﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت19 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عاشق ریسک کردن و تجربه ي موقعیت هاي جدید بود چیزي که شایست
#رمان_گشتارشاد
#پارت20
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رها: بکش ترمز فکتو بابا الان جفت پا میري جاده خاکی این حرفا عزیزم همش شعاره وگرنه کدوم مردي محض رضاي خدا یا
به قول شما همون دوستی کنارت میمونه؟
حالا هم بی خیال راستی این جوري اون گیتارو بغلت گرفتی معلومه خیلی دوست داري اره؟
چشماي شایسته برق زد و گفت: اره خیلی زیاد ولی بابام هیچ وقت نزاشت برم یاد بگیرم
رها: غصه ت نباشه عزیز دلم خودم بهت یاد میدم
شایسته با ذوق خودشو بغل رها انداخت و گفت: عاشقتم رهایی
یه کم دیگه پیشش موند و نگاهی به ساعتش انداخت باید تا5 خودشو به خونه میرسوند و گرنه باید هزار جور جواب پس میداد
شایسته: خوب کاري باهام نداري؟
رها: یه کم دیگه بمون هنوز ساعت3 :30 دقیقه س که
شایسته در حالی که شالشو جلوي ایینه درست میکرد گفت: نه اگه دیر برسم پوستمو میکنه این داداشم فرهاد اصلا حوصله
ندارم
رها: باشه عزیزم فقط از فردا هر روزي که وقت کردي بیا تا بهت یاد بدم
شایسته گونشو بوسید و در حالی که جلوي در کفشاشو پاش میکرد گفت: باشه حتما ببخشید مزاحمت شدم خانومی مواظب
خودت باش خداحافظ
رها: تو هم همین طور خداحافظ
رها حسابی توي فکر فرو رفته بود به حرفاي شایسته در مورد مردا فکر میکرد و جواباي خودش
پوزخندي به قیافه ي خودش توي ایینه ي رو به روش انداخت
اون توي زندگیش یه مردي داشت که بی نظیر بود چشمش دنبال هیچ زن دیگه اي نبود یه وفادار به تمام معنا
ولی خودش درست برعکسش بود انقدر شیطنت کرد که از دستش داد
سیگارشو از روي میز برداشت و با فندك طلاییش که اسم صاحبش روش حکاکی شده بود روشن کرد و دودشو بیرون داد و
سرشو به مبل تکیه داد
دوباره عصبانی شد و بی خیال دنیا تلفن رو برداشت و به شهریار زنگ زد و ازش خواست که امشب بیاد پیشش
شایسته به سمت خونه رفت و بعد سلام کوتاهی به مامان و حاجی که توي پذیرایی نشسته بود وارد اتاقش شد
امروز قرار بود که برن خونه ي اقاي صدرایی
اصلا راغب نبود ولی چاره اي نداشت مجبور بود دستور حاجی بود و لازم الجرا
یه نگاهی به لباساي توي کمد انداخت دلش میخواست یه لباس ساده بپوشه هنوز از رویارویی با امیر حسین یه کم احساس
ترس و نگرانی و خجالت رو با هم داشت
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69