🌹#من_زنده_ام 🌹
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
راه می رفت و داد می زد بی پدر و مادرها دیوارهای مستراح رو کردن روزنامه دیواری حقا که این نوشته ها به درد همون مستراح میخوره وقتی به دفتر رسیدیم با عصبانیت گفت دسته جمعی تو مستراح چه کار می کردین؟ اونجا رو با رستوران عوضی گرفتین؟
اراجیف او فرصتی برای سامان دادن به افکار درهم ریخته ام شد تا دلیلی برایش بتراشم روسری ام را مثل دستمال دوره گردها در دست هایش می چرخاند و میگفت همه ی این کثافت کاری ها زیر سر این لچک به سرهاست. هر چی لحاف و تشک روی سرشون می اندازن تا کچلی سرشون رو بپوشونن بازم رسوا میشن این همه کلاه فرنگی های شیک و جورواجور و ... بعد سراغ پرونده های ما رفت و گفت پرونده هاتون رو زیر بغلتون بذارین و برین خونه هاتون تا تکلیفتون مشخص بشه. بالاخره زینت و و مریم با ثبت توبیخ در پرونده راهی کلاس شدند و من اخراج شدم. در آن وقت و ساعت روز به خانه برگشتن با کلی سؤال و جواب همراه می شد ولی به بهانه ی دل درد با دم کردن گل گاوزبان آن روز را سپری کردم. روز بعد هم چون نمی توانستم به مدرسه بروم دل درد را با همراه کردم تا چند روزی بگذرد و ببینم چه پیش می آید.
مریم و زینت بعد از ظهر به عیادتم آمدند روسری پوشیده بودند. من که مثلاً بیمار بودم با دیدن آنها از زیر پتو بیرون پریدم. خبرهای ناب مدرسه را برایم آورده بودند. چند تا از بچه ها به حمایت و جانب داری از حجاب و دختران محجبه دستمال گردنشان را روی سر گذاشته بودند. حمایت خانم قاضیانی که معلم زبان بود و خواهر زینت چنگیزی که معلم ریاضی بود و خانم خردمند به این پوشش مشروعیت داده بود و این کار آنها باعث خشم و نفرت هر چه بیشتر خانم سبحانی شده بود.
#بانوان_بهشتی