هدایت شده از «دࢪ مسیࢪ بھشټ»
20.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از «دࢪ مسیࢪ بھشټ»
26.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از «دࢪ مسیࢪ بھشټ»
29.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از «دࢪ مسیࢪ بھشټ»
31.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از «دࢪ مسیࢪ بھشټ»
36.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از «دࢪ مسیࢪ بھشټ»
29.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از «دࢪ مسیࢪ بھشټ»
31.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هدایت شده از «دࢪ مسیࢪ بھشټ»
39.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه موقع برگشتن از لبنان رفتیم سوریه.از هتل تا حرم حضرت رقیه راهی نبود،پیاده م
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_یکم
ماه هفتم در یزد رفتیم سونوگرافی.دکتر گفت مایع امنیوتیک دور بچه خیلی کمه.باید استراحت مطلق داشته باشی.دوباره در یزد ماندگار شدم.میرفت و میآمد.خیلی بهش سخت میگذشت.آن موقع میرفت بیابان.شرایط خیلی سخت تر از زمانی بود که میرفت دانشکده.میگفت عذابه ،خسته و کوفته برم تو اون خونه سوت و کور.از صبح برم سرکار و بعد از ظهر هم برم خونه ای که تو توش نباشی.
دکتر ممنوع السفرم کرده بود.نمیتوانستم بروم تهران.
یواش یواش بهم فهماندن ریه بچه مشکل داره.ای دور بچه که کم میشد مشخص نبود کجا میره.هرکسی نظری میداد:
آب به ریش میره
اصلا هوا به ریش نمیرسه
الان باید سزارین بشی
دکتر ها نظر متفاوتی داشتند.دکتری گفت شاید وقتی به دنیا بیاد ظاهر بدی داشته باشه.
چندتا هم گفتن میتونیم نامه بدیم پزشک قانونی،بچه رو سقط کنی.
اصلا تسلیم چنین کاری نمیشدم،فکرش هم عذاب بود.
با علما صحبت کرد که آیا حاکم شرع اجازه چنین کاری را به ما میدهد یا نه.
اطرافیان تحت فشارم گذاشتند که:اگه دکترا اینطور میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بچه رو بنداز.خودت راحت ، بچه هم راحت.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_یکم ماه هفتم در یزد رفتیم سونوگرافی.دکتر گفت مایع امنیوتیک دور بچه خیلی
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_دوم
زیر بار نمی رفتم.میگفتم نه پزشک قانونی میام نه پیش حاکم شرع.
یکی از دکترا گفت اگر جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از اینا نمیشدم جز تسلیم خود خدا.
میدانستم آن کسی که این بچه را آفریده ،میتواند نجاتش بدهد.چون روح در این بچه دمیده شده بود ،سقط کردن را جرم میدانستم.اگر تن به اینکار میدادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم.
اطرافیان میگفتن شما هنوز جوونین و فرصت دارید.با هر تماسی بهم میریختم ،حرف و حدیث ها کشنده بود.
حتی یکی از پزشک ها وجهه مذهبی مان را زیر سوال برد.خیلی مارا سوزاند،با عصبانیت گفت:شما ها که میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه،شما ها میگین جانم فدای رهبر،شما ها میگین ریش،میگین چادر،اگه اینا نبود میتونستم تو همین بیمارستان خصوصی کارو تمام کنم.شما ها که مدافع این حکومتید،پس تاوانش هم بدین .داشت توضیح میداد که میتوان بدون نامه پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بندازد.نگذاشتیم جمله اش تمام شود،وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون.
خودم را در اتاقی زندانی کردم.تند تند برایمان نسخه جدید میپیچیدند .
گوشی ام را پرت کردم گوشه ایو سیم تلفن را کشیدم بیرون، به پدر مادرم هم گفتم:اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه گوشی رو برام نیارید .
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_دوم زیر بار نمی رفتم.میگفتم نه پزشک قانونی میام نه پیش حاکم شرع. یکی از
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_سوم
هر هفته باید میومد یزد.بیشتر اذیت میشد،هم نگران من بود، هم نگران بچه.
حواسش دست خودش نبود،گاهی بی هوا از وسط پیاده رو میرفت وسط خیابان.مثله دیوانه ها.
به دنبال نقطه ای میگشتم ببینم ببینم چرا این داستان تلخ برای ما پیش آمده است؟
دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم.حرف همشان یک چیز بود،در گذشته دنبال چیزی نگردید،بالاترین مقام دست خدا تسلیم بودنه
در علم پزشکی راهکار برای این موضوع وجود نداشت.
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگزارند یا باید همینطور بماند.دکتر میگفت در طول تجربه پزشکی ام به چنین موردی برنخورده بودم.بیماری این جنین خیلی عجیبه.عکس العملش از بچه طبیعی بهتره ولی از اونطرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست.هیچ کدوم از علائمش باهم همخونی نداره.
نصف شب بود که احساس درد شدیدی کردم.پدرم مرا زود رساند بیمارستان.نبود محمد حسین بیشتر از درد آزارم میداد.
دکتر فکر میکرد بچه مرده است،حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب نداره.استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا میاد،گریه میکنه یا نه.
دکتر به هوای اینکه بچه مرده است سزارینم کرد.هرچه را که در اتاق عمل برایم اتفاق میافتاد متوجه میشدم.رفت و آمد ها و شنود های دکتر وپرستار ها.
در بیابان بود.میگفت انگار به من الهام شد.نصف شب زنگ زده بود به کوشیه مادرم گفته بود بستری شده .همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کنه ،راه افتاده بود سمت یزد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_سوم هر هفته باید میومد یزد.بیشتر اذیت میشد،هم نگران من بود، هم نگران بچه
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
صدای گریه اش آرومم کرد.نمف راحتی کشیدم.
دکتر گفت :بچه رو مرده دنیا آوردم،ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد.اجازه ندادند بچه را ببینم.دکتر تأکید کرد اگر بچه رو نبینم به نفعه خودته.گفتم یعنی مشکلی داره.گفت نه هنوز موندن یا رفتنش معلوم نیست ،احتمال رفتنش زیاده.بهتره نبینیش.
وقتی به هوش آمدم محمد حسین رو دیدم.حدود هشت و نیم صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت ،نا و نفسی برایش نمانده بود.آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثله کاسه خون.هرچه بهش میگفتند که اینجا بخش زنانه و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت.اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد.سه نصف شب حرکت کرده بود.میگفت نمیدونم چطور رسیدم اینجا.وقتی دکتر برگه مرخصی رو امضا کرد،گفتم میخوام ببینمش.باز اجازه ندادن.گفتن بچه رو بردن اتاق عمل،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش . محمد حسین و مادرم بچه رو دیده بودند.روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت . طبیعیه طبیعی.فقط کمی ریز بود،دو کیلو و نیم وزنش بود و چشمان کوچک معصومانه اش باز بود.
بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت.هنوز هیچ نشده رفته بود زیر تیغ جراحی.دوباره ریه اش را عمل کرده بودند.حواب نداد.نمیتونست دوتا کار را همزمان انجام بدهد .اینکه هم شیر بخورد هم نفس بکشد.پرسنل بیمارستان گفتند :تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثله خوره افتاد به جونم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad