#شهریار شاعری عاشق بود که #شعر او جلوه ای از پاکی وجود و تبلور حقیقی احساس بود
#روز_۲۷_شهریور را به تمام شاعران گرامی ایران زمین تبریک عرض می کنیم!🥳
🍷💋🍷💋🍷💋
🍷💋🍷💋🍷
🍷💋🍷💋
🍷💋🍷
🍷💋
🍷
part5
یه نگاهی به گالوس کردم :به نظرت ...اینجایکم عجیب
نیست؟
گالوس پشت چشمی نازک کرد :نه...چیش عجیبه؟
-ازوقتی اومدیم هیشکی اینجا نیست!
-گالوس یه قیافه ی ترسو به خودش گرفت:راست می
گیا... ههعع...یارتا...نکنه اومدیم پاساژ جن هاااا؟
بعد یه دور چرخید: گفتم...یه جای کار می لنگه...حالا
که دقت می کنم این همه کفش ولباس ...وگوشی های
مدل باالاا... بعیده ساخت ادمیزاد جماعت باشه!
بااینکه دلم نمی خواست ٬یه پس گردنی محکم حوالش
کردم: مسخره...هرهر خندیدم!
گالوس هم که خاکی تر از این حرفا بود هرهر خندید
وباز باکله رفت بین کتونی هااا:می گم ...یارتا حالا که
کسی نیست ...من اینارو ور دارم درریم؟
قبل اینکه من چیزی بگم صدای دورگه ی زنونه ای
پرسید:می تونم کمکتون کنم!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++
گالوس::
یارتارودست انداختمو بعدش یارتا یه پس گردنی آروم
بهم زد منم بانیش باز داشتم بهش پیشنهاد بی شرمانه
دزدی می دادم همون موقع صدای بمی اومد که
پرسید:می تونم کمکتون کنم..؟
سرمو که بالا آوردم یه دختری بود به به!
یعنی خیلی با
جذبه ودرعین حال دوست داشتنی....یکم نگاش کردم..
#نویسنده :میناسادات (M.S.7)✨🍷
#رمان #novel
کپی ممنوع🚫
جدید✨✨✨✨✨🍷✨✨✨✨✨جدید
سلام !
اومدم بهت بگم یه #رمان #خنده دارو خودمونی براتون آوردم کیوتا!!!!!!!
یه رمان متفاوت و هیجان انگیز
یه رمان با کلی تیکه های خنده دارو درعین حال مفهوفی وجذاب
به #گیم علاقه داری؟🎮
رمانای تخیلی وفانتزی دوست داری؟😱🧞♂🧚♂🧚🧞♀
میخوای هرشب یه رمان قبل خواب بخونیکه به لبت خنده بیاره؟🥺
خب پس چرا معطلی؟😏کیوتم زودعضوشو این دقیقا همون رمانه!
بزن روپیوستن @dacgrand ✨✨✨🍷
فانتزی من و تو
🍷🌙🍷🌙🍷🌙
🍷🌙🍷🌙🍷
🍷🌙🍷🌙
🍷🌙🍷
🍷🌙
🍷
part6
یه مانتو شلوارگشاده ماشی باشال زرشکی وپیرهن
سفید تنش بود.لبای خوش فرم وچشمای ریز
خوشگلی داشت...آرایشش هم خیلی غلیظ نبود...
بینیش هم که....یاجده فخری الملوک)اسم
مادربزرگمه(این چیه...دماغش اندازه دلمه بود...عییق!
بچه ها اصلاً اون به بهی که گفتمو فراموش
کنید....اوه ..اوه چه افاده ای...نیشخندم کوفتم شدو
بایه قیافه ی مچاله زل زده بودم بهش که بانیشگون
یارتا ازکنج کمرم صاف وایستادم....
یارتا بایه خنده مصنوعی بهم گفت: فروشنده اس...
-آها...خب ببخشید این چنده؟ )کتونی آوردم بالا(
دختره من ومنی کرد:هشتادوپنج....
چشمای یارتا یه برقی زد یعنی قیمتاشون...عالیهههه!
ولی یهو از دهنم پرید: تخفیف نداره..و؟
چشمای یارتا اندازه بشکه گرد شد....خودمم تو هنگ
بودم که این چی بود گفتم ....که یهو...دختره به حرف
اومد:سی وپنج ....خوبه؟
منم مثه جت یه مشت پوله نقدمچاله... گذاشتم رو
میزو اومدیم بیرون...خیلی عجیب بود
باسیصدتومن...کلی خرید
کردم.کتونی،حوله،شلوار....جوراب!
خیلی خوشحال بودم....نیشم اصلاً جمع نمی
شد.بالأخره اومدیم بیرون!
دیگه ساعتای پنج عصر بود..
++++++++++++++++++++++++++++++++++++
#نویسنده :مینا سادات(M.S.7)🌙🍷
#رمان #novel
کپی ممنوع🚫
تفنگت رابگذارزمین که من بیزارم ازدیدار این خونبارناهنجار
#روز_جهانی_صلح گرامی باد✨✨
✨🧊✨🧊✨🧊
✨🧊✨🧊✨
✨🧊✨🧊
✨🧊✨
✨🧊
✨
Part7 #پارت
یارتا::وقتی اومدیم بیرون....ساعتای پنج عصر بود
احساس می کردم یکی باچاقوداره معده مو سیخونک
میزنه....
واقعا گشنم بود!
گالوس خیلی خوشحال بود،یه
نگاه بهش کردم:...منم پونصد تومنی دارم فردا هم
بیاییم...اینجارو جاروکنیم!
همون موقع یه گربه ی سفید باچشم های نارنجی دیدیم گالوس چشماش گرد شد:وای یارتا این پیشی چقد خوشگله
ی
نگاهی به گالوس انداختم:آره خوشگله...(همون موقع
دیدم سریع خریدهاشو چپوند صندلی عقبودوید
دنبال گربه!
..گالوس..گمشوبریم من الان غش می
کنم...!
ولی گالوس به شدت درگیر گرفتن گربه بود...خیلی
دیگه امروز رفته بود رومخم ولی گفتم خوشحالیش
کوفتش نشه برای همین دیگه چیزی بهش نگفتم
#نویسنده :مینا سادات(M.S.7)
#رمان #novel
کپی ممنوع🚫
🍷✨🍷✨🍷✨
🍷✨🍷✨🍷
🍷✨🍷✨
🍷✨🍷
🍷✨
🍷
Part8 #پارت
وسوارماشین شدم...یادسگ وگربه افتادم ،همون موقع
گربه رفت توی پاساژگالوسم دنبالش...بااینکه حسابی
کفری بودم ولی خندم گرفت وداشتم هرهربهش می
خندیدم که یهو کل پاساژ غیب شد!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++
گالوس:: داشتم دنبال گربه می کردم که یهو پرید تو
پاساژ فکر کرده بی خیال می شم...
نیشخندی
زدموپشت بندش رفتم تو
از این گربه هاس که
هرشونصد سال یه دونه ممکنه گیرت بیاد اصلاً این
حیوون خونگی من نشه...
یارتارو یه پیتزا مهمون می
کنم!
گربه دوید سمت راه پله های زیر زمین پاساژ منم
دویدم دنبالش...
رسیدیم به یه سالن مسطح که گربه با
کله خورد به یه چیز سیاه مثل پایه ی صندلی گیج شد
وایستاد منم باخوشحالی گرفتمش کله راهو دولا دولا
دنبالش کرده بودم بالاخره کمرمو راست
کردم:آخیش....گربه ی چموش بالاخره گرفتمت!
بادیدن صحنه ی روبروم ماتم برد یه عالمه تخت
عجیب ومدل بالابود که چندنفر بالباسای معمولی
روش دراز کشیده بودند وعینک هایی سیاه مثل
عینک واقعیت مجازی به چشمشون بود وتااطراف
سرشونو پوشونده بود.
یه نگاهی به دورو برم انداختم ومتوجه شدم اینجا یه
جور آزمایشگاهه پیشرفته اس باعجله برگشتم سمت
راه پله ها که دربرم همون دختره ی فروشنده رو
دیدم....توجهی نکردمو رفتم سمت پله ها ولی
فروشنده انگار قصد کنار رفتن نداشت.
-کجا با این عجله؟
#نویسنده :میناسادات(M.S.7)
#رمان #novel
کپی ممنوع🚫