eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت27 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته لبخند مصنوعی زد و گفت: باشه حتما و براش دست تکون دا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 حاجی: شایسته چی شد این چایی پس؟ لباساشو عوض کرد و به سمت اشپزخونه رفت بی حوصله چایی ساز رو روشن کرد و منتظر موند تا جوش بیاد به کامیار فکر میکرد خودشم نمیدونست چرا داره این جوري میکنه اصلا دلیل منطقی براي این رابطه ها پیدا نمیکرد فقط داشت لجبازي میکرد با خانوادش خودشم اینو خوب میدونست دنبال پول نبود درسته که حاجی خیلی زیاد بهش پول نمیداد ولی هیچوقت براش کمم نمیزاشت اگه بدشو میگفت باید حداقل اینم میگفت که تو لباس و به قول خودش قر وفراي زنونه براي مامانش و خودش هیچ وقت کم نمیزاشت براي کمبود محبتم نبود چون همیشه معتقد بود اون محبتی که پدر و برادرش بهش هدیه ندادن چه طوري میتونه از یه پسر غریبه طلب بکنه؟ چایی رو اماده کرد توي لیوان ریخت و به پذیرایی برد نزدیک سال جدید بود و حاجی و فرهاد و فرزین در حال جمع بندي نهایی و حساب رسی سالیانشون بودن فرهاد: راستی این مشهدي دیروز زنگ زده بود گریه و زاري که ندارم پولو بدم یه چند وقتی صبر کنید حاجی: بی خود کرده موقعی که پول رو قرض میگرفت که سینه شو داده بود جلو و میگفت: یه ماهه برتون میگردونم فردا زنگ میزنی میگی اگه نده چکشو میزارم اجرا فرهاد: چشم حتما فرزین: راستی با اون طرف میخواي چه بکنید؟ حاجی دستی به صورتش کشید و مرموزانه لبخندي زد و گفت: درستش میکنم فکراي زیادي براش دارم فرزین: واسه مغازش حاجی؟ اون که اصلا نمی ارزه حاجی نیم نگاهشو به شایسته و چایی دستش انداخت و گفت: نه سرمایه گذاري بهتري روش دارم حالا بعدا میفهمید بده من اون چایی رو دختر برو شام درست کن مادرتو شکوفه رفتن بازار خرید ما بی شام نمونیم شایسته همون طور که زیر لب غر غر میکرد به سمت اشپزخونه رفت این مامانش و شکوفه دائما در حال خرید بودن نمیفهمید اینا خسته نمیشدن از بازار! اها یادش اومد فردا دوره ي همیشگیشون بود و قرار بود تو خونه ي اونا برگزار بشه به هر حال نمیشد که حاج خانم نفیسی لباس جدید نپوشه که! *** رها از در کلانتري بیرون اومد و به سمت ماشین سهند رفت درو باز کرد و خودش رو روي صندلی جلو ولو کرد سهند: چی شد عزیزم؟ رها: هیچی چه طرف گیري هم به ما افتاده بود ول نمیکرد که میخواست گواهیناممو توقیف کنه ادامه دارد... نویسنده:fereshte69