eitaa logo
کوله پشتی راوی 🇵🇸
1.1هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
64 فایل
این کانال با مدیریت جدید می باشد و فروخته شده
مشاهده در ایتا
دانلود
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃ورزش حرفه ای نه! توی زمین چمن مشغول فوتبال بودیم که چشمم به ابراهیم افتاد. باخوشحالی به سمتش رفتم
🍃لباس گشاد در باشگاه کشتی برای تمرین آماده می شدند. ابراهیم تازه آمد بود. چند دقیقه بعد هم یکی از دوستان ابراهیم آمد. تا واردشد بی مقدمه گفت: «ابرام جون! تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. تو راه که می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودند و مرتب از تو حرف می زدند. شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی، کاملا مشخصه ورزشکاری.» ابراهیم که این را شنید خیلی ناراحت شد و رفت تو فکر. جلسه بعد وقتی ابراهیم وارد شد همه خنده شان گرفت؛ لباس بلند و شلوار گشاد و یک پلاستیک به جای ساک ورزشی! از آن روز به بعد اینگونه به ورزشگاه می آمد. رفقا می گفتند: «تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه میایم هیکل ورزشکاری پیدا کنیم بعدش لباس تنگ بپوشیم تا مشخص شه، اونوقت تو بااین هیکل رو فرمت این لباسارو می پوشی!» ابراهیم اصلا به حرف آنها اهمیت نمی داد و می گفت: «اگر ورزش برای خدا بود، می شه عبادت اما اگر به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین.» خیلی ها به ابراهیم هادی خرده می گرفتند و می گیرند که او چطور شهیدیست که اینقدر بد لباس است و به ظاهرش نمی رسد. اما ای کاش بدانند فلسفه ریش بلند و لباس های گشاد و زشت او، فقط شکستن نفس و جلب توجه نکردن بود آنهم فقط برای رضای خدا. ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃لباس گشاد در باشگاه کشتی برای تمرین آماده می شدند. ابراهیم تازه آمد بود. چند دقیقه بعد هم یکی از د
🍃تحصیل علم سالهای آخر قبل از انقلاب ابراهیم به حوزه علمیه می رفت. طلبه رسمی نبود اما صبح ها برای استفاده از دروس حوزوی به مسجدی که حوزه حاج آقا مجتهدی بود می رفت. به هیچ کس چیزی از طلبه شدنش نمی گفت اما کاملا از رفتار و اخلاقش معلوم بود که او خیلی معنوی تر شده. صبح ها برای تحصیل علم به حوزه می رفت و بعداز ظهر در بازار کار می کرد. یکبار یکی از رفقا که تعقیبش کرده بود به او گفت:«داش ابرام حوزه می ری و به ما چیزی نمی گی؟!» ابراهیم جواب داد:«آدم حیفه عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن و کار کردن کنه. من طلبه رسمی نیستم، فقط برای استفاده می رم. ولی فعلا به کسی حرفی نزن.» ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
🌿نوشابه پپسی و شهید بابایی‌.... #زندگی_به_سبک_شهدا 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃تحصیل علم سالهای آخر قبل از انقلاب ابراهیم به حوزه علمیه می رفت. طلبه رسمی نبود اما صبح ها برای اس
🍃خدا، نه مردم ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز به جای باربر، کارتن های بزرگ اجناس را روی دوشش در بازار جابه جا می کرد. یکی از رفقا اورا دید و گفت:«آقا ابرام برا شما زشته، این کار باربرهاست نه شما‌.» ابراهیم لبخندی زد و گفت: «کار که عیب نیست، بیکاری عیبه. این کار برا خودم خوبه. مطمئن میشم که هیچی نیستم و جلوی غرورم رو میگیره.» آن مرد دوباره گفت: «اگه کسی شمارو اینطور ببینه خوب نیست. شما ورزشکاری و خیلیا میشناسنت.» ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تورو دید خوشش بیاد، نه مردم.» ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃خدا، نه مردم ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز به جای باربر، کارتن های بزرگ
🍃رفتارصحیح ابراهیم پشت موتور یکی از رفقا، درحال عبور از خیابان بودند که ناگهان یک موتوری به سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد و جلوی موتور ابراهیم ورفیقش به شدت ترمز کرد. جوان موتور سوار که قیافه درستی هم نداشت داد زد: «هو!! چی کار می کنی؟!» بعد هم ایستاد و با عصبانیت به آنها نگاه کرد. همه می دانستند که او مقصر است و منتظر بودن ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جواب اورا بدهد ولی ابراهیم با لبخندی که روی لب داشت با کمال تعجب گفت: «سلام! خسته نباشید...» موتورسوار یکدفعه جا خورد. انگار توقع چنین برخوردی را نداشت‌. کمی مکث کرد و گفت: «سلام! معذرت می خوام، شرمنده!» بعد هم رفت. ابراهیم و رفیقش هم به راهشان ادامه دادند. در حین راه ابراهیم گفت: «دیدی چه اتفاقی افتاد؟! با یک سلام عصبانیت طرف خوابید، تازه معذرت خواهی هم کرد. حالا اگر من هم می خواستم داد بزنم و دعوا کنم، جز اینکه اعصاب و اخلاقم را به هم بریزم هیچ کار دیگری نمی کردم.» ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃رفتارصحیح ابراهیم پشت موتور یکی از رفقا، درحال عبور از خیابان بودند که ناگهان یک موتوری به سرعت از
🍃ایام انقلاب ابراهیم ازهمان زمان کودکی و تحت تربیت خوب پدرش، عشق و ارادت خاصی به امام خمینی پیدا کرده بود. از سال۵۶ به بعد که راهپیمایی های گسترده مردم صورت می گرفت، ابراهیم هم حضور فعالی داشت. چندین بار در مکانهای شلوغ که بود شروع به شعار دادن می کرد و بعد که مردم هم تکرار می کردند پابه فرار می گذاشت. مدتی با رفقا به مجلس درس حاج آقا چاوشی که از روحانیون انقلابی بودند و به دست منافقان شهید شدند می رفتند. شب سوم جلسه ساواک به خاطر حرفهای ضد نظام حاج آقا مسجد را محاصره کردند و همه را می زدند. حتی به زن و بچه ها هم رحم نمی کردند. ابراهیم که این صحنه را دید عصبانی شد و به مأمورها حمله کرد وسرشان را گرم کرد تا مردم بتوانند فرار کنند. آن شب ابراهیم با بدن قوی خود خیلی هارا فراری داد اما ضرباتی که به کمرش وارد شد کمردرد شدیدی برایش ایجاد کرد. ضربات آنقدر شدید بود که دردکمر تا آخر عمر همراهش بود و درکشتی او هم تأثیر گذاشته بود‌. ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃ایام انقلاب ابراهیم ازهمان زمان کودکی و تحت تربیت خوب پدرش، عشق و ارادت خاصی به امام خمینی پیدا کر
🍃بازگشت امام اویل بهمن بود که با هماهنگی انجام شده، مسئولیت یکی از تیم های حفاظت امام به ابراهیم و رفقایش سپرده شد. در ۱۲بهمن گروه آنها در خیابان آزادی منتهی به فرودگاه مستقر شدند و بعداز عبور خودروی امام به بهشت زهرا رفتند. حفاظت درب اصلی بهشت زهرا ازسمت جاده قم با گروه ابراهیم بود. ابراهیم در کنار در ایستاده بود اما دل و جانش در بهشت زهرا بود، همانجایی که حضرت امام سخنرانی می کردند. ابراهیم می گفت:«صاحب این انقلاب آمد، ما مطیع ایشانیم. هرچه امام جامعه بگوید همان اجرا می شود.» ازآن روز به بعد ابراهیم دیگر آرام و قرار نداشت. هرجا کاری بود برای انجامش می رفت. بعداز پیروزی انقلاب مدتی جزو محافظین امام بود و بعد بنا براحتیاج مدتی از محافظین زندان قصر شد و با بچه های کمیته انقلاب در مأموریتهایشان همکاری می کرد. ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃بازگشت امام اویل بهمن بود که با هماهنگی انجام شده، مسئولیت یکی از تیم های حفاظت امام به ابراهیم و
🍃سرتراشیده یک ماه از پیروزی انقلاب می گذشت. ابراهیم باچهره جذابش، هر روز درحالیکه کت و شلوار زیبایی می پوشید به محل کارش می رفت. یک روز یکی از همکارانش متوجه ناراحتی ابراهیم شد و از او علتش را پرسید. ابراهیم سعی کرد موضوع را بپیچاند اما با اصرار همکارش گفت: «مدتیه یه دختر بی حجاب گیر داده به من و میگه تا به دستت نیارم ولت نمی کنم.» همکار ابراهیم زد زیر خنده و گفت: «با این تیپ و قیافه که تو داری این اتفاق عجیب نیست.» ابراهیم پرسید:«فکر میکنی به خاطر تیپ و قیافه ام این حرفو زده؟!» وقتی همکار ابراهیم حرفش را تأیید کرد ابراهیم به فکر فرو رفت. از فردا موی سرش را تراشید و بدون کت و شلوار و با قیافه ای درهم به محل کار می آمد. ابراهیم بااینکه فرد شناخته شده ای بود و خیلی ها ممکن بود مسخره اش کنند، رضایت خدا و رهایی از دام هوس را به رضای مردم ترجیح داد و بدون توجه به حرف مردم، تا زمانیکه آن دختر دست از سرش بر داشت، با قیافه ای ژولیده به محل کار می آمد. ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃سرتراشیده یک ماه از پیروزی انقلاب می گذشت. ابراهیم باچهره جذابش، هر روز درحالیکه کت و شلوار زیبایی
🍃حفظ آبرو ابراهیم ریزبینی خاصی در مسائل مختلف داشت و این خصلت نشأت گرفته از ایمان او بود. چندماه بعداز پیروزی انقلاب خبر رسید که فردی مشکوک در یکی از مجتمع های آپارتمانی است. ابراهیم که آن زمان به طور غیررسمی باکمیته انقلاب همکاری می کرد، با بچه های کمیته برای دستگیری آن فرد رفت و بدون درگیری شخص مظنون دستگیر شد. مردم زیادی بیرون از مجتمع منتظر دیدن شخص بودند که ابراهیم سریع وارد آپارتمان شد و از رفتن به بیرون جلوگیری کرد. بعد چفیه ای دور صورت شخص مظنون بست و گفت حالا ببریدش بیرون. یکی از رفقا به ابراهیم گفت:«ابراهیم چه کار کردی؟!» ابراهیم گفت: «مابراساس یک خبر این مرد رو بازداشت کردیم. اگر درست نباشد آبرویش رفته و دیگر نمی تواند اینجا زندگی کند و همه به چشم یک متهم به او نگاه می کنند اما حالا دیگر کسی اورا نمی شناسد. اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمی آید.» ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
🍃حفظ آبرو ابراهیم ریزبینی خاصی در مسائل مختلف داشت و این خصلت نشأت گرفته از ایمان او بود. چندماه بع
🍃کردستان تابستان ۵۸ بود که امام دستور دادند رزمنده ها بروند و کردستان را از محاصره خارج کنند. ابراهیم همان روز که حکم را شنید با چندتا از رفقا به سمت سنندج که اوج درگیری ها بود رفتند. اوضاع خیلی بهم ریخته بود و به محض رفتن ابراهیم گفتند که برگردید، کاری از دست شما برنمیاد، اما ابراهیم که حکم امام را حسن ختام می دانست رفقا را ترغیب به ماندن کرد. ابراهیم و رفقایش در سنندج به تیم شهید محمد بروجردی پیوستند. ماجرای کردستان و سنندج طولانی نشد و با فرمان امام نیروهای زیادی به کردستان رفتند و ماجرا ختم به خیر شد و ابراهیم شهریور به تهران برگشت. ابراهیم و رفقایش در مدتی که در کردستان بودند تمرین های نظامی را تحت نظر فرماندهان گذراندند و به رزمنده های قابلی تبدیل شدند که ثمره اش در دفاع مقدس نمود پیداکرد. ابراهیم بعداز بازگشت به تهران، از بازرسی سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش آمد، جاییکه به امثال ابراهیم هادی ها بسیار نیاز داشته و دارد. ر.ک:کتاب سلام بر ابراهیم۱ 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
📝 🔻رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون‌ها بعضی شبها، چندتا از مربی‌ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه‌ی دانش‌آموزا. یکی از شبها توی ترافیک گیر کردیم. اذان گفتند. 🌹علی گفت: وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه. من گفتم: پنج دقیقه بیشتر نمونده، بذار بریم اونجا میخونیم. بخاطر ترافیک یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به مقصد. 🌹علی زد روی شونمو گفت: کاری که وقت نماز‌اول‌وقت انجام بشه، ابتر میمونه... 🌷 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
محمد یک صفت خیلے بارز داشت و آن این بود کہ خیلے کار میکرد یعنے واقعا کار هایش را طورے انجام مے داد کہ غیر آن کسے کہ باید ،هیچ کس دیگرے نمے دید. وقتے مے خواست دستگیرے کند وکمک کند ، یک جورے انجام مے داد کہ من کہ خواهرش بودم هم بعد ها متوجہ مے شدم چند ماهے یک جایے کار مے کرد، اما با گذشت سہ ماه هنوز حقوقے نگرفتہ بود. بہ محمد گفتیم برو حقوقت را بگیر ، در جواب گفت :«نہ صاحب کارم زن و بچہ دار است ، اگر داشت مے داد، لابد مشکلے دارد کہ نتوانستہ بدهد.» آخر هم نرفت بگیرد با اینکہ براے موتورش خودش دنبال تهیہ ے پول بود تا اینکہ بعد از مراسم تدفین صاحب کارش آمد و تسویہ کرد. 🕊🌸 کوله پشتی راوی 🆔 @cole_ravi ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅