هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت 2⃣
مثل همیشه ،طوری که پیش میرفت حوصله سر بر بود.معلم درحال بازی کردن با گوشی اش بود چون کتابش را که با آن تدریس میکرد نیاورده بود و بقیه بچه ها هم بازیگوشی میکردند.زنگ اخر مدرسه بود و این خوب بود.تا اینکه به بهانه پیچوندن کلاس دستم را بالا گرفتم:«آقا اجازه؟میتونیم بریم دستشویی؟» و معلم هم با بیخیالی سرش را تکان داد و با سرعت به سمت حیاط رفتم.درحالی که داشتم کلاس را میپیچوندم چیز عجیب و درخشانی در حیاط خانه ابدارچی پیدا کردم.شبیه به یک دستبند با کریستال آبی بود.ظاهر جذابی داشت و باعث شد آن را در دستم ببندم.نور عجیبی میداد و چشمک میزد.همینطور که جذب نور خفنش شدم ناگهان زنگ اخر خورد.به سرعت کیفم را برداشتم و با سرعت به سمت خانه راه افتادم.توی راه نماد عجیبی روی دستبند بود.شکل یک موجود عجیب بود که بالهای خفاش داشت و گوش هایش مثل گوش های روباه دراز بودند.اما توی راه باز به قلدر های مدرسه برخوردم..درحالی که پیتر رییش ان گروه بود یقه مرا گرفت و مرا به دیوار کوبید:«هی تو!کاری مش.نگ!قرار بود پول هاتو برام امروز بیاری!»دست و پا میزدم.کوچه تاریک بود و دیدم را تار میکرد.درحالی که چنگش روی من بیشتر میشد و درد را برایم بیشتر میکرد ناگهان از دستبندم نور زیادی آمد....
ادامه دارد..
نویسنده: #STELLAR
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت 7⃣
درحالی که دستبندی که بهش داده بودم را به من داد ،با خودم فکر میکردم..انها چقدر میتوانستند خطرناک باشند؟در این حد که اسپارکل نگران انها بود؟پس بلند شدم و به او نگاه کردم:«قضیه به نظر میرسه خیلی جدیه..مشخصه خیلی نگرانی..»اسپارکل نفسی بیرون داد و به ادمهای توی پارک نگاه کرد.صداش خشن اما آرام بود:«اونا یه باند مافیان که کارای وحشتناکی میکنن..از جمله اسیر کردن ما اسپای ماب ها و فروختن روح بچه آدم ها..و از طرفی اگه یه ادم عادی منو ببینه ممکنه منو بفرستن توی آزمایشگاه های ناهنجاری های عجیب»برخلاف همیشه..این دفعه اسپارکل احساس ترس و ناامیدی میکرد.قبول داشتم چرا همچین حسی داشت..هم امیدی به من نداشت و هم خودش یار و یاوری نداشت ..درحالی که کنارش نشستم نیشخندی زدم:«اگه قرار باشه رییست باشم پس..من برات تصمیم میگیرم که بلندشی و باهم بریم دنبال نیرو برای ماموریت»اسپارکل دستانش را درهم گره کرد و با اخم نگاهم کرد:«یه رییس فقط دستور میده..میرم نیرو بیارم»شانه اش را موقع رفتن گرفتم و لبخندی زدم:«باهم میریم»..
ادامه دارد
نویسنده: #STELLAR
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت 8⃣
درحالی که به یک شهر عجیب رفتم، گوشی ام زنگ میخورد و من اصلا میتوجه نمیشدم که مادرم به من زنگ میزند.درعوض،اسپارکل خندید و دستش را به سمت اسمون گرفت*(پنجه اش رو)*:«اینجا اسپایدیجی سیتی عه.بهترین و امن ترین شهر برای اسپای ماب ها.فقط با کسی درگیری نداشته باش مامورا همه جا هستن»و به مامور هایی که شبیه تمساح تکشاخ با زره های مشکی و درخشان بودند اشاره کرد.یکی دیگه از اون مامور ها شبیه زرافه ی دریایی بود که فلس داشت و باله هایی دور گردنش داشت.آب دهانم را قورت دادم و به راهم ادامه دادم.خیلی عجیب بود.خیلی شهر همچنان زیبا و عجیب بود.جایگاه ها، مغازه ها،ایستگاه ها..همه اینها با دنیای واقعی حتی فرق داشتند و خیلی باحال بود.مترو های وارونه و رو هوا داشت.همه چیز حتی از دنیای خودمان باحال تر بود.حتی خودم را نیشگون گرفتم اما خواب نبودم..اسپارکل خندید و دم یک ایستگاه اتوبوس ایستاد.گیج شدم .حتی به اسپایمابی که کنارم بود نگاه کردم و برایم سوال شده بود تا اینکه اسپارکل خندید:«خیلی شگفت زده شدی ،نه؟»خندیدم :«آره..اینجا شگفت انگیزه ..خیلی »اسپارکل درحالی که نیشخندی زد مرا وسط یک اتوبوس فیروزه ای رنگ انداخت :«بعدا بهت شهرو نشون میدم الان باید رو ماموریت کار کنیم..تنها کاری که باید بکنیم اینه بریم تالار انجمن اسپای پلیس ها»...
ادامه دارد
نویسنده: #STELLAR
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت 9⃣
تالار انجمن اسپای پلیس ها؟یک چیز عجیب و جالبی بود.انگار قبلا اسمش را جایی شنیده بودم ..اما به یاد نمیاوردم که این را کجا شنیدم.به اسپارکل نگاه کردم و سرم را کج کردم:《اونا دوستات هستن؟توی انجمن؟》اسپارکل نیشخندی زد و شروع به قهقهه زدن کرد درحالی که یکی از پنجه هایش را روی صورتش گذاشته بود:《دوست؟این احمقانه ترین چیزیه که پرسیدی!معلومه که دوستام نیستن.اونا همکارامن》درحالی که لبخند زدم سمتش خم شدم و تقریبا کنارش نشستم:《تاحالا دوست یا رفیق نداشتی؟》اسپارکل لبخندش برای لحظه ای محو شد و اخم کرد.. اما بعد سریع خنده ای مصنوعی کرد:《من به دوست نیازی ندارم!من یه مامورم!》اما در اون سکوت..احساسی قلب اسپارکل را در هم میفشرد.. درست بود..اون هیچ دوستی نداشت..تاحالا تجربه اش هم نکرده بود..و فقط میتوانست این حقیقت را پنهان کند و خودش را با چیز دیگری سرگرم کند.اما تا به ایستگاه رسیدند،اسپارکل کای را هل داد و دستش را بالا گرفت:《به ساختمون انجمن اسپای پلیس ها خوش اومدید!》
ادامه دارد...
نویسنده : #STELLAR
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت ۱۰
اونجا یک مکان عجیب و باحال بود.پر از موجودات عجیب و غریب.وسایلی که حتی روی زمین پیدا نمیشدند.نوشیدنی های عجیب و چیز هایی که ناخواسته جذبشان میشدم.سمت یک گیاه مارپیچ دار با رنگ قرمز و خال خال های سبز رفتم و خواستم بهش دست بزنم که اسپارکل دستم را زد:《بهش دست نزن اسید داره》به سمت تالار اصلی رفتم و اونجا یک اسپایماب به شکل لامای بنفش،یک پری سرخابی ارغوانی،یک گربه ی سبز،اژدهای دریایی و پرنده زنبوری دیدیم. اسپارکل خندید و آرنجش را روی میز گذاشت درست رو به روی لامای بنفش:《هی جولیونا!امروز خوشتیپ تر از همیشه شدی!》جولیونا چک محکمی توی صورت اسپارکل زد:《مگه باهات شوخی دارم که تو هم داری؟》اسپارکل درحالی که ناله کرد فریاد زد:《مشکل داری؟؟دارم ازت تعریف میکنم》...
ادامه دارد...
نویسنده: #STELLAR
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت ۱۱
اسپارکل روی زنگیکه روی میز بود زد و وقتی صدایش در آمد همه آنها جمع شدند.جولیونا به میز تکیه داده بود و کمی گرد و خاک را از شانه لباسش تکان داد.لیوکت که همان گربه سبز دوست داشتنی بود روی میز پرید و چهارزانو نشست.او جسه کوچکی نسبت به بقیه داشت.زین ،با پرهای نارنجی و زردش همچنان جذاب و زیبا میدرخشید. کِوین دم فلس دار آبی رنگش را روی پاهایش گذاشت و انگشتان پره دار اش را زیر چانه اش گرفت.همه منتظر گوش دادن بودند.اسپارکل روی میز پرید و دستانش را بالا گرفت:"با همتونم!امروز بهتون نیاز داریم تا یه ماموریت سری رو حل کنیم.دست تنهاییم و به کمکتون احتیاج داریم.چون فرصتی نداریم.باید بریم به دنیای این انسان و مامور های ببری رو پیدا کنیم و اونارو با شرکتشون نابود کنیم..وگرنه هیچکدوممون آزادی نخواهیم داشت"....
ادامه دارد...
نویسنده: #STELLAR
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت ۱۱
اسپارکل روی زنگیکه روی میز بود زد و وقتی صدایش در آمد همه آنها جمع شدند.جولیونا به میز تکیه داده بود و کمی گرد و خاک را از شانه لباسش تکان داد.لیوکت که همان گربه سبز دوست داشتنی بود روی میز پرید و چهارزانو نشست.او جسه کوچکی نسبت به بقیه داشت.زین ،با پرهای نارنجی و زردش همچنان جذاب و زیبا میدرخشید. کِوین دم فلس دار آبی رنگش را روی پاهایش گذاشت و انگشتان پره دار اش را زیر چانه اش گرفت.همه منتظر گوش دادن بودند.اسپارکل روی میز پرید و دستانش را بالا گرفت:"با همتونم!امروز بهتون نیاز داریم تا یه ماموریت سری رو حل کنیم.دست تنهاییم و به کمکتون احتیاج داریم.چون فرصتی نداریم.باید بریم به دنیای این انسان و مامور های ببری رو پیدا کنیم و اونارو با شرکتشون نابود کنیم..وگرنه هیچکدوممون آزادی نخواهیم داشت"....
ادامه دارد...
نویسنده: #STELLAR
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت ۱۲
جولیونا فکر کرد.اهی سرد کشید و سپس سمت تخته وایتبرد گوشه رفت.ماژیک جادویی را درآورد و شروع به نوشتن کرد. و بعد از نوشتن و کشیدن چیزی،به تخته زد.زین ماگ قهوه خاکشیری اش را پایین کشید و ابروهایش را بالا انداخت.جولیونا سکوت کرد و سپس با صاف کردن گلویش ادامه داد:"خیلخب بچه ها..امروز یه ماموریت بزرگ داریم.همونطور که اسپارکل گفت،باید بریم و این ماموریتو باهمدیگه انجام بدیم.حالا کی موافقه؟"
کوین درحالیکه از روی صندلی افتاد دستش را بالا گرفت و با خنده حرف زد:"من!"اسپارکل نیشخندی زد و محکم روی میز کوبید به طوری که لیوکت به هوا پرید.اسپارکل فریادی خوشحال سر داد:"ایول!پس وقتی نیازتون داشتم باهاتون تماس میگیرم!" اسپارکل ،کای رو که من بودم را گرفت و به سمت در دوید.جولیونا با عصبانیت آهی سرد کشید:"پسره خیره سر" اسپارکل درحالی که خندید مشتش را گره کرد:"حالا شد!بریم ببرهارو کتک بارون کنیم!"
ادامه دارد....
نویسنده: #STELLAR
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#ماجراجوییهای_وندیاستارنایت
🏞[Vandi Starnight's Adventures]🥕
قسمت یک
چشمانم را باز کردم.درحالی که پلک زدم،اطراف را مشاهده کردم.لب یک ساحل افتاده بودم وافتاب زیبا روی چشمانم میتابید.گرم و لطیف بود.درست مثل یک اغوش گرم از طرف یک دوست آشنا.ناگهان به خودم آمدم و یهو نگاهم به ساحل افتاد:"ودهک..کیفم کجاس؟؟؟😨" به سرعت جیغ زدم و شن هارا گشتم و داشتم خودم را میکشتم:"نهههه کیفمممم کجاسسسوینبتمساثنث..." که ناگهان دیدم کیف بنده روی یک لاکپشت شوت شده روی درخت آویزان است.خندیدم و کیف و لاکپشت را به پایین اوردم و کیفم را بغل کردم و بوسیدم:"ای شیطون کجا بودی؟"قهقهه ای زدم و کیفم را چندین بار بغل کردم که دیدم لاکپشته نگاهی پر انزجاری به من داشت به طوری که انگار حالش از این حرکت چندش من بهم خورده بود.حق هم داشت بنده خدا*(استلار:حالم حال لاکپشته😂)*آها راستی دوستان..یادم رفت خودم را معرفی کنم..من وندی استارنایت هستم!یک ماجراجو!✨ولی خودمونیم ماجراجو که نیستم فقط یه ولگرد سگگرد ام🦦 و شماها قراره بخونید چه بلاهایی سرم قراره بیاد..
موفق باشید🤓👋
ادامه دارد...
نویسنده: #STELLAR ~💫
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
به نام خدا
#مامورمخفی_جادویی_من 🌃
قسمت ۱۳
درحالی که اسپارکل با سرعت میدوید.از پله ها میپرید طوری که ده تا پله را پرید و روی نرده پله ها سر خورد.دنبالش میدویدم:" هی وایسا من مث تو پرنده نیستم😧"اسپارکل درحالی که روی هوا پرش های بلند انجام میداد و با بالهایش شیرجه میرفت قهقهه زد:"بیا بریم دخل این ببرهارو دربیاریم"یقه لباسم را گرفت و مرا به داخل پرتالی با خود پرت کرد.وقتی به خودم امدم،خودم را وسط خیابون دیده بودم.بلند شدم و به ساعت نگاه کردم و نگران شدم:"اسپارکل..ننم نگرانم میشه اگه شب بیرون بمونم" اسپارکل پنجه ای زیر چانه اش انداخت و سپس نیشخند زد:"نترس یه سری مامور فرستادم که گرد فراموشی فعلی زدن به خانوادت و تا زمانی که نیستی فک میکنن همه چیز عادیه" برای یک لحظه لال شدم..و لبخند زدم و خندیدم:" هوف خداروشکر..وگرنه اگه برمیگشتم خونه بدبختی میشد" و بعد از یک دقیقه سکوت..ادامه دادم:"راستی قراره من چیکار کنم؟من نه جادو دارم نه بدنی برای مبارزه"اسپارکل مرا پشت یکی از ساختمان ها کشید و پرتالی را باز کرد:"با این چیز دیگه قراره یه مامورمخفی باحال بشی!".....
ادامه دارد....
نویسنده: #STELLAR ~💫
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5