چخبره
بعد از سقوط هواپیمای آذربایجانی
هواپیمای کرهای سقوط کرد و 179 نفر کشته شدن و دو نفر زنده موندن
هواپیما کانادایی موقع فرود آتیش گرفت
هواپیمای هلندی تو نروژ از باند خارج شد
۹ دی ۱۴۰۳
این حادثه دیدگان پیجرهای حزب الله رو که میبینم واقعا شرمنده میشم. اونا کجا هستن من کجا
فردای قیامت خدا اینارو نشون بده بگه اینا اینطوری تو راه من، تو راه دین من وایسادن، سلامتیشون، بیناییشون، زندگیشون رو دادن. تو چیکار کردی؟ هیچی ندارم بگم
ما هیچ کاری نکردیم
ما پیش خدا هیچی نداریم😭
۹ دی ۱۴۰۳
12.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای حمایت از انسان ها، فقط انسان بودن کافیه
برای حمایت از مسلمونا، نیازی نیست مسلمون باشی
ما فلسطینی نیستیم....
۹ دی ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شجاعت یمنیها واقعا عالیه
بمبارون کردن محل تجمع رو، هیشکی به هیچجاش نیست 😃
این کلیپ قدیمیه، زمانی که عربستان بمبارون میکرد
۹ دی ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوسترآداموس زمانهات را بشناس😃
چه پیش بینی دقیقی
۹ دی ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب خط قرمز پدرمون بود
صحبتهای دختر شهید سید عباس حجازی
۹ دی ۱۴۰۳
خداناباوران: چه حسی بهت دست میده وقتی بمیری و بفهمی هیچ زندگی پس از مرگی وجود نداره
جواب ما: مطمئنا حالمون از شما بدتر نیست وقتی میفهمید زندگی دنیا یه امتحان بوده و باید لحظه به لحظه ش رو پاسخ بدید
البته اگه هیچ زندگیای پس از مرگ وجود نداشته باشه اون موقع نه ما هستیم نه خداناباوران. در هرصورت خداناباوران ضرر میکنن، چون نمیتونن حسرت و حال بد ماهارو ببینن و بگن ديديد هیچی نبود و ما راست میگفتیم ولی ما میبینیمشون😃🤚
۹ دی ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبها دستماݧ
بہ خدا نزدیڪتر مےشود
پس بیا دعا ڪنیم
پروردگارا امروزمان را
باز هم بہ ڪرمت ببخش و
یارے ڪن درپیشگاهت روسفید باشیم.
الهی آمیݧ
شبتوݧ آروم و در پناه خدا
۹ دی ۱۴۰۳
۹ دی ۱۴۰۳
۹ دی ۱۴۰۳
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣
✅ فصل اول
....میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
بچه بودم و معنی این حرفها را نمیفهمیدم. زنها میخندیدند و درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به لباسهای داخل تشت چنگ میزدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری حوصلهام سر میرفت. بهانه میگرفتم و میگفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش میرسید، میگفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاجآقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. »
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کردهای. چقدر پیِ دل او بالا میروی. چرا که ما بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!» با تمام توجهای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم.
پدرم میگفت: « مدرسه به درد دخترها نمیخورد. »
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاسها هم مختلط بودند. مادرم میگفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. »
اما من عاشق مدرسه بودم. میدانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همینخاطر، صبح تا شب گریه میکردم و به التماس میگفتم: «حاجآقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. »
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
۹ دی ۱۴۰۳