کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_سوم 🔹مامور شده بودیم برای فتح بستان. تیپ تازه تشکیل شده بود واز شهرهای م
کتاب:سلیمانی عزیز
#قسمت_چهارم
🔸شب عملیات قبل از اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همراه نیروها برم.»
خیلی موافق نبودم.
گفتم:« جانشینت رو بفرست.»
اصرار کرد و گفت:«نه باید خودم برم.»
رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط.
دشمن آتش شدیدی میریخت.
گردان سلیمانی خط اول را شکستند و راه افتادند سمت خط دوم.
چیزی نگذشته بود چه خبر رسید فرمانده
گردان شهید شده.
چند نفر را فرستادم و گفتم هر جور شده بیاورندش عقب.
توی اورژانس سوسنگر دیدمش بیهوش بود.
تیر دوشکا در راستش راآش و لاش کرده بود و بند به استخوان.
ترکش را خورده بود به سینه اش.
خونریزی داشت .
گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز.
بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم.
اهواز برده بودندش تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند.
هنوز خوبِ خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه.
معطل نکردم و همانجا او را با آقای محسن رضای معرفی کردم.
گفتم:«این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر. از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی برمیاد.»
آقا محسن حکم فرماندهی تیپ ثارالله برایش نوشت.
#قسمت_بعدی_رو_هم_دنبال_کن
#سلیمانی_عزیز
#معرفی_کتاب
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب:سلیمانی عزیز #قسمت_چهارم 🔸شب عملیات قبل از اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همرا
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت_پنجم
♦️فتح المبین اولین عملیات تیپ الله بود.
نیروها مردانه جنگیده بودند و دیگر نای حرکت نداشتند.
جنگ با زرهی و کاتیوشاهای دشمن حسابی خسته شان کرده بود.
از سلیمانی فرمانده تیپ بود بگیر تا بقیه نیرو ها، روی گردان لایه ای از باروت نشسته بود.
گره پیشانی شان را به سیاهی میزد.
فرمانده ساعت دوازده شب 🕛دیگر نتوانست پلک هایش را باز نگه دارد.
پشت سنگر تدارکات تازه چشم هایش گرم شده بود که صدایش زدند.
حسن باقری از طرف اقا محسن پیغام آورده بود که باید همین امشب تنگه ابوغریب را ببندید.
احتمال داشت دشمن از رودخانه رد شود. نیروهایش را در دشت سرازیر کند و از آنجابکشد روی اتفاعات.
آن وقت بود که همه زحمات چند روزه به هدر میرفت.
سلیمانی نگاهی به دوربرش انداخت.
نه امکاناتی داشت نه نیروی.
از یک گردان سیصد نفره فقط صد نفر سالم مانده بودند.چارهای نبود.
تنگه باید بسته میشد.فکری به ذهنش خطور کرد.
ترفندی که اگر میگرفت بعثی ها تا پشت تنگه عقب می نشستند.
معطل نکرد. دستور داد نیروهای ستادی هرچه ماشین دارند جمع کند.🚙
تعدادی ماشینها هم از جهاد سازندگی وکمک های مردمی در منطقه بود.
همه را در یک ستون با چراغ روشن💡 راه انداخت سمت دشمن.
ستون ماشین ها که راه افتاد دشمن خیال کرد نیروی تازه نفس به میدان آمده.
هرجا رفتند از اثری بعثی ها نبود.
عقب نشسته بودند.
#قسمت_بعدی_رو_هم_دنبال_کن
#سلیمانی_عزیز
#معرفی_کتاب
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_پنجم ♦️فتح المبین اولین عملیات تیپ الله بود. نیروها مردانه جنگیده ب
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت ششم
♦️یک مرحله به دشمن داده بودیم اما نشد خط را تثبیت کنیم.
ناچار برگشتیم عقب.
جنازه شهدا ماند بین خاکریز خودی و دشمن.
سوار موتور🏍️ بودم که دیدم جیپ روباز حاجی آمد توخط.
آمده بود برای تقویت روحیه بچهها و شناسایی منطقه.
بعثی ها از ترس شروع هم مرحله دوم عملیات، خط را گرفته بودند آتش زیر آتش.
یکهو خمپاره خورد کنار ماشین حاجی.
گرد و غبار🌫️و دود غلیظ شد سهم چشم هایمان.
نفسمان بالا نمی آمد. به فکر کردیم حاجی شهید شده.
توی همین هول و ولا دیدیم ماشین🚙 از بین دودو آتش🔥 آمد به راهش ادامه داد.
با موتور🏍️ رفتیم پشت سرشان.
جادههای🚵مار پیچ را رد کردیم تا رسیدیم به چادرهای اورژانس🚑 صحرایی.
حاج قاسم به زحمت از ماشین پیاده شد.
از لباسهای سوراخ سوراخ معلوم بود.
چند ترکش به بدن و پایش خورده بود.
رفتیم زیر بازویش را بگیریم نگذاشت صاف ایستاد.
نمیخواست تو این شرایط روحیه رزمنده ها با مجروح شدنش از بین برود.
دردش را مچاله کرد روی خودش.
#قسمت_بعدی_رو_هم_دنبال_کن
#سلیمانی_عزیز
#معرفی_کتاب
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت ششم ♦️یک مرحله به دشمن داده بودیم اما نشد خط را تثبیت کنیم. ناچار برگ
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت_هفتم
🔷آفتاب نزده🌤️ از خانه زد بیرون.
و همینطور آمد و نشست کنار راننده که بروند اهواز.
از کرمان راه افتادند و دو سه ساعت بعد رسیدندبه سیرجان.
آن موقع بود حرف دل فرمانده آمدسر زبانش.
معلوم بود قلبش را پشت در خانه جا گذاشته و آمده.
به راننده اش گفت:« دیشب شب ازدواجم 💍بود.»
- حاج آقا شما میموندین. چرا اومدید؟
-نه جبهه الان بیشتر به من نیاز داره.
🔲🔲🔲
به جای رخت دامادی،لباس رزم به تن آمده بود پشت خاکریز،
توی سنگر،وسط میدان نبردی که آتش و خمپاره و و گلوله از زمین و آسمانش،
جای نقل و نبات را گرفته بود.
تازه عروس خانه اش👰 را از همان روزها سپرده بود خدا.
یقین داشت که خدا بیشتر از خود حاجی مراقب اوست.
#قسمت_بعدی_رو_هم_دنبال_کن
#سلیمانی_عزیز
#معرفی_کتاب
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_هفتم 🔷آفتاب نزده🌤️ از خانه زد بیرون. و همینطور آمد و نشست کنار راننده
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت_هشتم
🔶تازانو توی برف❄️ بودیم. سوز سرمای اتفاعات حلبچه به استخوان می زد.
داشتیم از قله میرفتیم بالا🏔️. راه انگار تمامی نداشت.
یهو حاجی نشست. صورتش زرد شده بود. حال نداشت.
پرسیدم:« چی شد؟»
گفت:«دیگه نمیتونم راه بیام. پاهام جون ندارن.» از زور کار نه شام خورده بود، نه صبحانه، نه نهار. یادش رفته بود.
خودش گفت.نمیتوانست.واقعاً نمیتوانست راه بیاید.
حسابی ضعف کرده بود. رو کرد به من و گفت:«تا هوا تاریک نشده از همین ارتفاع روبه رو برو پایین.
به بچه ها که رسیدی برای من فقط آب و غذا بیار.»
بعد کف دستش را آورد جلوی من و ادامه داد:«اگر این قدر نون بود می خوردم و جون میگرفتم اون وقت میتونستم بیام.»
با خودم کلنجار. میرفتم.
دیدم نمیتوانم حاجی را آنطورتنها بگذارم.
میان همین کلنجار رفتن ها یادم آمد دوتا پاکت نخود و کشمش روی بادگیرم هست.
جیرههای اضطراری بودند که تا لحظه آخر نباید استفاده میکردیم.
دادمشان به حاجی. نگاه معناداری کرد و خندید.گفت: «خیلی نامردی. تو اینها رو داشتی و چیزی نگفتی؟حتما خودتم می خوردی؟»
گفتم:« نه به خدا حاجی. نگاه کن درشون بسته ست،دست بهشون نزدم.»
دو سه تا مشت از نخود و کشمش را خورد.
حالش که جا آمد راه افتاد.
برف ها❄️ را زیرپا مچاله میکرد و جلو میرفت.
دقیقه بعد خودمان را رساندیم پیش بچه ها.
#قسمت_بعدی_رو_هم_دنبال_کن
#سلیمانی_عزیز
#معرفی_کتاب
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
کوله پشتی راوی 🇵🇸
کتاب: سلیمانی عزیز #قسمت_هشتم 🔶تازانو توی برف❄️ بودیم. سوز سرمای اتفاعات حلبچه به استخوان می زد
کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت_نهم
در جوانی به آرزوم رسیدم.
من هم یکی از کسانی بودم که توفیق زیارت خانه خدا🕋 نصیبم شده بود.
بعثه رهبری بودیم. توی آسانسور حاجی را دیدم بعد از سلام و احوالپرسی، به حالم پرسید.
خیلی خوشحالم که لباس احرام پوشیدم که می خوام برم طواف🕋.
با نگاهش مهربانی به صورتم پاشید و گفت:« نه!چه حالی داری؟»
دوباره گفتم:«خدا رو شکر مُحرم شدن کنار خونه خدا🕋حس خیلی خوبیه.»
انگار که قانع نشده باشد، دوباره حالم پرسید.جواب من همانی بود که گفته بودم.
پرده اشک جلوی چشم هایش را
گرفت وگفت:« من که این لباس رو پوشیدم،احساس می کنم الان توی شلمچه هستم،شب عملیات کربلای ۵، بچه ها هم دورم هستند.»
روزی نبود، جایی نبود، لحظه نبود، که یاد یاران شهیدش برایش کم رنگ شود.
تابود، برای وصال اشک میریخت و تمنای شهادت داشت.
#قسمت_بعدی_رو_هم_دنبال_کن
#سلیمانی_عزیز
#معرفی_کتاب
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
📚#معرفی_کتاب
🦋برگی از کتاب🦋
از زبان همسر شهید:
هیچ وقت به قولش وفا نکرد. نمیدانم دست خودش بود یا نه.
میگفت: «45 روزه برمیگردم».
اما سر 57 روز یا 63 روز برمیگشت. بار آخر بهش گفتم: «تا رکورد صد روز رو نشکونی، ظاهراً قرار نیست برگردی».
گفت: «نه، مطمئن باش زیر 100 نگهش میدارم».
این یکی را زیر قولش نزد.
روز نود و نهم برگشت، ولی چه برگشتنی !:)
🌸#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🦋#قصه_دلبری
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
#معرفی_کتاب
نام کتاب :پروتکل های دانشوران صهیون
حضرت آقا میفرمایند از خوندن این کتاب
نباید غفلت کنید.
متاسفانه ما در زمینه دشمن شناسی مخصوصا صهیونیست شناسی ضعف جدی داریم در حالیکه آنها بخاطر همان نگاه سیطره بر جهان پرونده های مطالعاتی سنگینی پیرامون شخصیت های بزرگ و مهم اسلامی مثل امام زمان که تعیین کننده سرنوشت بشریت هستند دارند.
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
💥#معرفی_کتاب💥
📙کتاب عارفانه
💠نوشتهٔ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است. انتشارات شهید ابراهیم هادی این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، زندگینامه و خاطرات شهید عارف احمدعلی نیّری را در بر دارد.
📌درباره کتاب عارفانه
کتاب عارفانه فردی به نام عارف احمدعلی نیّری را بهوسیلهٔ خاطرات و شرحی از زندگینامهٔ وی، به خوانندهٔ خود، میشناساند.
بخشی از این کتاب را مادر شهید، بهعنوان راوی، توضیح داده است.
#شهید_احمد_علی_نیری
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
📚#معرفی_کتاب
🌟#فرمانده_در_سایه🌟
✍️نویسنده:وحید خضاب
💠📚💠📚💠📚💠📚💠
🌟کتاب فرمانده در سایه نوشته وحید خضاب روایت زندگی اثر گذار ترین فرمانده مقاومت شهید عماد مغنیه را به تصویر میکشد.
کتاب در پنج فصل نوشته شده است که فصل اول آن بیان شرح زندگی این شهید والامقام مقاومت می پردازد تا خواننده وقتی در فصل های بعد با جزئیات برخی مقاطع روبرو می شود یک تصویر کلی از زندگانی او در ذهن داشته باشد.
فصل دوم به بحث ارتباط جهادی حاج عماد با مسئله فلسطین و نقش مهم او می پردازد.
فصل سوم به موقعیت ارتباطی او با ایران و مسئولین ایرانی اشاره دارد.
و در فصل چهارم تصویر عماد مغنیه در رسانه های دشمن و در فصل آخر به صحنه ی زندگی سراسر عزت و پایداری و شهادت او مربوط می شود.
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
📢 #معرفی_کتاب | پس از چهل سال
🔹کتاب «پس از چهل سال» چنانکه از نامش پیداست، اشارتی است به رویدادی مهم در چهل سالگی حکومت اسلامی پیامبر(ص) که بسیار پژوهشگرانی در تحلیل آن قلم زدهاند، تا غباری که فتنههای اموی بر آن نشاندهاند بزدایند.
🔹در این میان «پس از چهل سال» بیش از آنکه به تحلیل آثار صلح امام حسن علیه السلام بپردازد، با تغییر زاویه دید، نقشآفرینی مردم و خواص جامعه را پررنگ ساخته و به تحلیل زمینههای پذیرش صلح میپردازد.
🔹تردیدی نیست که پذیرش صلح از سوی امام حسن علیه السلام اقدامی هوشمندانه و برخاسته از خرد سیاسی آن ولی الله بوده است. اما سخن اینجاست که چه اتفاقی افتاد تا حجت خدا که وظیفه دارد جامعه را از ولایت طاغوت دور سازد، با طغیانگری چون معاویه از در صلح درآمد و حکومت را به او واگذار کرد؟
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄
مهاجر سرزمین آفتاب" به کوشش "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی" اثری است که "خاطرات کونیکو یامامورا یگانه مادر شهید ژاپنی در ایران" را به مخاطبان عرضه می دارد. "کونیکو یامامورا" که بعد از آشنایی با یک مسلمان ایرانی و ازدواج با او، ژاپن را به مقصد ایران ترک کرد، بعد از مهاجرت نام سبا را از کلام الله مجید برای خود برگزید. "حمید حسام"و "مسعود امیرخانی"، خاطرات خواندنی این بانوی شرقی را با دقتی مثال زدنی و با حفظ فصاحتی که خود او در بیان خاطراتش به کار برده بود، به رشته ی تحریر درآورده اند.
"حمید حسام" اظهار داشته که نحوه ی آشنایی او با این مادر شهید طی سفری بود که به همراه تعدادی از جانبازان کشور جهت شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی شهر هیروشیمای ژاپن داشته و "کونیکو یامامورا" به عنوان مترجم، صحبت های جانبازان شیمیایی ایران و بازماندگان بمباران اتمی ژاپن را برای هم ترجمه می نمود. "حمید حسام" در این سفر چنان مشتاق شنیدن داستان زندگی او شد که برای نوشتن خاطراتش، هفت سال با او مصاحبت کرد تا درک بهتری از دنیای درونی این بانو پیدا کند. "کونیکو یامامورا" نیز اظهار داشته که پس از شهادت فرزندش افراد زیادی خواستار نوشتن خاطرات وی بوده اند اما از میان آنان، "حمید حسام" توجه و اعتماد او را برانگیخته و اکنون "مهاجر سرزمین آفتاب" داستان پرفراز و نشیب زندگی وی را از کودکی تا زمان حال دربردارد.
#معرفی_کتاب
#مهاجر_سرزمین_آفتاب
•┈••✾•✨💚✨•✾••┈•
#کوله_راوی
🕊🌸 کوله پشتی راوی
🆔 @cole_ravi
┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅┄