eitaa logo
ستویا | ctoia
310 دنبال‌کننده
6هزار عکس
247 ویدیو
65 فایل
چنل عمومی دیوان مرکزی هنرمندان برای شما کاربران ایتاکه بتونیدبه چنل ها و محتوای زیر مجموعه های ستویا دسترسی داشته باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT of Santiago's court case part 1 1/2 دست ادموند به محض دیدن ایسی با شدت مشت و فشرده شد. انگار که داشت تمام خشمش رو توی همین نقطه متمرکز میکرد . روبرت مارکسون ، معاون بخش مافیای دارو ، سابقا از نظر همه فقط یه شریک بود . اما حتی برای یک ثانیه هم به نظر نمیرسید که دست نشانده ی الیور باشه. انگار همه جا رد پایی از برادرش بود ، اون عوضی به معنای واقعی تنها دشمن واقعی ادموند بود. ادموند نفسش رو بیرون داد و خودش رو خونسرد نشون داد. نگاهش رو از آدمهایی که دخترش رو اسیر کرده بودن گرفت و به آرومی گفت - شما احمق ها میدونید که یه سانتیاگو در برابر داروهای شیمیایی مقاومه ، با اینحال هنوز میخواد روی من امتحانش کنی ؟ پوزخند نرمی زد و ادامه داد - اگه فکر میکنی روی من تاثیر داره ، چرا رئیست -الیور- ، خودش تستش نمیکنه ؟ روبرت با حالت تمسخر نفسش رو بیرون داد و چشمهاش رو چرخوند . بعد با همون تمسخر جواب داد - آقای الیور این دارو رو دقیقا متناسب برای یه سانتیاگو ساخته. ما از ژنتیک خودش استفاده کردیم . از تو چه پنهون ؟ دو سه تا از جوجه سانتیاگو ها رو هم نفله کردیم. پیشنهاد خود آقای الیور بود. نگرانش نباش ، اون از سهم خودش مایه گذاشته. شیشه ی کوچیکی رو از جیبش درآورد و به محتویات قرمز و لزجش زل زد - این لعنتی واقعا سلول های مغز رو میسوزونه. حتی مغز آدم سگ جونی مثل تو . شیشه رو توی جیبش برگردوند . با علامتش ، تفنگ یکی از افرادش روی سر ایسی فشرده شد . چشمهاش رو چرخوند و غر زد - زمان زیادی برای انتخاب نداری . روی خودت آزمایشش کنم یا این ؟ ادموند برای چند لحظه چشمهاش رو بست و نفس عمیق کشید. باید چکار میکرد ؟ ریموند میتونست به تنهایی از پس جایگزین مقامش بر بیاد؟ شاید باید به حرف هاش گوش میداد که التماس میکرد اجازه بده اون بره و ایسی رو نجات بده. اما اونوقت چطور میتونست خودش رو ببخشه ؟ اون تنها پرتو باقی مونده از نور وجود همسرش بود . ایسی رو هم نمیتونست از دست بده ، اون بزرگترین مسئولیتش در تمام عمر بود. قبل از اینکه چشمهاش رو باز کنه ، کنترل احساساتش رو به دست گرفت و با خونسردی پرسید - چه تضمینی وجود داره برای اینکه وقتی این چیز کوفتی رو وارد رگهام کردم ، تو بجای آزاد کردن ایسی اون رو تحویل الیور نمیدی ؟ مارکسون قهقهه زد ، بین خنده هاش گفت - کوتاه بیا ، اونقدرم آدم کثیفی نیستم. سر قولم میمونم. حتی اگه اونو به یه دلال بفروشم ، به الیور نمیدم. با اینکه ادموند حالا تمام اعتمادش نسبت به این شخص خاکستر شده بود ، اما دست کم چیزی که ازش مطمئن بود ، این بود که مارکسون زیر حرفش نمیزنه ؛ در هیچ شرایطی. به هر حال تا وقتی ایسی به دست الیور نیوفته ، ادموند نگرانی زیادی نداره. اون مطمئن بود بچه روباهش رو طوری تربیت کرده که در هر شرایطی راه خودش به خونه رو پیدا کنه - انجامش میدم ... مارکسون با شنیدن صدای ادموند ، به سمتش برگشت . لبخند زد و گفت - میدونستم ؛ هر آشغالی که باشی ، حداقل پدر فداکاری هستی. دوباره علامت داد و اونها تفنگ رو از سر ایسی فاصله دادن. بعد توضیح داد - حالا خوب گوش کن ، برنامه اینه . تو جلوی چشمای این دختره دارو رو میگیری ، بعدش راهتون از هم جدا میشه و تو برای یه مدت توی یه خونه قرنطینه میشی ، در ازای همه ی اینها ، من این دختره رو ول میکنم که بره . انجامش میدی ؟ ادموند اخم کرد و با تحکم گفت - لزومی نمی‌بینم یه حرف رو دوبار تکرار کنم ! وقتی گفتم انجامش میدم ، انجامش میدم . اگه داری سعی میکنی باهام بازی کنی ، فقط خودت رو به سخره گرفتی . نگاهش دوباره به چشم های ایسی افتاد ، تمام مدت حواسش بود. تا الان اون سخت تلاش کرده بود که قوی باشه ، اما حالا شکسته بود ؛ حالا احساس میکرد که همه چیز تقصیر اونه. ادموند میخواست بهش اطمینان بده ، اما الان وقتش نبود . و احتمالا هیچوقت قرار نبود وقتش برسه. نگاهش رو از چشمهای نم دار ایسی گرفت و کتش رو درآورد . باید هرچه سریعتر ایسی رو از اینجا خارج میگرد. اون باید به خونه برمیگشت.
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
2/2 ادموند سانتیاگو ی بزرگ آدمی نبود که برای هرکسی فداکاری انجام بده . اما ایسی تقریبا در همه موارد استثنا به حساب میومد. دکمه ی آستینش ، جوری که انگار سر لج داشته باشه ، نمیخواست باز بشه . اما در نهایت ادموند بود که بهش مقلوب شد . اون واقعا نمیخواست وقت رو هدر بده. در تمام حرکات ادموند خشم کنترل شده و بی صبری فریاد میزد . بدون معطلی آستینش رو بالا زد و چشم های یخیش که حالا بخاطر هیجانات رنگ باخته بود رو به چشمهای مارکسون دوخت - سرنگ لعنتی رو بهم بده . مارکسون با لبخند تمسخر آمیز ، بدون هیچ عجله ای سرنگ رو پر کرد و توی دست ادموند گذاشت ، لبخندش نشون میداد از همه چیز راضیه - به زندگی جدیدت خوش اومدی . برای کنار اومدن با اثرات دارو برات یه جلسه ی هیپنوتراپی رزرو کردم. اما ادموند کاملا جدی بود ، انگار که درست وسط یه مراسم خاکسپاری ایستاده ... Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از ᴠɪᴏʟᴇᴛ»✨
هدایت شده از Unlimited SM8
زنگ تاریخ های مفید اینگونه اند :
کوثر ملغب به دائم الماسک اینکه ببینی بدون ماسکه معجزه هست
هدایت شده از silver house✦
عارت طرید با خانومی
هدایت شده از blanket fort
هدایت شده از ᴠɪᴏʟᴇᴛ»✨
داشتم یچی می‌کشیدم که خیلی رندوم دیدم شبیه اوسی اپادا شد😀 @volete
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
🤡 پارت ⁶ ... لیانا چشماشو ریز کرد : از کجا معلوم اگه نمیریم توی دنیای خودمون بیدار نشیم؟ اریک سرش رو چرخوند : بیخیال میخوای همچین ریسک بزرگی بکنی؟ ممکنه برای همیشه بمیری! همه جا ساکت بود که صدای شارلوت(لیانا) سکوت رو شکست: خب الان چجوری برگردیم؟ چارلز(اریک): نمیدونم.. اگه همونطور که اون روانیه گفت این بدنا جادویی باشن... ینی همون جادوگر باشن شاید بتونیم یه طلسم اجرا کنیم.. لیانا: ولب اول باید_ لوکس پشت میله ها ظاهر شد و حرفش رو قطع کرد: از ابنجا فرار کنید نه؟ هردوشون شوکه به لوکی نگاه کردن که به پوزخند عجیبی بهشون نگاه میکرد. لیانا با اخم بهش نگاه کرد: جوش وایساده بودی *بوق* !؟ لوکی ابرو هاش رو با انداخت و کمی خندید: بیخیال فکر کردین حق دارین حرفای خصوصی بزنید اونم توی قصر من؟ و در سلول رو باز کرد و اومد داخل. لوکی: میتونم دوتا احتمال بدم، یک میدونستید که دارم بهتون گوش میدم و حرف های الکی میزدید، دو واقعا از اسمون افتادید توی بدن پرنس و پرنسس. و بعد با تعجب بهشون نگاه کرد. لوکی: ولی اگه از اسمون افتادید چرا دقیقا افتادید توی بدن کسایی که مورد هدف من قرار گرفتن؟ و به اریک خیره شد. اریک هیچ ابده ای برای حرف زدن نداشت که همون موقع لیانا دننشو باز کرد: اصن گیرم که ما پرنس و نمیدونم چیچی سس باشیم، میخوای باهذمون چیکار کنی؟ لوکی خندید و به لیانا نگاه کرد: همونطور که چند دقیقه پیش هم گفتم برای ضعیف کردن خانوادتون شمارو گروگان گرفتم تا کاری که میخوام رو برام انجام بدن. لیانا: اون وقت از کجا مطمعنی که اون کاری که میخوای رو انجام میدن؟ لوکی با تعجب بهش نگاه کرد و خندید: فکر نکنم زیاد باهوش باشی، به هرحال اگه انجامش ندن با سر بریدهٔ عزیزانشون مواجه میشن. و پوزخند زد، همون لحظه یه نفر جلوی سلول ظاهر شد. لوکی برگشت و سمتش رفت و بعد از رد و بدل کردن حرفهایی لوکی با عجله رفت و اون گارد در رو بست و رفت. اریک: عجب... لیانا با اخم به اریک نگاه کرد و زیر لب چنتا فحش غورباقه ای بهش داد. اریک: مگه تقصیر منه؟ لیانا: ورود تو نحسه... همیشه ایش و سمت یه طرف دبگه برگشت اریک گیج بهش نگاه کرد و بعد شونه هاشو بالا انداخت. /پنج دقیقه بعد/ هردوی انها خوابیده بودن، ناگاهن شارلوت با صدای کسی چشمانش رو باز کرد. لوکی از طبقه پایین داشت داد میزد: قوقولی قوقوووو پاشید بیدار شید تنبلا صبح شدههههه شارلوت با سردرد بلند شد رو تخت و نشست. *loading* بلند شد رفت دستشویی دست صورتشو شست و به خواب دیشبش فکر کرد. همش خواب بود؟ بعد هم رفت طبقه پایین تا صبحونه بخوری. لوکی: به به تنبل خانوم بالاخره بیدار شدی، چارلز کو؟ شارلوت چشماشو چرخوند و با انزجار گفت: من از کجا بدونم؟ لوکی گیج بهش نگاه کرد. شارلوت سمت میز رفت و همون موقع لوکی و چارلز هم اومدن سر میز. چارلز همونطور که داشت پنیر رو روی نون تست میمالید گفت: دیشب خواب زیادی عجیبی دیدم... تازه شارلی تو هم بودی! شارلوت: بهم نگو شارلی. لوکی که کنجکاو خواب چارلز شد گفت: خب تعریف کن چی دیدی؟ چارلز: خواب دیدم با شارلوت رفتیم توی داستان شما! فقط همه چیز خیلی عجیب بود، تازه منو شارلی شده بودیم کیا... شارلوت با شنیدن حرفای چارلز تعجب کرد و حرف چارلز رو نیمه تموم گذاشت: لیانا و اریک پرنسس و پرنس جادوگرا. چارلز: اره دقیقا... گیج به شارلوت نگاه کرد چارلز: از کجا میدونی؟ لوکی: شاید چون صد بار داستانمو براش تعریف کردم و خندبد. شارلوت: نه اخه منم همون خواب رو دیدن لوکی: خوبه کامل براتون تعریف نکرده بودم وگرنه سکته میزدید. ولی جالبه ها خوابت دقیقا ادامه داستانم بود. چارلز و شارلوت نگاهی مشکوک با هم رد و بدل کردن. ادامه دارد ! ... کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 ) نویسنده : https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5