هدایت شده از پشمک;
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی
قسمت : 3⃣
لوکی: خب داشتم میگفت-..
شارلوت بلند شد و حرف لوکی رو قطع کرد: من خوابم میاد، میرم بخوابم.
لوکی به شارلوت نگاه کرد: نمیخوای بقیه داستان رو بشنوی؟؟؟
شارلوت سر تکون داد و سمت پله ها رفت و بعد رفت داخل اتاقش و در رو بست، از پنجره بیرون رو نگاه کرد. شب تاریکی بود. برق هم رفته بود پس کل روستا تاریک بود. روی تخت خوابید و بعد از کمی فکر کردن به خواب رفت.
_____
چارلز به رفتن شارلوت نگاه کرد و بعد به لوکی نگاه کرد، شونه بالا انداخت و با لبخند حرف زد: ولی خب من کنجکاو ادامشم
لوکی خندید: خوبه پس میریم سراغ ادامش.
که ناگهان در قصر محکم باز شد و پسر دراکولا وارد سالن شد. همه ی مهمان ها با دیدن پسر دراکولا احساس خطر کردن، اخه کلی شایعه پشت اون بچه بود. پسر دراکولا خنده ای بلند سر داد و گفت: میبنیم که بدون من مهمونی گرفتید!
دراکولا با اخم بهش نگاه کرد و توی یک چشم به هم زدن جلو پسرش ظاهر شد: من برات نامه فرستادم .
پسر: ولی نامه ای به دست من نرسید، پدر.
همسر دراکولا با دیدن این قضیه کمی نگران به نظر میرسید.
--------------
چارلز پرید وسط داستان لوکی: اسم پسرشون چی بود؟
لوکی خندید: خب گیج کنندست ولی اسم پسرشون لوکی بود
چارلز با تعجب به لوکی نگاه کرد و بعد خندید: داستان خفنیه.
--------------
دراکولا به پسرش نگاه کرد: هیچوقت فکر نمیکردم به همچین ادمی تبدیل بشی، حالا اومدی به قصر برای مهمونی یا دعوا؟
پسر دراکولا خنده ای سر داد و گفت: شاید برای یه جنگ؟
و ناگهان کلی از ارتش گرگینه و خوناشام های تبعید شده به داخل قلعه اومدن، همه درحال جنگیدن بودن...
--------------
یهو همه جا روشن شد، لوکی به اطراف نگاه کرد.
لوکی با ذوق حرف زد: برق اومد!!
چارلز خندید و چشماش رو مالید: به نظرم دیگه وقتشه من بخوابم، شب بخیر دایی!
لوکی با لبخند به چارلز نگاه کرد: شب بخیر چارلی!
چارلز بلند شد و خندید: درستش چارلزه
و به سمت اتاقش رفت.
لوکی بعد از اینکه توی سالن خونه تنها شد خندید و سمت برقا رفت و خاموششون کرد: و حالا وقت بازیه بچه ها!...
/صبح روز بعد/
ادامه دارد ! ...
کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 )
نویسنده : #Uncle_Loki
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5