🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_نوزدهم🌱 #آبگوشت_کبوتر_پاپَر کبوتر سفید پاپر که آمد و روی سنگر نشست. دارعلی دلش لک زد برای آ
#قسمت_بیستم🌱
#خیابان_پیر
در خانه باز شد و دخترک دوازده سالهای بیرون آمد. دستی لیوان شربت آبلیمو داشت و دستی آلبوم عکس کهنه. شربت را گرفت طرف پیرمردی که روی ویلچر جلو خانه نشسته بود. پیرمرد نگاه انداخت به چشمان دختر. لیوان را گرفت و یک نفس بالا داد. نوک بینیاش که سرد شد، لیوان را پایین آورد.
ـ پیر بشی بابا!
با دست کبره بسته و لاغر آلبوم را گرفت و ورق زد. چشمش روی عکس سه جوان با لباس غواصی ایستاد. خیره شد به صورت شلمالی شده نفر وسط. «هاشم میبینی عمو برات چه جور زمینگیر شده! خسته شدم از کپسول و اکسیژن...دستام داره مثل پاهام پف میآره!»
دست روی ویلچر گذاشت. جابهجا شد. «شدم دست پا گیر زن و بچهات. ساعتا به خیابان، پیادهرو، ماشین و مردم زُل میزنم.»
انگشت لای آلبوم گذاشت و به دختر گفت:
ـ بشین کنار عمو!
بعد نگاهاش رفت به ردیف پوسترهای تبلیغاتی سرتاسر پیادهرو. بوق ماشین از جا پراندش! لای آلبوم را باز کرد. خیره شد به عکس بعد. به ماشین آبرسانی نگاه کرد که روی آن نوشته بود: بنوش به یاد حسین!
نفسش را تو داد و بیرون.«دورانی داشتم بااین ماشین.. همه جبهه های جنوب زیر پام بود! لایق نبودم... وگرنه منم رفته بودم!..
عکس بعد، به همراه هاشم و چند نفر کنار هندوانه دراز و بزرگ ایستاده بود.
آنی پیاده رو مقابل شلوغ شد. جوانی با اسپری رنگ، روی دیوار چیزی نوشت و دور شد. پیرمرد البوم را بست و دست دخترک داد. به صورت استخوانی پیرمرد خیره شد.
_بابابزرگ، حوصلت سر نمیره؟
_چه کنم؟
پیرمرد زد روی ویلچر.
_اینم نبود، تا دم در هم نمیتونستم بیام، چه برسه...
آه کشید! انگار ک چیزی یادش امده باشد، البوم را گرفت و ورق زد و خیره شد ب عکس خودش ک سرحال با ریش جو گندمی کنار ماشین آبرسانی ایستاده بود. جوانی دستش را دور گردنش حلقه زده بود.«شب همین روز، تیر خوردی و جنازت رو آب برد دریا. بعد تو مادرت عمرش ب یه سال نکشید.»
لای مژه هایش قطره های آب جمع شد. دخترک خیز برداشت و صورت پیرمرد را بوسید.
_داغ دختر خوشگلم را نبینم! مثل بابات مهربونی.
نوجوانی گیتار ب پشت، از راه رسید. نگاهی انداخت ب ان دو. دور ک شد، بوی ادکلن تند، توی پیاده رو پیچید، دختر با انگشت تری مژه های پیرمرد را گرفت، گفت:
_کاش بابام زنده بود!
_چی گفتی؟
دختر حلقه موی خرمایی اش را توی روسری گلدار جا داد، گفت:
_چرا بابا ما رو تنها گذاشت؟
_نمیدونی چرا!
_چـ.. چرا. ولی.
_ولی چه بابا؟ حرف بزن!
دختر خودش را جمع کرد. انگار شک و تردیدداشت.
_دیـ.. دیروز داداش گریه کرد!
_برای چه؟
_می گفت دلم گرفته! بعد.
_حرفت رو بزن! چی گف؟
_گفت.. بابا هاشم رو نمیبخشم!
تن پیرمرد گرم شد و سرد! کنار گوشش عرق نشست! دهانش خشک شد! سینه از نفس خالی کرد.
_خودش این حرفا رو زد؟ ها؟
دخترک انگار ک از حرف های خود شرم کرده باشد، گفت:
_میگفت چرا حالا ک ب بابا نیاز داریم، نیستش، گف..
پیرمرد حرف دختر را برید.
_لا اله الا الله... جبهه نرفته بود که.
به سرفه افتاد. صورتش کبود شد. نفسش بالا نیامد. بریده گفت:
_کپسول! کپسولم! اکسیژن...
دختر دست پاچه دوید توی خانه.
_مامان! مامان! بابابزرگ...
#میلاد_امام_علی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
-
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_نوزدهم #ویشکا_1 بابا روے مبل نشسته مشغول دیدن فیلم بودند سلام سلام دختر بابا چه خبر شایان چرا
#قسمت_بیستم
#ویشکا_1
با صداے باز شدن در اتاق چشمانم را باز ڪردم بابا در حالے ڪه
لبخند مے زد وارد اتاق شد
دختر بابا چقدر خوابیدے !
واے خیلے خسته بودم
بیا پائیین دخترم همه منتظرت هستند دورهم صبحانه بخوریم
بلند شدم تختم را مرتب ڪردم به سمت دستشویے رفتم صورتم راشستم و از پله ها پائین رفتم
خواهر چقدر خوابیدے
به به چه میز صبحانه اے
ویشڪا بنشین با هم صحبت ڪنیم عمه دیشب تماس
گرفت تو به شایان گفتے دنیاے من با تو خیلے متفاوت هست
هنوز لقمه ے نان را در دهانم نگذاشته بودم دستم را پایین آوردم حرارت
بدنم بالا رفت با خودم گفتم شایان هنوز نرسیده خانه ماجرا را ڪف
دست عمه گذاشته است
مامان دوباره صدایم زد
ویشڪا پاسخ سوال من را بده
بله دقیقا همین را گفتم
چرا باید دنیا تو با شایان متفاوت باشد
شایان پسر مناسبے هست چه چیزے از او تو را ناراحت ڪرده است
لقمه نان را در دهانم گذاشتم سڪوت ڪردم
بعد از چند لحظه شروع به صحبت ڪردم من اصلا دلم نمے خواهد
مثل قبل زندگے ڪنم دوست ندارم رفتار هاے ڪه در این چند سال انجام مے دادم را تڪرار ڪنم هدف زندگے ما خرید بهترین لباس ها وخوردن بهترین غذا ها نیست من مے خواهم متفاوت از گذشته زندگے
ڪنم
بابا نگاهے متعجب به من ڪرد چطور به این نتیجه رسیدے
زندگے ما خیلے ارزش دارد پس باید به درستے از آن استفاده
ڪنیم و به چیز هاے ڪم اهمیت نپردازیم
از روے صندلے بلند شدم به سمت اتاق رفتم در اتاق را ڪه باز ڪردم
گوشے را از روے تخت برداشتم و با نرگس تماس گرفتم بعد ازشنیدن چند بوق ارتباط برقرار شد
نویسنده :تمنا🌱🌱🥰👍
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---