فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِی در دلم نشستہ
از تو ڪجا گریزم..؟
#شهیدمصطفیصدرزاده ♥️
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕رفیقِ #شهید که داشته باشی
میدونی که یکی هست
بعد خدا
باهاش دردودل کنی..:)❤️
#شهیدبابڪنورے
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
بعضیا میگن; اصن رفاقت با
شهـدا چه معنـی میده؟!🤨
چرا بایـد دوست شهـید انتخاب کنیـم؟!🧐
باید عرض کنم خدمتشون ڪ;
زغالهای خاموش را کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود!!
چون #همنشینی اثر دارد
••
پس دوستی را انتخاب کنید که به شما انرژی و معنویت ببخشد...وچه دوستـی بهتـر از #شهدا؟!
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
┅═✼🕊✼═┅
#سلام_بر_ابراهیم 🌷
ابراهیم مۍگفت:
اگر می خواهیم کنار هم راحت باشیم
باید تجمل گرایی را کنار بگذاریم.
نمیدانم چه رازی اسـت
که هر وقت
عکس هایت را نگاه میکنم
و هر چه میکنم باز هم
خجالت از اعمالم
تمام وجودم را فرا میگیرد
کاش زود دستم را بگیری
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
صبحتون شهدایی🌷🌷🌷
به طرح خودش با ظهورش بسازد
ورودی صحن و در چوبی اش را
یقین مثل کرب و بلا می سپارد
به مردان ایران طلاکوبی اش را
#هشتم_شوال🥀🍂
#سالروز_تخریب_قبور_ائمه💔
#تسلیت_باد🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️گزارشی کوتاه از جریان تخریب قبور ائمه مظلوم بقیع.
✅إمام رضا علیه السلام:
براى هر امامى ، عهد و پيمانى بر گردن دوستان و پيروان اوست ، و از نشانه هاى وفاى كامل به اين عهد و پيمان ، زيارت قبور ایشان است .
📚 من لايحضره الفقيه
#امام_زمان
شھدا جاذبہی عجیبۍ دارند
اثر مغناطیسی شھدا در آدمهای سالم
فوق تصور است :)✨
#استاد_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرغلطیبکنند
فرماندهکلقواحضرتآیتاللهامامخامنهای
🎙رژیم صهیونیستی در قواره و اندازه ای نیست که در صف دشمنان ملت ایران به چشم بیاد...
گاهی سردمداران رژیم صهیونیستی مارو تهدید هم میکنند ، تهدید به حمله نظامی می کنند اما به نظرم خودشون هم میدانند و اگر نمیدانند ،
بدانند که اگر غلطی از آنها سر بزند ،
جمهوری اسلامی تلآویو و حیفا را با خاک یکسان خواهد کرد...
✌️فَانَّ حِزبَ الله هُمُ الغالِبون
#وعده_صادق
#تنبیه_متجاوز
↰
ابراهیم مادری داشت که بسیار مهربان بود
و فرزندش را خیلی دوست داشت. برادرش میگفت: قبل از تولد ابراهیم به مدت یکسال در منزل یکی از زنان مومن محل مستأجر بودیم.
مادر ما تحت تاثیر این زن باتقوا بسیار در اعمال خود دقت میکرد. بیشتر مواقع با وضو و مشغول قرآن بود. یکسال بعد از این مراقبتها ابراهیم به دنیا آمد. شاید برای همین بود که او با بقیه اعضای خانواده تفاوت داشت.
شاید با خودتون فکر کنید
چرا سنگ قبر نداره
اصلا مگه مزار بدون سنگ قبر میشه؟!
شهیدفخار وصیتکرده بودن که قبرش مانند ائمه بقیع ،گِلی و بینام و نشان باشد...
ولی بنیاد شهید بر اثر توجه نداشتن به وصیتایشان ، روی قبر مطهر شهید ،سنگ قبر میگذارند
فردای آن روز میبینند که سنگ قبر شکسته
شده ، دوباره سنگ قبر برای آن شهید قرار
میدهند روز بعد با کمال تعجب میبینند که
سنگ قبر دوم هم شکسته شده است..!
شب روز دوم شهید به خواب نزدیکانش میآید
و میگوید :مگر من وصیت نکردهام که قبر من
خاکی باشد و از آن روز تا الان قبر آن شهید در
گلزار شهدای کازرون خاکی است..
#شهید_صمد_فخار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت ِ آقا :)♥️
تولدتون مباااااارک حضرت عشق😍
برایدلتنگــــــــــمناینهمه
دوریروانبودآقایِاِماٰمرِضاٰجاٰن!
#چهارشنبه_امام_رضایی_ها
#یاضامن_آهو
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
#اَحــمدمُحمّدمَشلَب معروف به شهید BMW سوار لبنانی متولد ۳۱ آگوست سال ۱۹۹۵ و در محله السرای شهر نبطیه لبنان دیده به جهان گشود
احمد از همان دوران کودکی در این شهر رشد کرد و در راه اهل بیت تلاش و کوشش میکرد، او یکی از بهترین دانش آموزان هنرستان امجاد بود و از آنجا فارغ التحصیل شد و دیپلم (تکنولوژی اطلاعات) گرفت
#شهیداحمدمشلب رتبه ۷ در لبنان دررشته تحصیلی اش که تکنولوژی اطلاعات(انفورماتیک it) بود شد اما سه روز قبل از اینکه به دانشگاه برود در سوریه بود و شهید شد
احمد ارادت خاصی به ائمه اطهار داشت و دفاع از حریم اهل بیت رو وظیفه میدونست همزمان با اعزام مدافعان حرم از لشکر حزب الله برای دفاع از حریم آل الله به سوریه رفت در آنجا با عشق و علاقه ای که به عمه ی سادات داشت جانانه میجنگید تا اینکه در یکی از درگیری ها درسوریه از ناحیه دست مجروح شد که منجر به از کار افتادن انگشت کوچک دست راست شد و برای مدوا به بیمارستان نبطیه لبنان انتقال داده شد اما عطش احمد برای شهادت بسیار بود و دوباره همراه سایر رزمنده های حزب الله به سوریه رفت، سرانجام در ۲۹ فوریه ۲۰۱۶ در منطقه الصوامع ادلب (سوریه) در درگیری با تکفیری ها و عملیات براثر برخورد بمب هاون 60 و اصابت ترکش های زیاد الخصوص به سر , و پا (قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور به درجه رفیع شهادت نائل گشت.✨💖
پدر او مــحمد مشلب یکی از تاجران لبنانی است و مادرش سیده سلام بدر الدین است
مادر شهید مشلب بااینکه احمد پسرش بود او را هم بازی و دوست دوران جوانی اش میدانست و با عشق مادرانه در تربیت احمد تلاش کرد و برای رفتن احمد همانند مادران سایر شهدا عاشقانه فرزندش را راهی کرد
احمد هر ساله در روز مادر برایش هدیه میگرفت اما به گفته مادرش احمد امسال نه طلا و نه نقره داد بلکه با شهادتش باعث شد در برابر مولایم امام حسین رو سفید شوم
در مراسم یادبود شهید احمد مشلب که در ایران برگزار شد مادر شهید گفت: وقتی حضرت زینب سلام الله علیها در خطر باشد وقتی امام زمان علیه السلام در خطر باشد من چرا فرزندم را نمی فرستادم، پسر من باید یکی از زمینه سازان دولت حضرت مهدی (عج) بود
احمد با وجود داشتن ثروت و مال دنیا احتیاجی به پول نداشت در صورتی که خیلیها میگویند مدافعان حرم برای پول میروند، آیا این شهید BMWسوار هم برای پول رفت کسی که از لحاظ ثروت و مال چیزی کم نداشت ..
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
وصیت نامه شهید احمد مشلب
رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَ یَسِّرْ لِی أَمْرِی وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی یَفْقَهُوا قَوْلِی
صَدَقَ اللّهُ العَلِیُ العَظیمِ
سلام بر اباعبدالله ، مظلوم کربلا و رحمت خداوند و برکاتش بر او باد .
سلام بر حضرت زینب (سلام الله علیها) ، سلام بر برادرش حضرت اباالفضل العباس (علیه السلام) .
سلام بر امام مهدی صاحب الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) .
با آرزوی تعجیل در فرجش و درود بر نائب برحقّ صاحب الزّمان امام خامنه ای و درود بر روح امام راحل بنیان گذار جمهوری اسلامی.
و درود بر مرد مقاومت و استقامت سیّد حسن نصراللّه و درود و رحمت خدا بر او باد.
قطعاً شهادت، گل رُز زیبایی است که هنگامی که فکرمان به آن نزدیک می شود،آرزوی شهادت را مشاهده می کنیم. آرزو داریم بوی خدا را استنشاق کنیم و هنگامی که رایحه ی الهی را استنشاق کردیم، صفات روحمان به جهان جاودانگی تراشیده می شود و این می تواند یک آغاز باشد.
بسیاری از ما از آن ها درس شهادت را فراگرفته ایم، سعی کردند شهادت را برای ما تجّسم کنند و بسیاری آرزوی شهادت می کنند و منتظر آن هستند..
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت67
کنار در وروی، از سبد، یه چادر برداشت و سرش کرد.
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد....
با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک تو چشماش نشستند.
قدم های آرومی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی تو وجودش می نشست.
قسمت خلوتی و پیدا کرد و آنجا، نشست.
سرش و به کاشی سرد، چسبوند....
صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشماش و بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد.
دل بی تاب اومده...
چشم پر از آب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
دلی بی تاب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب...
شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا..
از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشکاش، جوشید و گونه هاش، خیس شد.
با صدای تلفنش به خودش اومد.
هوا، تاریک شده بود.
پیامکی از طرفش مادرش بود.
_مهیا جان کجایی؟!
_بیرونم، دارم میام خونه...
از جاش بلند شد. اشک هاش و پاک کرد.
پسر جوونی، سینی به دست، به سمت مهیا اومد. مهیا، لیوان چایی و از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچینی اونم تو هوای سرد؛ تو امامزاده، خیلی می چسبید.
از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی اونو متوقف کرد...
_عزیزم! چادر و پس بده.
مهیا نگاهی به چادر انداخت. اونقدر احساس خوبی با چادر بهش دست می داد؛ که یادش رفته بود، اونو تحویل بده.
دوست نداشت، این پارچه رو که این چند روز براش دوست داشتنی شده بود؛ از خودش جدا کنه...
چادر رو به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.
دستش و برای تاکسی تکون داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلوش رد می شدند.
با شنیدن کسی که اسمش و صدا می کرد به عقب برگشت.
_مهیا خانم!
با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی و دور گردنش بسته بود؛
دستش و که برای تاکسی بالا برده بود و پایین انداخت.
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸