🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_چهل_وچهارم
سال ۱۳۵۶ باز هم موسم مهر و مدرسه و معلم و مشق فرا رسید اما این بار در مقطع جدید تحصیلی دوباره کلاس اولی شده بودم با وجود اینکه اول دبیرستان بودم انگار از نوک کوه به دامنه پرتاب شده بودم. این روند غیر منطقی را که با شروع هر مقطع تحصیلی جدید دوباره سال اولی می شدم اصلا دوست نداشتم این موضوع هویت و اقتدار مرا به هم می ریخت. وقتی به پایه پنجم دبستان رفتم در آستانه ی بلوغ بودم که یکباره به کلاس اول راهنمایی پرتاب شدم و چقدر تلاش کردم تا به سوم راهنمایی برسم و اکنون به کلاس اول دبیرستان پرتاب شده بودم؛ دبیرستان دکتر مصدق. آن سال روپوش دبیرستان سورمه ای بود که قد آن الزاماً باید تا یک وجب بالای زانو میرسید همراه با جوراب و کمربند سفید و کفش مشکی. فضای دبیرستان چهار برابر مدرسه ی راهنمایی شهرزاد بود. دبیرستان دکتر مصدق بزرگترین دبیرستان دخترانه ی آبادان بود. آن سال یک فرق اساسی با سالهای گذشته داشت و آن اینکه زری با همه ی شیطنت هایش با معدل بالای نوزده در رشته ی جامع در مدرسه ی فردوسی که در محله ی کارمند نشین ها بود پذیرفته شد. او استعداد همه چیز را داشت فقط زبان بیان این استعدادها را نداشت.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_چهل_وپنجم
تفاوت دبیرستان مصدق با دیگر دبیرستانها فقط به وسعت مدرسه و تعداد دانش آموزان آن نبود بلکه حضور دختران درشت هیکل و سر و زبان دار جامانده از نظام آموزشی قدیم که در کلاس یازده و دوازده درس می خواندند از دیگر تفاوتهای این مدرسه بود. اگرچه از لحاظ آموزشی فقط سه سال با هم تفاوت داشتیم اما همه به ما میگفتند «کلاس اولی ها» و به آنها می گفتند «کلاس دوازدهیها .. فاصله ی سنی ما از آنها، ترسی با احترام را در ما ایجاد میکرد این دختران عموماً دخترانی بودند که زورکی میخواستند دیپلم را یدک بکشند و هر دو سال یک کلاس را به اجبار گذرانده بودند مثل جوجه هایی که زیر پا له شوند در میان آنها جا گرفتیم. ما را در حیاط پشتی و کلاس بالاتری ها و نظام قدیمی ها را جلو چشم مدیر کلاس بندی کردند مدیر و ناظمها طوری قدم می زدند که همه از آنها حساب میبردند. معلم های نظام آموزشی در دو حیاط مجزا بودند. فقط آقای یوسفی؛ معلم ادبیات و انشا در هر دو رفت و آمد می کرد که همیشه با خودش هم دعوا داشت وقتی می خواست از دخترها عبور کند و وارد دفتر شود پاهاش به هم پیچ می خورد. نمی توانستم رفتارهایش را با موضوع درسش انطباق دهم درسی که خیلی به آن علاقه داشتم ادبیات و انشا بود. سر این درسها از زمان و مکان فارغ می شدم. برعکس مدرسه ی شهرزاد اینجا کتابخانه ی بزرگی داشت اما کتابخانه در حیاط نظام قدیمیها بود یواش یواش پای من به کتابخانه باز شد و آنجا پاتوق من شد فهرست کتابها را به خط زیبا بازنویسی و شماره بندی های فرسوده را اصلاح کردم و تن بعضی از کتابهای کهنه لباس نو کردم و با این کارها جا پایم در کتابخانه قرص و محکم شد.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_چهل_وهفتم
چند نفر دیگر از بچه ها دفترهایشان را آوردند همه ی دفترها را تکه و پاره کرد و توی سطل آشغال ریخت و با صدایی بلند گفت: معلوم است سر همه تان توی یک آخور است. از بالا تا پایین دستتان توی جیب است و از هم دزدی می کنید. رگ های بیرون زده ی گردنش تمام خون بدنش را توی صورتش جمع کرده بود. در عوض چهره های ما رنگ پریده بود و همه به درد زری گرفتار شده بودیم و گنگ و منگ همدیگر را نگاه می کردیم. او با فریاد گفت: من با هجده ساعت کار اگر نتوانم شما را در مسیر درست هدایت کنم در دزدی با پدران شما هم دست شده ام.
وقتی اسم دزد را آورد قیافه ی باحیای آقا جلو چشمم ظاهر شد. می خواستم داد بزنم، بلندتر از فریاد او فریاد بکشم. می خواستم بگم درسته پدرم کارگر است اما انسان بزرگی است. اگه تنش بوی نفت میده اما روحش بوی معرفت میده دلم برای دستان آقا تنگ شده بود، دستانی که کار می کردند و بوسیدنی بودند یاد حرفهایش افتادم که می گفت: ما آنقدر باحیا هستیم که اگر کسی دوچرخه مان را دزدید و آن را زیر پای دزد دیدیم، رو نداریم بگوییم این دوچرخه مال ماست. آقا همیشه به فکر گل های نرگس و محبوبه ی شب بود و دستانش سبز و دلش به بهار گلها خوش بود. یوسفی هنوز فریاد میزد اگر من غایب شوم و فراش مدرسه را به جای من بیاورند کار درستی کرده اند تنگدستی وقتی برای طبقه ی انتلکتوئل ها۱ پذیرفتنی شد راه فرار از تنگدستی وصله پینه می شود مثل این دفترها، آن وقت بورژواها۲ خلق میشوند.
۱_تیپ روشنفکر که به آزادی حقوق بشر تساوی زن و مرد معتقد بود در ابتدای قرن بیستم در فرانسه پاگرفت.
۲_در فرانسه عنوانی بود برای طبقه ی میانه ی سوداگر و پیشه ور یا شهر نشینانی که بر ملاک دارایی از حقوق سیاسی برخوردار بودند.
🌱🌱🌱
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_چهل_وهشتم
مزدی که به من می دهند مزد دزدی است، اما کارگران باید به پا خیزند آنچه من تا به حال به شما گفته ام جز اباطیل چیز دیگری نبوده است. ما را روی یک پا در گوشه ی کلاس نگه داشته بود و از عباراتی استفاده می کرد که اولین بار این کلمات را میشنیدم طبقه ی انتلکتوئل ها، بورژواها فئودالیسم۱ . حتی نمی توانستم این کلمات را درست تلفظ کنم. ما شدیم بهانه ی همه ی درد و غمهایی که انگار سالها روی دل آقای یوسفی سنگینی کرده بود. معنی حرفهایش را نمی فهمیدم و خودم را مستحق این چرندیات نمی دیدم ما همگی کارگرزاده هایی بودیم که عزت نفس داشتیم. او این طور به حرفهایش ادامه داد این پدران شما هستند که برای او با دست به عکس شاه اشاره کرد بساط عیش را فراهم می کنند تا سفرهای زمستانی و تابستانی اش را در ۲Night club های این شهر بگذراند و از باشگاه قایق سواری۳ و باشگاه گلف و سوارکاری حظ وافی را ببرد و در باشگاه بیلیارد۴ قمار بازی کند بشمارید ببینید پدران شما چند تا از این ها و سینماها و قمارخانه ها برایش ساخته اند این باشگاه ها و قمارخانه ها فقط در این شهر خراب شده هستند و سینما تاج حتی یک روز از فیلم های به روز آمریکا و اروپا عقب نمی ماند.
🌱🌱🌱🌱🌱
۱_حکومت ملاکین و اشراف را بر رعایا گویند. در این نوع حکومت همه ی اختیارات و امتیازات از آن اربابان بوده و رعایا دارای حق و حقوق نیستند.
۲_کلوپهای شبانه
۳_از ابتدای استقرار انگلیسی ها در آبادان شرکت نفت باشگاه قایقرانی تاسیس کرد و تا سال ۱۳۴۰ هجری شمسی، آبادان تنها شهر ایران بود که باشگاه قایقرانی داشت. انواع قایقها در این باشگاه وجود داشت و معمولاً بعد از ظهرها کارکنان شرکت نفت به اتفاق اعضای خانواده ی خود در این باشگاه حضور می یافتند و قسمتی از اوقات فراغت خود را در آنجا سپری می کردند.
۴_ آبادان اولین شهر ایران بود که ورزش بیلیارد در آن به طور رسمی رواج پیدا کرد. فضای باز و شیطنت فراوانی ابزار این ورزش و علاقه ی جوانان به آن باعث شده بود بیلیارد بازان قهاری در آبادان ظاهر شوند. بعدها که این ورزش در بقیه ی شهرهای مناطق نفت خیز خوزستان رواج پیدا کرد سالانه به طور مستمر مسابقات بیلیارد بین باشگاههای مناطق نفت خیز انجام می گرفت.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_چهل_ونهم
چرا او نمی دید که پدرانمان صدها و هزارها خانه را گرم میکنند؟ نمی فهمید از همین تلاشهاست که نانی بر سر سفره هاست؟ مگر نه اینکه نفت سرمایه ی ملی بود؟ این کارگران هم سرمایه ی ملی بودند. با شنیدن این اراجیف غصه میخوردیم و گریه می کردیم. تا آخر ساعت مثل عروسکهای آویخته به دیوار گوشه ای ایستاده بودیم و به حرفهای عجیب و غریب او گوش می دادیم. صدای زنگ مدرسه به عقده های فروخورده ی معلم پایان داد اما همهمه ای برپا شده بود تیر نگاه بچه ها چشمانم را نشانه می رفت.
بی آنکه کسی انشای خود را بخواند با چشم گریان از کلاس خارج شدیم بعد از تعطیلی کلاس بلافاصله به کتابخانه رفتم تا کلمات بورژوا انتلکتوئل ها، فئودال ها اباطیل و.... را جست و جو کنم. بچه های نظام قدیم که با آنها دوست شده بودم و هیکلی و جسورتر از ما بودند قول دادند انتقام ما را بگیرند اما او از ترس آنکه نگاهش به نگاه دختری گره بخورد، چانه به سینه چسبانده بود و شتابان قدم بر می داشت تنها چیزی که می توانست سرعت قدم های یوسفی را بگیرد دیدن چهره ی نازنین یک عدد اسکناس بود که روی زمین نقش بسته بود.
بچه ها با انداختن یک اسکناس پنج تومانی که به نخی نامرئی متصل شده بود تصمیم گرفتند تلافی این ماجرا را در بیاورند. او غافل از شیطنت بچه ها برای برداشتن اسکناس دولا شد بلافاصله بچه ها با کشیدن نخ اسکناس او را دماغ سوخته کردند وقتی او خود را بازیچه ی دانش آموزان دید قدم هایش را تندتر کرد...
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_پنجاه_و_دوم
ما خود را پیدا کرده و یکباره بزرگ شده بودیم خواسته هایمان مثل خواسته های نوجوانان پانزده شانزده ساله نبود. از خودمان حرف نمیزدیم همه چیز در ما اوج گرفته بود. ما به یک انقلاب و به یک تفکر وابسته شده بودیم. کیف و کتاب بچه ها دائماً جابه جا می شد. معلم های ریاضی یا نبودن گچ یا گم شدن تخته پاک کن و.... را بهانه ای برای تعطیلی کلاس میکردند و همه ی اینها کلاس درس را برای بچه درس خوانها به فضایی نامناسب تبدیل کرده بود. آموزش و پرورش مدام به علل سیاسی با تهمت بی کفایتی معلم ها را جابه جا میکرد اما ما هم ساکت نمی ماندیم و با دست انداختن معلم های وابسته خواب و خوراک خانم سبحانی را به هم می ریختیم. جالب تر از همه اینکه توالت مدرسه به مرکز اطلاع رسانی درباره ملاقات ها و اعلامیه ها و دستگیری ها و... مبدل شده بود.
گاهی برای رد و بدل کردن اطلاعات سه چهار نفری می رفتیم داخل یک توالت جلسه میگرفتیم؛ غافل از اینکه هیچ نقطه ای از نظر خانم سبحانی دور نمی ماند او تعدادی از بچه های بی سر و زبان را به عنوان خبر چین مأمور کرده بود تا آنهایی را که در سرویسهای بهداشتی بیشتر از یک بار تردد دارند شناسایی کنند تا به دفتر احضار و بازخواست شوند.
خلاصه اینکه توالت رفتن هم دیگر خطرناک شده بود.
محل رد و بدل کردن کتابهای ممنوعه بالای دیوار بلند توالت بود تردد بچه ها داخل راهر و توالت آنقدر زیاد بود که بعید می دانستیم جاسوس بازی خانم سبحانی نتیجه بدهد.
خبر سال نو (۱۳۵۷) به همراه نسیم بهاری و با انرژی و هیجانات فضای موجود، جرأت و جسارت ما را چند برابر و خانم سبحانی را بیچاره کرده بود. خانم دشتی و میمنت کریمی که از معلم های قرآن و فعالان مسجد مهدی موعود بودند کتابهای بسیار خوب و اعلامیه ها را به ما می رساندند.
مسجد و مدرسه به هم پیوند خورده بودند.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_پنجاه_و_یکم
خانم سبحانی مدیر مدرسه برای اینکه غائله را ختم کند از همه ی ما عذرخواهی کرد و با خواهش و تمنا و چای قند پهلو سعی کرد قضیه را ختم به خیر کند و گفت آقای یوسفی توده ای است و طرفدار کارگران و کارگرزاده هاست اما منظورش را بد رسانده و قدری هم بیراهه رفته. من او را به راه می آورم.
بعدها فهمیدیم آقای یوسفی از افراد با نفوذ سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک است و قصد داشته ما را تخلیه ی اطلاعاتی کند. او همان اوایل انقلاب متواری و ناپدید شد. به دنبال این اعتراض و اغتشاش آمار از مدرسه در رفتن و سربه سر معلم ها گذاشتن بالا رفت. کنترل اوضاع در هم ریخته ی مدرسه از دست خانم سبحانی که قیافه ی با ابهتی به خود می گرفت خارج شده بود. از آن پس جذبه ی هیچ معلمی نمی توانست بچه ها را مانند گذشته پشت نیمکت بنشاند. اصلاً مفهوم مدرسه و معلم و شاگرد و مدیر و نیمکت و تخته سیاه تغییر کرده بود. معلم ریاضی معادله های معلوم مجهول و دو مجهولی؛ معلم شیمی نحوه ی ظرفیت گیری اربیتالهای خالی و معلم فیزیک اصل کشش و نیرو را با مفاهیم سیاسی ظلم، بی عدالتی، ظالم مظلوم فقر و تنگدستی به ما تفهیم می کردند. ما در تمام به دنبال انسان بودیم انگار همه ی فرمول ها با مفاهیم انسان گره خورده بودند. دریافته بودیم که طبق قوانین فیزیکی هر قدمی که برداریم و هر فریادی که از حلقوم خارج شود انرژیهای بیشماری است که محیط بیرونی را متراکم و در هم می ریزد قطعاً در جهان هستی تأثیر دارد. می خواستیم با ریاضی مشکلات را محاسبه کنیم. موضوعات سیاسی خوراک اصلی معلم ادبیات و دینی شده بود هیچ چیز سر نبود. دفتر حضور و غیاب از اقلام همیشه گمشده ی کلاس ها بود و این امر فرصت مغتنمی برای در رفتن از کلاس را فراهم میکرد.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_پنجاه_و_سوم
مسجد و مدرسه به هم پیوند خورده بودند. مسجد محور همه ی بحث ها و حرکت ها شده بود. ما از مسجد تغذیه میشدیم از مسجد ایده می گرفتیم و در مسجد برای فردا برنامه ریزی میکردیم هر کس مأموریتی داشت. زهرا الماسیان از بچه های خوب و مذهبی مسجد مهدی موعود بود که در کلاس های آقای سید محمد کیاوش؛ یکی از مبارزین انقلابی شهر شرکت میکرد اخبار و اطلاعات مربوط به سخنان امام خمینی و نحوه ی مقاومت و ایستادگی مبارزان در شهرهای مختلف و دستگیری و شهادت نیروهای مذهبی در زندانهای سیاسی را برای ما می آورد. من همه ی آن اطلاعات را با خودم به مدرسه میبردم و بین بچه ها پخش میکردم. مطالب دینی زهرا الماسیان چاشنی تند سیاسی داشت. او از کشته شدن نیروهای مذهبی در زندانهای شاه و منع مصرف كوكاكولا و تظاهرات پراکنده در بعضی از شهرها خبر میداد من و مریم فرهانیان۱ و زینت چنگیزی که هم نیمکتی بودیم طبق روال برای خواندن مطالب به توالت رفتیم و پس از خواندن مطالب آن را ریز ریز و با یک آفتابه آب روانه چاه کردیم.
آماده ی بیرون آمدن از توالت بودیم که صدای تق تق پاشنه های کفش خانم سبحانی را شنیدیم نمی دانستیم چطوری سه نفری بیرون بیاییم. با تمام زورش به در می کوبید از زیر در به پاهایمان نگاه کرد و گفت: حیوان چهار پا شدید؟ در رو باز کنین. به ناچار در را باز کردیم چنان سیلی ای به صورتمان کوباند که جای انگشتانش صورتمان را علامت دار کرد.
🌱🌱🌱🌱
۱_ شهیده مریم فرهانیان در سن ۱۷ سالگی در بیمارستان امام خمینی ) آبادان مشغول امدادگری شد و به مدت سه سال به کار امدادگری و پرستاری از مجروحین جنگ در بیمارستانهای مختلف آبادان ادامه داد در مدت یک بار به شدت زخمی شد و به اجبار در بیمارستان بستری شد. این خواهر بزرگوار در تاریخ ۱۳ مرداد ماه ١٣٦٣ بر اثر اصابت خمپاره دشمن در آبادان به درجه ی رفیع شهادت نائل شد.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
راه می رفت و داد می زد بی پدر و مادرها دیوارهای مستراح رو کردن روزنامه دیواری حقا که این نوشته ها به درد همون مستراح میخوره وقتی به دفتر رسیدیم با عصبانیت گفت دسته جمعی تو مستراح چه کار می کردین؟ اونجا رو با رستوران عوضی گرفتین؟
اراجیف او فرصتی برای سامان دادن به افکار درهم ریخته ام شد تا دلیلی برایش بتراشم روسری ام را مثل دستمال دوره گردها در دست هایش می چرخاند و میگفت همه ی این کثافت کاری ها زیر سر این لچک به سرهاست. هر چی لحاف و تشک روی سرشون می اندازن تا کچلی سرشون رو بپوشونن بازم رسوا میشن این همه کلاه فرنگی های شیک و جورواجور و ... بعد سراغ پرونده های ما رفت و گفت پرونده هاتون رو زیر بغلتون بذارین و برین خونه هاتون تا تکلیفتون مشخص بشه. بالاخره زینت و و مریم با ثبت توبیخ در پرونده راهی کلاس شدند و من اخراج شدم. در آن وقت و ساعت روز به خانه برگشتن با کلی سؤال و جواب همراه می شد ولی به بهانه ی دل درد با دم کردن گل گاوزبان آن روز را سپری کردم. روز بعد هم چون نمی توانستم به مدرسه بروم دل درد را با همراه کردم تا چند روزی بگذرد و ببینم چه پیش می آید.
مریم و زینت بعد از ظهر به عیادتم آمدند روسری پوشیده بودند. من که مثلاً بیمار بودم با دیدن آنها از زیر پتو بیرون پریدم. خبرهای ناب مدرسه را برایم آورده بودند. چند تا از بچه ها به حمایت و جانب داری از حجاب و دختران محجبه دستمال گردنشان را روی سر گذاشته بودند. حمایت خانم قاضیانی که معلم زبان بود و خواهر زینت چنگیزی که معلم ریاضی بود و خانم خردمند به این پوشش مشروعیت داده بود و این کار آنها باعث خشم و نفرت هر چه بیشتر خانم سبحانی شده بود.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام🌹
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
بچه ها متفرق شدند. من اعلامیه های امام را که در چاپخانه ی خرم کوشک چاپ کرده و زیر در اتاقها می انداختیم ریختم توی لباسم و از آنجا مستقیم آمدم آبادان بچه ها گفتند دو سه روز آفتابی نشوید. اگرچه گفته بودند کوچه به کوچه دنبال کارگران و کارمندان صنعت نفت هستند و تهدید کرده بودند اگر اعتراضات خاتمه پیدا نکند در همان کوره های نفت زنده زنده آتشتان خواهیم زد اخراج شدن کم هزینه ترین و کمترین مجازات است. آقای زارعی هم از اعتراض و درگیری پالایشگاه و و بگیر و ببندها میگفت و پدرم نکات امنیتی را سفارش می کرد. پس من اخراج نشده بودم جرأت کردم و سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و از ژست مریضی بیرون آمدم آقا گفت دخترم از خواب بیدار شده براش گل گاوزبون و نبات بیارین گفتم نه بابا دیگه حالم خوب شده.
رحیم گفت چشماش که بوی خواب نمیده. چرا مدرسه نرفتی؟ با جرأت گفتم منم از مدرسه اخراج شدم تا چند دقیقه همه هاج و واج مانده بودند اما هیچ کس از من نپرسید چرا؟ انقلاب از مسجد مدرسه و پالایشگاه فراتر رفته و در خانه ها هم رخنه کرده بود.
رحیم گفت: همه ی چیزهایی که آدم باید یاد بگیره توی کتابای درسی و مدرسه نیست.
دکمه های لباسش را باز کرد و یک کتاب کاهی رنگ و رو رفته با جلد چسب خورده که معلوم بود دست صدتا آدم چرخیده به من داد. روی کتاب نوشته بود: فاطمه فاطمه است. قبلاً هم کتابهایی از استاد مرتضی مطهری و دکتر علی شریعتی خوانده بودم اما عنوان این کتاب برایم جالب بود. پرسیدم مگر فاطمه می تواند فاطمه نباشد اسم این کتاب چرا اینقدر عجیب است؟
#بانوان_بهشتی
🌹 #من_زنده_ام🌹
#قسمت_پنجاه_و_ششم
رحیم در ادامه صحبت هایش گفت موقع اجتماع کارگرا و کارمندا،مهندس انصاری؛ مدیر عامل شرکت نفت با ژست مردمی بین معترضین حاضر شد و با لحن ملتمسانه و مؤدبانه این اعلامیه ها رو می خوند شما می دانید که اعلیحضرت شاهنشاه کارکنان صنعت نفت را جزء وفادارترین بخش جامعه میداند و به شما اطمینان و اعتماد کامل دارد و این موهبت الهی و سرمایه ی ملی را که نبض و شاهرگ سیاسی اقتصادی کشور است به شما سپرده و چشم امیدش به شماست. او میداند که شما کارگران با چه زحمتی نفت را از اعماق زمین بیرون میکشید و به داخل لوله ها می فرستید و تا حالا چندین نفر خونشان در راه این نفت ریخته شده است و یا دوستان دیگرتان که در آبادان نفت را تصفیه میکنند و این نفت تصفیه شده خانه های سرد و یخ زده ی هموطنانتان را در فصل سرد و یخبندان در دورترین جاهای ایران گرم میکند شکم فرزندان این ملت با دسترنج شما سیر میشود ماشینها و قطارها و هواپیماها همین گازوئیل و بنزین است که حرکت میکند این نفت در صنعت پتروشیمی به همه چیز تبدیل می شود. این نفت است که سر سفره ی فقیر و غنی می رود. به خودمان رحم کنیم. اینجا خوزستان است. بعضی ها این خاک زرخیز را نمی شناسند. شوخی بردار نیست شاهنشاه قدر زحمات شما کارکنان را که در گرمای شصت درجه در کنار میادین نفتی هستید را میداند یادمان نرود، ما فقط و فقط نفت داریم و اقتصاد ما فقط بوی نفت میدهد. از همین جا رسماً اعلام می کنم آخر برج ۲ افزایش حقوق و حق شیفت و سختی کار برای نیروهای ستادی و ۵ برای کارگرانی که در میادین چاه نفت و استخراج نفت هستند اجرا می شود.
هیچ کس به حرف هایش اعتنایی نکرد و همه یکپارچه شعار می دادیم و فریاد می زدیم.
#بانوان_بهشتی
🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
خانم خردمند به این پوشش مشروعیت داده بود و این کار آنها باعث خشم و نفرت هر چه بیشتر خانم سبحانی شده بود. خانم سبحانی هر روز سر کلاسها حاضر میشد و می گفت: مثل اینکه مرض آباد به شما هم سرایت کرده به هر که روسری سرش می کرد می گفت نکنه مرض آباد رو گرفتی؟ همتون رو خونه نشین می کنم اینجا جای خاله خان باجی ها نیست این همه روشنفکر خطابه و بیانیه و خون دل خوردن تا این لچک ها رو از سر ننه هاتون انداختن حالا شما دخترای جوون و ترگل و ورگل میخواید ادای کلفتها رو در آرین نسیم بهاری حال همه را جا آورده بود اما من باید همچنان تمارض می کردم مادرم هر روز می پرسید دل دردت خوب نشد؟! مجبور بودم کنار دل درد و سردرد یک درد دیگر هم اضافه کنم تا بتوانم غیبتم را موجه کنم. برادرم رحیم که دانشجوی مکانیک دانشگاه شهید چمران و کارمند شرکت ملی نفت اهواز بود پنجشنبه های هر هفته میآمد آبادان اما ناگهان وسط هفته یعنی روز دوشنبه به خانه آمد یک هفته از مدرسه نرفتن من می گذشت. من در تمارض با خواب کشتی میگرفتم. طوری زیر پتو مچاله شده بودم که همه مریضی مرا باور کرده بودند رحیم بالای سرم نشسته چیزی نگذشت که آقای زارعی شوهر آبجی فاطمه که او هم از مهندسین پالایشگاه آبادان بود آمد و پدرم هم به جمع دو نفری آنان اضافه شد. ریز ریز و بریده بریده حرف میزدند با تلگرافی حرف زدن آنها گوش هایم بیشتر تیز شده بود. رحیم میگفت هر روز تعداد بیشتری به صف معترضین اضافه میشه و ساواک دنبال اینه که چند نفر رو دستگیر کنه تا از بقیه زهر چشم بگیره، ما هم بیانیه دادیم شاید از این طریق هم حقوق و کارگرا اضافه بشه و هم خواسته ی کارمندا و مهندسا برآورده بشه. یه خواسته دیگه مون، اخراج شرکتهای خارجی از پالایشگاه و شرکت نفته.
#بانوان_بهشتی