﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیستم مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود.از وسط برنامهها میرفت و میآمد .قرار شد
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_یکم
وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده .هیچکس باور نمیکرد این آدم تن به کت و شلوار بدهد .از بس ذوق مرگ بود خندهام گرفت. به شوخی بهش گفتم شما کت و شلوار پوشیدی یا کد و شلوار شما رو پوشیده. در همه عمرش فقط دو بار با کت و شلوار دیدمش. یک بار برای مراسم عقد یک بار هم برای عروسی. درو همسایه و دوست و آشنا با تعجب می پرسیدند :«حالا چرا امامزاده داشت.»نداشتیم بین فک و فامیل کسی اینقدر ساده دخترش را بفرستد خانه بخت .سفره عقد ساده انداختیم وسایل صبحانه را با کمی نان و پنیر و سبزی و گردو و شیرینی یزدی گذاشتیم داخل سفره. خیلی خوشحال بودم که قسمت شد قرآن و جا نماز هدیه حضرت آقا را بگذارم داخل سفره عقد .سال ۱۳۸۶ که حضرت آقا آمده بودند یزد، متنی بدون اسم برای ایشان نوشته بودم .چند وقت بعد از طرف دفتر ایشان زنگ زدن منزلمان که نویسنده این متن زن یا مرد ؟مادرم گفت:« دخترم نوشته» یکی دو هفته ای گذشت که دیدم پستچی بسته آورده است. آقای آیتاللهی خطبه مفصلی خواندند با تمام آداب و جزئیاتش .فامیل میگفتند ما تا حالا اینطور خطبهای ندیده بودیم .حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم. میگفت اینجا جای که دعا مستجاب میشه.»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_یکم وقتی با کت و شلوار دیدمش، پقی زدم زیر خنده .هیچکس باور نمیکرد این
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_دوم
هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نکن راه نمیداد. هی میگفت :«تو سبب شهادت منی من این روبا ارباب عهد بستم و مطمئنم که شهید میشم.» فامیل که در ابتدای امر کلاً گیج شده بودند. آن از ریخت و قیافه داماد این هم از مکان عقد. آنها آدمی با این همه ریش را جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی ها که فکر میکردند طلبه است .با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پولداری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. حالا برای همه سوال شده بود« مرجان چیز این آدم دل خوش کرده که بله گفته است .»عده ای هم با مکان ازدواجم کنار میآمدند ولی میگفتند :«مهریهاش رو کجای دلمون بزاریم ۱۴ تا سکه هم شد مهریه .»همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن دیده بودم ولی رفقای محمدحسین زیارت عاشوراخواند. مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا در و تخته را جور می کند آنها هم بعد از روضه مسخره بازی شان سرجایش بود. شروع کردن به خواندن شعر رفتند یاران چابک سواران. چشمش برق میزد. گفت:«تو همونی که دلم میخواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد.» مدام زیر لب می گفت شکر که جور شد.شکر اونی که میخواستم شد .شکر که همه چیز طبق میلم جلو میره .شکر .موقع امضای سند ازدواج دستام میلرزید .مگر تمامی داشت. شنیده بودم باید خیلی امضا بزنیم ولی باورم نمی شد تا این حد. مثل هم در نمیآمدند. زیرزیرکی میخندید :«چرا دستت میلرزه نگاه کن همه امضاها کج و کوله شده .»بعد از مراسم عقد رفتم آرایشگاه .قرار شد خودش بیاید دنبالم. دهان خانوادهاش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه .اصلا خوشش نمی آمد. وقتی دید من دوست دارم کوتاه آمد. وقتی آمد آنجا قصه عوض شد. چهار ساعت بیشتر نبود که با هم محرم شده بودیم .یخم باز نشده بو.د راحت نبودم .عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی اینقدر مسخره بازی در میآورد که در عکس ها بخندم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_دوم هرچه می خواستم بهش بفهمانم که ول کن اینقدر روی این مطلب پا فشاری نک
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_سوم
همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد .پشت فرمان بلند بلند می خواند «دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم خیلی حسین زحمت مارا کشیده است »کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل. یاد روزهایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا همیشه خدا اینجا پلاس بودنش بساط شوخی را فراهم میکرد که« این باز اومده سراغ ارث پدرش» سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پایه کارش باشد .حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضیم کند به ازدواج .می گفت:« قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود خیلی از دوستانش می آمدند و در مرحله من از به مشورت می خواستند به گفته بودند که برای ایشان از من خواستگاری کند می خندید که اگه نمیگفتم دختر مناسبی نیستی بعداً به خودم می گفتم پس چرا خودت گرفتی اگه هم میگفتن برای خودم می خوام که معلوم نبود تو بله بگی.» حتی گفت که «اگر اسلام دست و پام رو نبسته بود دلم می خواست شما را کتک مفصل بزنم .»آن کل کل های قبل از ازدواج تبدیل شدن به شوخی و بذله گویی. آن شب هرچه شهید گمنام در شهر بود زیارت کردیم .فردای روز عقد رفتیم خانه خاله مادرش .جا هم یک سر ماجرا وصل میشد به شهادت. همسر شهید بود .شهید موحدین. روز بعد از عقد نرفتم امتحان بدهم .محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت با اعتماد به نفس، درس نخوانده رفت سر جلسه. قبل از امتحان نشسته بود با یکی از رفقایش که کل درس را در ده دقیقه بگوید. جالب اینکه آن درس را پاس کرد. قبل از امتحان زنگ زد که...
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_سوم همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد .پشت فرمان بلند بلند می
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_چهارم
«دارم میام ببینمت.» گفتم برو امتحان بده که خراب نشه. پشت گوشی خندید که :«اتفاقاً میام که امتحانم خراب نشه.» آمد گوشه حیاط ایستاد و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم دوباره این جمله را تکرار کرد :«تو همونی که دلم خواست کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد. رفت که بعد از امتحان زود برگردد . تولدش روز بعد از عقدمان بود. هدیه خریده بودم. پیراهن، کمربند و ادکلن .نمیدانم چقدر شد ولی به خاطردارم چون میخواستم خیلی مایه بزارم همه را مارک دار خریدم و جیبم خالی شد. بعد از ناهار یک دفعه با کیک و چند تا شمع رفتم داخل اتاق. شوکه شد وخندیدُ گفت:« تولد منه تولد تو اصلاً کی به کیه.» وقتی کادو را بهش دادم گفت« چرا سه تا» گفتم «دوست داشتم »نگاهی به مارک پیراهنش انداخت و طوری که توی ذوق نخورده باشد به شوخی گفت :اگه ساده تر می خریدی به جایی نمی خورد .یک پیس از ادکلن را زده کف دستش معلوم بود خیلی از بوش خوشش آمده :«لازم نکرده فرانسوی باشه مهم اینه که خوشبو باشه .برای کمربند چرم دورو هم حرفی نزد. آخر سر خندید که بهتر نبود خشکه حساب می کردی می دادم هیئت. سر جلسه امتحان بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببیند با چه کسی ازدواج کردهام.جیغی کشیدند؛ شبیه خودم وقتی که خانم ابویی گفت محمد خانی آمده خواستگاریت .گفتند ما را دست انداختی .هر چه قسم و خوردم باورشان نشد. به من زنگ زد که آمده نزدیکه دانشگاه .پشت سرم آمدن که ببیند راست می گویم یا شوخی می کنم .نزدیکی در دانشگاه گفتم اینا ها باور کردیم اونجا منتظرمه .
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_چهارم «دارم میام ببینمت.» گفتم برو امتحان بده که خراب نشه. پشت گوشی خندی
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_پنجم
گفتند:« نه تا سوار موتور نشی باور نمی کنیم» وقتی نشستم پشت سرش پرسید :این همه لشکر کشی برای چیه؟؟؟ همینطور که به چشمهای باباقوری بچه ها می خندیدم گفتم: اومدن ببینند واقعا تو شوهرمی یا نه . البته با آن موتور تریل معروف را نداشت کلاً موتور وقف هیئت بود .عاشق موتورسواری بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور. خانمهای هیئت یادم دادند راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم .چند بار با اصرار دایی ام را مجبور کرده بودم که من را به نشاند ترک موتور. رفتیم خانه دانشجویی. در یک زیر زمین که باور نمیکردی خانه دانشجویی باشد. بیشتر به حسینی این نقلی شبیه بود .ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود. آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت به خاطر تو اینجا رو تمیز کردم. گوشه یکی از اتاق ها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است فکر کنم اشتراکی میپوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا از این کارش خوشم آمد. بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد. خیلی از کارها را دیدیم پسندش نمیشد. نهایت رسیدیم به یک جمله حضرت آقا با دست خط خودشان. «بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسم ها و سرنوشت هاست صمیمانه به همه شما فرزندان عزیز تبریک می گویم .سید علی خامنه ای» دست خط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی. برای مغازه دار جالب بود .گفت من به رهبر ارادت دارم ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی چاپ کند. از طرفی هم پا فشاری می کرد که نمیشود و از متنهای حاضر یکی را انتخاب کنیم . محمد حسین که در این کارها سررشته داشت به طرف قبولاند که میشود در فتوشاپ این کار را با این مشخصات طراحی و چاپ کرد
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_پنجم گفتند:« نه تا سوار موتور نشی باور نمی کنیم» وقتی نشستم پشت سرش پرسی
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_ششم
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود؛ بعضی ها می گفتند قشنگ است و بعضی ها هم خوششان نیامد. نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ولی با بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند. از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود. میگفت :این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد .از هر دری سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم .موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم. باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع می کردیم. بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد ،الان باید حلقه بخریم .حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتی مشهد انگشتر حقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند .کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش می گفت همان راه را می رفت. از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت. روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی هم اشاره کردو گفت:« این عکس کدوم شهید » خندیدم که هنوز شهید نشده شوهرمه .!!! کم کم رفت و آمد و بگو بخند هایش توجه همه را جلب کرد. آدم یخی نبود سریع با همه گرم می گرفت و سر رفاقت را باز میکرد. با مادربزرگم هم اخت شد و برو بیا پیدا کرد. چند وقت یک بار هم شب خانه اش میماندیم. با آن خانه انس پیدا کرده بود؛ خانه ای قدیمی با سقف های ضربی. زیاد می رفت و به گوسفند های شان سر می زد. طوری شده بود که خیلی از جوانهای فامیل میآمدند پیشش برای مشاوره ازدواج. بعضی هایشان هم میخندیدند که زیر اسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی .دختر خاله ام میگفت الان داره خودش رو رحیم پور ازغدی میبینیم. من هم مسخره اش می کردم از غدی را میشناسی،این محمدحسین شونه. خدایش قلمبه سلمبه حرف میزد ولی آخر حرف هایش به این می رسید که طرف به دل نشسته یا نه .زیاد هم از ازدواج خودمان مثال می زد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
-
خوشبختیواقعییعنی:
جـلوےامامزمانت؛وایسیوبگی:
آخرینگناهمویادمنمیاد!(:
#امام_زمان
آقا به نظر من واسه این پسرایی که اَبرو
ور میدارن و موهاشونو رنگ میکنن و از
هر گونه آرایشی دریغ نمیکنن باید حجاب رو اجباری کنن نامحرم میبینه زشته!!!
#تاسف
Join™↯
➣@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
آقا به نظر من واسه این پسرایی که اَبرو ور میدارن و موهاشونو رنگ میکنن و از هر گونه آرایشی دریغ نمیک
باپسریازدواجکن!
کھسرشجلویناموسمردم
پایینباشہوجلویخدایخودش بالا...
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
باپسریازدواجکن! کھسرشجلویناموسمردم پایینباشہوجلویخدایخودش بالا...
بادختریازدواجکن!-
کهاگہ"مرد"بود
بهتریندوستِشمامیشد!:)))