﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت29 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعد حال مظلومی به صورتش داد و گفت: سهند جان من واقعا شرمند
#رمان_گشتارشاد
#پارت30
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نزدیک ظهر بود به سمت خونه ي خانم بزرگ مادر بزرگش رفتن
حاجی و پسرا طبق معمول براي نماز جماعت رفتن مسجد
وارد خونه ي خانم بزرگ شدن ولی همین که خواستن وارد بشن خانم بزرگ جلوشونو گرفت
خانم بزرگ: سلام مادر جان مردا همراهتون نیستن؟
محبوبه خانم: سلام مادر جون عیدتون مبارك باشه صد سال به این سال ها نه رفتن نماز جماعت
خانم بزرگ: الهی فداتون بشم مادر پس بیرون منتظر بمونید تا مردا بیان خودتون که میدونید اول باید مردا بعد سال نو داخل
خونه بشن
شایسته از حرص دستاشو مشت کرد و گفت: خانم بزرگ پس ما بوق تشریف داریم یا ادم نیستیم؟
خانم بزرگ: اوه سخت نگیر مادر بشین تو حیاط از هواي بهاري هم لذت ببر
شایسته رو تخت کنار درخت گیلاس نشست حالش از این رسم مسخره بهم میخورد واقعا این دیگه نهایت بی احترامی به
شخصیت یه زن بود
***
رها ناهار رو با سهند خورد و با بی خیالی به سمت خونه برگشت البته اگه میشد اسم اونجا رو گذاشت خونه
با نفرت وارد اون چهار دیواري شد فردي که مثلا اسمش پدر بود طبق معمول همیشه در حال مصرف مواد بود
با دیدنش در حالی که تعادلش دست خودش نبود و توي حالت غیر طبیعی بعد مواد بود گفت: کجا بودي دختر تا این موقع؟ ؟
؟
رها: بله بله؟ نفهمیدم از کی تا حالا تو واسه من اقا بالاسر شدي؟ برو موادتو بکش مفنگی
مرد با عصبانیت لیوان بغل دستشو به سمت رها پرت کرد و اون فورا جاي خالی داد و باخنده ي شدیدي و گفت: برو بابا همین
مونده تو واسه ما شاخ بشی
مادرش به سمتش اومد و گفت: دختره ي خیره سر خجالت بکش با بابات درست حرف بزن
رها: بابا؟ انا لا مفهوم مادر من یه چی بگو بگنجه اخه این ادمی که اون جا نشسته و داره چرت میزنه کجاش شبیهه پدره؟
هان تو بگو؟
خودت صبح تا شب داري از دستش میکشی باز طرفداریشو میکنی؟ پس هرچی سرت میاد حقته
مادرش با عصبانیت گفت: اون هر چی باشه باباته و احترامش واجب بفهم اینو
رها زیر لب لب غر غر کرد و به سمت اتاق که چه عرض میکرد یه چهار دیواري 3در 4 شد
با خودش فکر میکرد باز خدا رو شکر عقل مادرش رسیده بود که یه جین بچه راه نندازه کلا دو تا بچه بودن رها و خواهر
کوچیک ترش راحله
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69