هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT of Santiago's court case
part 1
1/2
دست ادموند به محض دیدن ایسی با شدت مشت و فشرده شد. انگار که داشت تمام خشمش رو توی همین نقطه متمرکز میکرد . روبرت مارکسون ، معاون بخش مافیای دارو ، سابقا از نظر همه فقط یه شریک بود . اما حتی برای یک ثانیه هم به نظر نمیرسید که دست نشانده ی الیور باشه. انگار همه جا رد پایی از برادرش بود ، اون عوضی به معنای واقعی تنها دشمن واقعی ادموند بود.
ادموند نفسش رو بیرون داد و خودش رو خونسرد نشون داد. نگاهش رو از آدمهایی که دخترش رو اسیر کرده بودن گرفت و به آرومی گفت
- شما احمق ها میدونید که یه سانتیاگو در برابر داروهای شیمیایی مقاومه ، با اینحال هنوز میخواد روی من امتحانش کنی ؟
پوزخند نرمی زد و ادامه داد
- اگه فکر میکنی روی من تاثیر داره ، چرا رئیست -الیور- ، خودش تستش نمیکنه ؟
روبرت با حالت تمسخر نفسش رو بیرون داد و چشمهاش رو چرخوند . بعد با همون تمسخر جواب داد
- آقای الیور این دارو رو دقیقا متناسب برای یه سانتیاگو ساخته. ما از ژنتیک خودش استفاده کردیم . از تو چه پنهون ؟ دو سه تا از جوجه سانتیاگو ها رو هم نفله کردیم. پیشنهاد خود آقای الیور بود. نگرانش نباش ، اون از سهم خودش مایه گذاشته.
شیشه ی کوچیکی رو از جیبش درآورد و به محتویات قرمز و لزجش زل زد
- این لعنتی واقعا سلول های مغز رو میسوزونه. حتی مغز آدم سگ جونی مثل تو .
شیشه رو توی جیبش برگردوند . با علامتش ، تفنگ یکی از افرادش روی سر ایسی فشرده شد . چشمهاش رو چرخوند و غر زد
- زمان زیادی برای انتخاب نداری . روی خودت آزمایشش کنم یا این ؟
ادموند برای چند لحظه چشمهاش رو بست و نفس عمیق کشید. باید چکار میکرد ؟ ریموند میتونست به تنهایی از پس جایگزین مقامش بر بیاد؟ شاید باید به حرف هاش گوش میداد که التماس میکرد اجازه بده اون بره و ایسی رو نجات بده. اما اونوقت چطور میتونست خودش رو ببخشه ؟ اون تنها پرتو باقی مونده از نور وجود همسرش بود . ایسی رو هم نمیتونست از دست بده ، اون بزرگترین مسئولیتش در تمام عمر بود. قبل از اینکه چشمهاش رو باز کنه ، کنترل احساساتش رو به دست گرفت و با خونسردی پرسید
- چه تضمینی وجود داره برای اینکه وقتی این چیز کوفتی رو وارد رگهام کردم ، تو بجای آزاد کردن ایسی اون رو تحویل الیور نمیدی ؟
مارکسون قهقهه زد ، بین خنده هاش گفت
- کوتاه بیا ، اونقدرم آدم کثیفی نیستم. سر قولم میمونم. حتی اگه اونو به یه دلال بفروشم ، به الیور نمیدم.
با اینکه ادموند حالا تمام اعتمادش نسبت به این شخص خاکستر شده بود ، اما دست کم چیزی که ازش مطمئن بود ، این بود که مارکسون زیر حرفش نمیزنه ؛ در هیچ شرایطی. به هر حال تا وقتی ایسی به دست الیور نیوفته ، ادموند نگرانی زیادی نداره. اون مطمئن بود بچه روباهش رو طوری تربیت کرده که در هر شرایطی راه خودش به خونه رو پیدا کنه
- انجامش میدم ...
مارکسون با شنیدن صدای ادموند ، به سمتش برگشت . لبخند زد و گفت
- میدونستم ؛ هر آشغالی که باشی ، حداقل پدر فداکاری هستی.
دوباره علامت داد و اونها تفنگ رو از سر ایسی فاصله دادن. بعد توضیح داد
- حالا خوب گوش کن ، برنامه اینه . تو جلوی چشمای این دختره دارو رو میگیری ، بعدش راهتون از هم جدا میشه و تو برای یه مدت توی یه خونه قرنطینه میشی ، در ازای همه ی اینها ، من این دختره رو ول میکنم که بره . انجامش میدی ؟
ادموند اخم کرد و با تحکم گفت
- لزومی نمیبینم یه حرف رو دوبار تکرار کنم ! وقتی گفتم انجامش میدم ، انجامش میدم . اگه داری سعی میکنی باهام بازی کنی ، فقط خودت رو به سخره گرفتی .
نگاهش دوباره به چشم های ایسی افتاد ، تمام مدت حواسش بود. تا الان اون سخت تلاش کرده بود که قوی باشه ، اما حالا شکسته بود ؛ حالا احساس میکرد که همه چیز تقصیر اونه. ادموند میخواست بهش اطمینان بده ، اما الان وقتش نبود . و احتمالا هیچوقت قرار نبود وقتش برسه. نگاهش رو از چشمهای نم دار ایسی گرفت و کتش رو درآورد . باید هرچه سریعتر ایسی رو از اینجا خارج میگرد. اون باید به خونه برمیگشت.
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
2/2
ادموند سانتیاگو ی بزرگ آدمی نبود که برای هرکسی فداکاری انجام بده . اما ایسی تقریبا در همه موارد استثنا به حساب میومد. دکمه ی آستینش ، جوری که انگار سر لج داشته باشه ، نمیخواست باز بشه . اما در نهایت ادموند بود که بهش مقلوب شد . اون واقعا نمیخواست وقت رو هدر بده. در تمام حرکات ادموند خشم کنترل شده و بی صبری فریاد میزد . بدون معطلی آستینش رو بالا زد و چشم های یخیش که حالا بخاطر هیجانات رنگ باخته بود رو به چشمهای مارکسون دوخت
- سرنگ لعنتی رو بهم بده .
مارکسون با لبخند تمسخر آمیز ، بدون هیچ عجله ای سرنگ رو پر کرد و توی دست ادموند گذاشت ، لبخندش نشون میداد از همه چیز راضیه
- به زندگی جدیدت خوش اومدی . برای کنار اومدن با اثرات دارو برات یه جلسه ی هیپنوتراپی رزرو کردم.
اما ادموند کاملا جدی بود ، انگار که درست وسط یه مراسم خاکسپاری ایستاده ...
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
Find me on :
@Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از Unlimited SM8
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی 🤡
پارت ⁶ ...
لیانا چشماشو ریز کرد : از کجا معلوم اگه نمیریم توی دنیای خودمون بیدار نشیم؟
اریک سرش رو چرخوند : بیخیال میخوای همچین ریسک بزرگی بکنی؟ ممکنه برای همیشه بمیری!
همه جا ساکت بود که صدای شارلوت(لیانا) سکوت رو شکست: خب الان چجوری برگردیم؟
چارلز(اریک): نمیدونم.. اگه همونطور که اون روانیه گفت این بدنا جادویی باشن... ینی همون جادوگر باشن شاید بتونیم یه طلسم اجرا کنیم..
لیانا: ولب اول باید_
لوکس پشت میله ها ظاهر شد و حرفش رو قطع کرد: از ابنجا فرار کنید نه؟
هردوشون شوکه به لوکی نگاه کردن که به پوزخند عجیبی بهشون نگاه میکرد.
لیانا با اخم بهش نگاه کرد: جوش وایساده بودی *بوق* !؟
لوکی ابرو هاش رو با انداخت و کمی خندید: بیخیال فکر کردین حق دارین حرفای خصوصی بزنید اونم توی قصر من؟
و در سلول رو باز کرد و اومد داخل.
لوکی: میتونم دوتا احتمال بدم، یک میدونستید که دارم بهتون گوش میدم و حرف های الکی میزدید، دو واقعا از اسمون افتادید توی بدن پرنس و پرنسس.
و بعد با تعجب بهشون نگاه کرد.
لوکی: ولی اگه از اسمون افتادید چرا دقیقا افتادید توی بدن کسایی که مورد هدف من قرار گرفتن؟
و به اریک خیره شد.
اریک هیچ ابده ای برای حرف زدن نداشت که همون موقع لیانا دننشو باز کرد: اصن گیرم که ما پرنس و نمیدونم چیچی سس باشیم، میخوای باهذمون چیکار کنی؟
لوکی خندید و به لیانا نگاه کرد: همونطور که چند دقیقه پیش هم گفتم برای ضعیف کردن خانوادتون شمارو گروگان گرفتم تا کاری که میخوام رو برام انجام بدن.
لیانا: اون وقت از کجا مطمعنی که اون کاری که میخوای رو انجام میدن؟
لوکی با تعجب بهش نگاه کرد و خندید: فکر نکنم زیاد باهوش باشی، به هرحال اگه انجامش ندن با سر بریدهٔ عزیزانشون مواجه میشن.
و پوزخند زد، همون لحظه یه نفر جلوی سلول ظاهر شد. لوکی برگشت و سمتش رفت و بعد از رد و بدل کردن حرفهایی لوکی با عجله رفت و اون گارد در رو بست و رفت.
اریک: عجب...
لیانا با اخم به اریک نگاه کرد و زیر لب چنتا فحش غورباقه ای بهش داد.
اریک: مگه تقصیر منه؟
لیانا: ورود تو نحسه... همیشه ایش
و سمت یه طرف دبگه برگشت
اریک گیج بهش نگاه کرد و بعد شونه هاشو بالا انداخت.
/پنج دقیقه بعد/
هردوی انها خوابیده بودن، ناگاهن شارلوت با صدای کسی چشمانش رو باز کرد.
لوکی از طبقه پایین داشت داد میزد: قوقولی قوقوووو پاشید بیدار شید تنبلا صبح شدههههه
شارلوت با سردرد بلند شد رو تخت و نشست. *loading*
بلند شد رفت دستشویی دست صورتشو شست و به خواب دیشبش فکر کرد. همش خواب بود؟
بعد هم رفت طبقه پایین تا صبحونه بخوری.
لوکی: به به تنبل خانوم بالاخره بیدار شدی، چارلز کو؟
شارلوت چشماشو چرخوند و با انزجار گفت: من از کجا بدونم؟
لوکی گیج بهش نگاه کرد. شارلوت سمت میز رفت و همون موقع لوکی و چارلز هم اومدن سر میز.
چارلز همونطور که داشت پنیر رو روی نون تست میمالید گفت: دیشب خواب زیادی عجیبی دیدم... تازه شارلی تو هم بودی!
شارلوت: بهم نگو شارلی.
لوکی که کنجکاو خواب چارلز شد گفت: خب تعریف کن چی دیدی؟
چارلز: خواب دیدم با شارلوت رفتیم توی داستان شما! فقط همه چیز خیلی عجیب بود، تازه منو شارلی شده بودیم کیا...
شارلوت با شنیدن حرفای چارلز تعجب کرد و حرف چارلز رو نیمه تموم گذاشت: لیانا و اریک پرنسس و پرنس جادوگرا.
چارلز: اره دقیقا...
گیج به شارلوت نگاه کرد
چارلز: از کجا میدونی؟
لوکی: شاید چون صد بار داستانمو براش تعریف کردم
و خندبد.
شارلوت: نه اخه منم همون خواب رو دیدن
لوکی: خوبه کامل براتون تعریف نکرده بودم وگرنه سکته میزدید. ولی جالبه ها خوابت دقیقا ادامه داستانم بود.
چارلز و شارلوت نگاهی مشکوک با هم رد و بدل کردن.
ادامه دارد ! ...
کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 )
نویسنده : #Uncle_Loki
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5