئید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌ﺍﺯ ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﺝ " ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺘﺮﺱ :
🔅👈ﺟﻬﻞ ...
🔅👈🏾ﺟﻨﮓ ...
🔅👈🏼ﺟﻔﺎ ...
👌ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﻭ" ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﺎﺵ :
🔅👈🏼ﻭﻗﺖ ...
🔅👈🏾ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ...
🔅👈ﻭﺟﺪﺍﻥ ...
👌ﺗﻮِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺷﻖِ ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺹ" ﺑﺎﺵ :
🔅👈🏿ﺻﺪﺍﻗﺖ ...
🔅👈🏼ﺻﻠﺢ ...
🔅👈🏽ﺻﻔﺎ ...
👌ﺳﻪِ ﺗﺎ " ا" ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ :
🔅👈🏻ﺍﻣﯿﺪ ...
🔅👈🏽ﺍﺻﺎﻟﺖ ...
🔅👈ﺍﺩﺏ ...
👌ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺵ" ﺗﻮِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻩ :
🔅👈🏼ﺷﮑﺮﺧﺪﺍ ...
🔅👈🏽ﺷﺎﻧﺲ ...
🔅👈🏻ﺷﻬﺎﻣﺖ ...
👌ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﺥ" ﺭﺍ هيچ ﻮﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ :
🔅👈🏽ﺧــــــــﺪﺍ ...
🔅👈🏼ﺧﻮﺑــﯽ ...
🔅👈ﺧﻨــﺪﻩ ...
👌ﺁﺭﺯﻭﯼِ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ، ﺳﻪِ ﺗﺎ "ﺳﯿﻦ "
🔅👈ﺳﻌﺎﺩﺕ ...
🔅👈🏽ﺳﻼﻣﺖ ...
🔅👈🏻ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﯼ
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوونشم.......عالیه این اهنگ
گوش کنید و لذت ببرید😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_667
کمی که صدایشان آرام شد داخل رفت.
به آرامی سلام داد.
سرش پایین بود و به پولاد نگاه نمی کرد.
مقصر حالش او بود.
بدی حالش این بود تا می ترسید پاهایش به زمین قفل می شد.
دیگر نمی توانست تکان بخورد.
اگر کمی دل و جرات داشت و از وسط جاده جابه جا می شد این اتفاق نمی افتاد.
خاله باجی زبان به دهان گرفت.
به ست قابلمه اش رفت.
سر دمپختکش را برداشت و گفت: می خوام سفره بندازم بشینین.
لحنش کاملا دستوری بود.
پولاد وارد اتاقش شد که شلوارش را عوض کند.
پهلویش تیر می کشید/
انگار درد به تمام سلول هایش منتقل شده باشد.
شلوارش را به زور در آورد.
یک رکابی جذب تنش بود.
همان را هم درآورد.
خودش قبل از اینکه پوپک برسد پانسمانش را تعویض کرده بود.
از درد به نفس نفس افتاد.
نباید امروز می رفت سر سد.
روی زمین نشست.
طاقت نیاورد.
کمی دراز کشید/
درد منتشر شده بود.
برای همین زیاد درد داشت.
چشم هایش را بست.
از بچگی به خودش قبولانده بود که اگر چشمانش را ببندد دردش کمتر می شود.
نشد که.
فقط نفسش راحت تر شد.
-پولاد کجایی؟
-مادر من گرسنه نیستم.
-بیخود، پاشو بیا سر سفره.
حالا یکی حالی مادرش می کرد که درد دارد.
البته ترجیح می داد هم که نفهمد.
خیلی غر غر می کرد.
به زور بلند شد.
لباس مناسبی پوشید.
بیرون رفت
دختر بیچاره هنوز هم معذب بود.
حرف نمی زد.
نگاهش هم نمی کرد.
برایش اهمیتی نداشت.
ولی اینکه کسی را نجات داده دل بخواه خودش بود.
نباید خودش را معذب می کرد.
پای سفره نشست.
بوی خوب دمپختک پیچید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_668
بی خیال درد زیاد پهلویش شد.
با این حال قبل از اینکه بیاید یک دانه مسکن خورد.
خاله باجی بشقابش را پر کرد و گفت: کز نکن تو اتاقت، این دختر یک سال مهمون خونه ی منه، واسه راحتیش وسایل رو ببر اتاقک پشت بوم.
پولاد نگاهش کرد.
پوپک با خجالت و صدای ضعیفی گفت:من نمی خوام اذیتتون کنم....
پولاد وسط حرفش پرید.
-موردی نداره من میرم بالا.
خاله باجی زیرچشمی به پولاد نگاه کرد.
چهره اش درهم بود.
انگار به زور حرف بزند.
پوپک حرفی نزد.
نمی خواست بین مادر و دختر بیاید.
ناهارش را هم خیلی زود خورد.
باید کرایه ی این یکسال و البته خرج خورد و خوراکش را می داد.
نمی خواست اندازه ی ارزن هم مدیون باشد.
به محض اینکه پولاد به اتاقش رفت.
پوپک به اتاقش رفت.
چکی که مبلغ زیادی داشت را جلوی خاله باجی گذاشت.
-بفرمایید، من نمی دونم چقدر قراره حساب کنید، این مبلغ رو نوشتم اگه کمه که باز تقدیم کنم اگه زیاد بود بعد از یک سال باهم حساب می کنیم.
خاله باجی چک را برداشت و نگاه کرد.
-من سواد ندارم دختر جون.
پوپک لبخند زد.
مبلغ را برایش خواند.
ابروهای خاله باجی بالا پرید.
-این خیلی زیاده.
-اشکال نداره، سال دیگه همین موقع باهم حساب می کنیم، چک روزه، هروقت برین بانک نقد میشه.
-راضی نیستم دختر جان.
-من راضیم شما هم راضی باشد.
لبخند زد.
راهش را گرفت و به سمت اتاقش رفت.
عادت بدی بود.
ولی دوست داشت ظهرها یک چرتی بزند.
خاله باجی درون اتاق برایش یک دست رخت و خواب گذاشته بود.
پهن کرد و دراز کید.
بوی تمیزی و نویی می داد.
عجب زن تر و تمیزی بود.
هوای خنک دهات حسابی حالش را جا آورده بود.
این وقت سال تهران عین کوره بود.
آنقدر داغ بود که ظهر ابدا نمی شد بیرون رفت.
بقیه ساعات هم باز هم دم کرده یا داغ بود.
پتو را عقب زد.
بدون هیچ چیزی دراز کشید.
این زندگی را دوست داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan