eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨ 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت فردا شب شهادت حضرت زهــــرا نامی بود به این دلیل تلویزیون چیزی نداشت ٬سرور را به ماهواره وصل کردم و به تماشای فیلمی کمدی نشستم.. -مامان -جانم -تاکی این دستگاه های لعنتی باید باشن؟ -تاوقتی که خوب خوب بشی -چرا من هیچی یادم نیست چرا اون پسرو.. -بسه سوها٬گفتم درموردش حرف نزن٬کیوان فرداشب میاد خواستگاریت خیلی بده اگه راجب پسری دیگه حرف بزنی. -مامان ولی نمیدونم چرا حس خوبی نسبت به کیوان ندارم -حستو بیخیال شو ٬وقتی باهاش ازدواج کنی میرین امریکا و عشق و حال اصلا اینا دیگه فراموشت میشه سوها و من فکر میکردم و فکر میکردم ٬اما چرا به پاسخی نمیرسیدم هرجقدر درذهنم پسری علی نام را جستجو میکردم نمیافتمش٬نگاهش خیلی اشنا بود اما حضورش درزندگی من٬آن هم با ان شکل وقیافه تعجب برانگیز بود. دراتاقم نشسته بودم٬ دستگاه ها به اجبار من برداشته شده بودند و فقط کپسول اکسیژنم مانده بود٬ باتلفن همراهم را بازی میکردم و زیر و رویش میکردم تا شاید نشانی از بی نشانی های ذهنم پیدا کنم که چشمم به یک شماره خورد که به این اسم سیو شده بود. -اقا علیم بدون وقفه شماره را گرفتم و تنها این صدارا شنیدم -دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .the mobail this is of باخود گفتم اگر رابطه اش بامن نزدیک نبوده پس چرا علی من ان را نوشتم و اگر بوده حال چرا خاموش است؟ پس حتما اوهم مرا فراموش کرده.. نمیدانم چرا انقدر حس خوب نسبت به او دارم... امشب قرار است کیوان برای خواستگاری به خانه ما بیاید با اصرار مادرم کت و دامنی تنگ و کوتاه پوشیدم و موهایم را باز گذاشتم. چه حال بدی داشتم انگار داشتم درون مرداب میرفتم نمیدانم چرا!! حالم بدتر و بدتر میشد نفسم سخت بالا می آمد و سرم گیج میرفت٬زنگ در فشرده شد و من تمام محتویات معده ام را بالا اوردم٬ مادرم مراصدا میزد اما پاهایم توان نداشت٬ناخود آگاه به سمت در کشیده شدم و در را قفل کردم کلید راهم رویش گذاشتم٬ مادرم به در میکوبید و پدرم صدایم میزد باهربار کوبیدن در نفسم تنگ تر میشد و قلبم فشرده تر ٬زانوانم خم شد و روی زمین افتادم هرچقدر بادست دنبال کپسولم میگشتم پیدایش نمیکردم و تنها صدای در را میشنیدم و سیاهی مطلق... ساعت:سه و چهل دقیقه شب -تو کی؟تو.. چی؟تو... و با وحشت از خواب پریدم ٬سریع اباژور کتار تختم را روشن کردم ٬کپسول را پیدا کردم و ماسک را بردهانم گذاشتم ٬عرق سردی روی پیشانیم نشسته بود خوابم جلوی چشمانم ظاهر شد ٬مردی نورانی اما غمگین جلویم امد در خواب فقط نگاه میکردم ٬گفت -به کنار من بیا تا اشکار شود هرانچه نمیدانی به دیدنم بیا که منتظرت هستیم.فقط راه بیفت که دیر نشود٬٫ حرکاتم دست خودم نبود سریع لباسی پوشیدم موهایم را جمع کردم و شالی روی سرم انداختم٬سوئیچ ماشینم را از روی پاتختی برداشتم ٬ارام در را باز کردم و پله هارا ارام پایین امدم سریعا به پارکینگ رفتم و ریموت رافشردم ٬پا روی گاز گذاشتم و لاستیک ها از جا کنده شد ٬نمیدانستم به کجا میروم شب بود جایی مشخص نبود فقط به حرف های ان مرد نورانی فکر میکردم ٬بیا٬منتطرت هستیم!چه کسی منتطرم بود؟احساس کردم نیرویی مرا هدایت میکند ٬از دور نور سبزی دیدم به ان سمت فرمان را کج کردم ٬ خود را روبه روی مسجدی یافتم ٬روی تابلو راهنما نوشته بود٬ دست هایم سر شد نفسم بریده بریده بود٬ماشین را پارک کردم٬شلوغ بود٬انگار مراسمی برپاست ٬خانمی صدایم کرد و چادری به رنگ فیروزه ای به دستم داد و گفت -این رو بپوشید حرم حرمت خاصی داره عزیزم با لحنش ارام شدم چادر سرکردن بلد نبودم اما روی سرم انداختم قدم هایم به سمت حرم میرفت٬انگار حمعیت کنار میکشیدند تا من رد شوم ٬چون خیلی سریع به ضریح رسیدم٬ صدای مداحی می آمد تازه یادم امد امشب شب شهادت بود.... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛نهال سلطانی @dadash_ahmad
✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت صدای مداحی می آمد٬ تازه یادم امد امشب شب شهادت س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم ٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن... و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت ٬عطر گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬ خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟ هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟ به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد.. بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟ من چادر مشکی نداشتم ٬٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم. -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن. از کلماتش دلم ریخت زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟ -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟ چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟ قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬ -جانم فاطمه وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم.... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛نهال سلطانی @dadash_ahmad
پدر سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت درباره تولد پسرش میگفت: مي‌خواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع)، همسرم سه ماهه حامله بود، التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نمیاد. هر جوری بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتی رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر. دكتر گفت: احتمالا جنين مُرده..اگر هم هنوز زنده باشه، اميدی نيست.. چون علايم حيات نداره.. وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هرجوری كه ميتونی منو برسون به ضريح آقا.. زير بغل هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح.. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه‌ای واسه زيارت. با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه برای نماز بيدارش كردم. با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شيرينی بود.. الان ديگه مريضی ندارم.. بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توی آغوشم. بردمش پيش همون پزشک. ۲۰ دقيقه‌اي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چی؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مُرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردنی نيست، امكان نداره!؟ خانم كه جريان رو براش تعريف كرد و دکتر رفت توی فكر... وقتی بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم. «محمدابراهيم همت» ... مادر حاج همت وقتي سر بچه‌اش جدا شد تو طلاییه... و خواستن پیکر رو داخل قبر بذارن؛ به س گفت: خانم امانتی ‌تان را بهتان برگرداندم..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 امضای (س) پای نامه شهادت نوجوان لبنانی ●دوستم علاقه ی زیادی به شهید «احمد مشلب» داشت. این شهید اهل شهر نبطیه لبنان بود. ●علی دو ماه قبل از شهادتش برایم از خوابش گفت و این طور تعریف کرد: یک شب در خواب دوست شهیدم را دیدم. از او پرسیدم شما شهید هستی؟ گفت: بله، گفتم از شما یک درخواست دارم و آن اینکه اسم من را نیز جزو شهدا در لیستی که حضرت زهراء سلام الله علیها می نویسد و شما را گلچین می کند بنویسی. ○شهید احمد مشلب به من گفت: اسمت چیست؟! گفتم:علی الهادی! شهید احمد مشلب گفت: این اسم برای من آشناست، من اسم تو را در لیستی که نزد حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود دیده ام و به زودی به ما ملحق خواهی شد. 📎اینطور شد که دوستم علی الهادی دو ماه بعد به شهادت رسید. ‌✍راوی :دوست صمیمی شهید 🌹 شهید_علی_الهادی_احمد_حسین 🌷🌷🌷🌷🌷
🍃درست سی و یک سال پیش، در حیاط ، پلاک هشت غنچه ای از دیار تهران شکوفا میشود که بعدها میشود یکی از ستارگان اربعه حلب میشود یکی از عاشقان همان بانویی که حیات کربلا گره خورده وجودش است. همان بانویی که اگر نبود در کربلایش میماند🌹 🍃مسعود عسگری متولد در خانواده ی دیده به جهان گشود. وی در دامان رشد یافت که هم اکنون نیز زینب وار راه پیشوایش، (س) را ادامه میدهد. 🍃به گمانم مسعود عسگری، محبوب آسمانیش، بر روی گستره ی هستی بود که آمدنش از برای بود که به تصویر برساندش. او چون غنچه ای شکفته شد تا برای ما که بازیچه‌ی ساعت روزگار شده ایم‌ معنی آزادگی را به تصویر برساند🌸 🍃گفتم آزادگی! میگوند (ع) فردموده اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید...با افتخار قهرمان قصه ما، با تولدش هم دین را به همگان می آموزد و هم آزادگی را🙂 🍃این را میشود از آهنگ و تعبیر کلمات آشنایان شهید متوجه شد، میشود از اسمی که بر صفحه روزگار به جای گذاشته متوجه شد... 🍃به گمانم ساعت سرخ نیز، عاشق زندگانیش بوده، سیره اش را دوست داشته که اینگونه آنرا در خود ماندگار نگه داشته... 🍃ای کاش مادر های زمانه فرزندانشان را بدین سان نمایند. فرزندانی که با تولدشان دنیایی را میسازد. 🌺به‌ مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۸ شهریور ۱۳۶۹ 📅تاریخ شهادت : ۲۱ آبان ۱۳۹۴ .حلب سوریه
♡. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . ♡
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• یڪ‌زمانےهم‌بناباشدڪھ‌تغییرم‌دهد درمیان‌روضہ‌ ها مادرمرا"حُر"میڪند💔
-"بسم الرب المـ🖤ـادر...♡'! 🖤انالله‌واناالیه‌راجعون🖤 خبر ڪوتاه ولی سوزناک💔 شروع‌شدصبح‌بۍمادرۍ🥀 یافاطمة‌الزهرا🕯🖤 🥀 🖤
خودش را .. محسنش را .. هرچہ دارد میدهد زهرا .. فقط کافیست! پایِ مرتضیَش در میان باشد💔:) 🖤
پدر سردار شهید حاج محمد ابراهیم همت درباره تولد پسرش میگفت: مي‌خواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع)، همسرم سه ماهه حامله بود، التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نمیاد. هر جوری بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتی رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر. دكتر گفت: احتمالا جنين مُرده..اگر هم هنوز زنده باشه، اميدی نيست.. چون علايم حيات نداره.. وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هرجوری كه ميتونی منو برسون به ضريح آقا.. زير بغل هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح.. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه‌ای واسه زيارت. با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه برای نماز بيدارش كردم. با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شيرينی بود.. الان ديگه مريضی ندارم.. بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توی آغوشم. بردمش پيش همون پزشک. ۲۰ دقيقه‌اي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چی؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مُرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردنی نيست، امكان نداره!؟ خانم كه جريان رو براش تعريف كرد و دکتر رفت توی فكر... وقتی بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم. «محمدابراهيم همت» ... مادر حاج همت وقتي سر بچه‌اش جدا شد تو طلاییه... و خواستن پیکر رو داخل قبر بذارن؛ به س گفت: خانم امانتی ‌تان را بهتان برگرداندم..