eitaa logo
ستویا | ctoia
317 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
269 ویدیو
67 فایل
چنل عمومی دیوان مرکزی هنرمندان برای شما کاربران ایتاکه بتونیدبه چنل ها و محتوای زیر مجموعه های ستویا دسترسی داشته باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از Hiori_art🎭✨
این یکی هم بشدت دوست دارم😄✨ @hiori_art
هدایت شده از ᴠɪᴏʟᴇᴛ»✨
شینوبو مناطق محروم @volete
هدایت شده از ,نقاشی‌‌های‌یکenfp,
تست آرت استال جدید😔 art~
هدایت شده از ,نقاشی‌‌های‌یکenfp,
فایلش اشتباه شده بود😔🙏 art~
هدایت شده از ✨Onset of insomnia✨
خب بریم برای این
هدایت شده از 'blue sky
ببخشید یکم زیادی چلاق شد🙏
هدایت شده از 'blue sky
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
قسمت : 3⃣ لوکی: خب داشتم میگفت-.. شارلوت بلند شد و حرف لوکی رو قطع کرد: من خوابم میاد، میرم بخوابم. لوکی به شارلوت نگاه کرد: نمیخوای بقیه داستان رو بشنوی؟؟؟ شارلوت سر تکون داد و سمت پله ها رفت و بعد رفت داخل اتاقش و در رو بست، از پنجره بیرون رو نگاه کرد. شب تاریکی بود. برق هم رفته بود پس کل روستا تاریک بود. روی تخت خوابید و بعد از کمی فکر کردن به خواب رفت. _____ چارلز به رفتن شارلوت نگاه کرد و بعد به لوکی نگاه کرد، شونه بالا انداخت و با لبخند حرف زد: ولی خب من کنجکاو ادامشم لوکی خندید: خوبه پس میریم سراغ ادامش. که ناگهان در قصر محکم باز شد و پسر دراکولا وارد سالن شد. همه ی مهمان ها با دیدن پسر دراکولا احساس خطر کردن، اخه کلی شایعه پشت اون بچه بود. پسر دراکولا خنده ای بلند سر داد و گفت: میبنیم که بدون من مهمونی گرفتید! دراکولا با اخم بهش نگاه کرد و توی یک چشم به هم زدن جلو پسرش ظاهر شد: من برات نامه فرستادم . پسر: ولی نامه ای به دست من نرسید، پدر. همسر دراکولا با دیدن این قضیه کمی نگران به نظر میرسید. -------------- چارلز پرید وسط داستان لوکی: اسم پسرشون چی بود؟ لوکی خندید: خب گیج کنندست ولی اسم پسرشون لوکی بود چارلز با تعجب به لوکی نگاه کرد و بعد خندید: داستان خفنیه. -------------- دراکولا به پسرش نگاه کرد: هیچوقت فکر نمیکردم به همچین ادمی تبدیل بشی، حالا اومدی به قصر برای مهمونی یا دعوا؟ پسر دراکولا خنده ای سر داد و گفت: شاید برای یه جنگ؟ و ناگهان کلی از ارتش گرگینه و خوناشام های تبعید شده به داخل قلعه اومدن، همه درحال جنگیدن بودن... -------------- یهو همه جا روشن شد، لوکی به اطراف نگاه کرد. لوکی با ذوق حرف زد: برق اومد!! چارلز خندید و چشماش رو مالید: به نظرم دیگه وقتشه من بخوابم، شب بخیر دایی! لوکی با لبخند به چارلز نگاه کرد: شب بخیر چارلی! چارلز بلند شد و خندید: درستش چارلزه و به سمت اتاقش رفت. لوکی بعد از اینکه توی سالن خونه تنها شد خندید و سمت برقا رفت و خاموششون کرد: و حالا وقت بازیه بچه ها!... /صبح روز بعد/ ادامه دارد ! ... کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 ) نویسنده : https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5