🌺🌸🌺🌸🌺
✨از امام صادق (ع)روایت است:
⚡️هرکہ چهل صباح دعای عهد رو بخواند، از یاوران حضرت مهدی (عج)باشد واگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد وحق تعالی بہ هر ڪلمہ هزار حسنه او را ڪرامت فرماید وهزار گناه از او محو نماید⚡️
#دعای_عهد
⛅️آغاز روز با دعای دلنشین عهد⛅️
☘🌹☘🌹☘
بسم اللّه الرحمن الرحيم
اَللّـهُمَّ رِبَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ .
☘🌹☘🌹☘
سه مرتبه میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ یاصاحب الزمان
التماس دعا
ܭߊࡅ߭ߊܠܙ_ܩߊ_ܝߊ_ܢ̣ܘ_ߊܢܚ݅ࡅ߳ܝߊܭ_ܢ̣ܭَܥ̇ߊܝࡅ࡙ܥ❣↶
╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮
@dadhbcx
╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک صبح زیبا و قشنگ🌤
یک دعای ناب از عمق جان🤲🏻
تقدیم به کسی که
جنسش کیمیاست🌸
عهدش از وفاست🌹
مهرش پر از صفات🌺
حسابش از همه جداست💐
سلام صبحت بخیر بادا🤲🏻
باسلام
سخنی باخواهران کشورم
خواستم بگم ۳۰ سال دیگه اگه دزد🥷 خونمونو بزنه، یا توی خیابون یکی خفتمون کنه 🗡🔪⚔️و زنگ بزنیم پلیس👮♂️🚔
پلیس میگه نیرو نداریم و فرداش یا پس فرداش برا بررسی ماجرا میاد🤨
یا شایدم رییس پلیس منطقه مون یه افغانی باشه یا یه بنگلادشی که بزور دو کلمه فارسی میگه
یا مثلاً تو اسانسور 🚠گیر کنیم و زنگ بزنیم اتش نشانی 🚒 و بگن فعلا نیرو نداریم😔
یا فاضلاب محله بزنه بیرون 🤮😷 و ب شهرداری زنگ بزنیم و بگن نیرو نداریم فعلا صبر کنید 😡😡🤯
خونه سالمندانم 👨🦳👩🦳ک نیرو نداره بریم حداقل خیالمون راحت باشه
تازه پولم 💵 نداریم ، حقوق بازنشستگی هم یا نمیدن یا خیلی کم میدن چون کشورمون نیروی کار و درامدزا نداره و صندوق های بازنشستگی ورشکسته شدن ⛔️⛔️⛔️
فک نکنی شوخیه هاااا عین واقعیته فقط کمی دوره ک با یه چشم بهم زدن میاد🕖
و ما خواب تشریف داریم😴🥱
اونوقت خانومای ۳۰سال دیگه باید نفری ۵-۶ تا بچه بیارن تا ۱۲۰ اینده مشکل نیروی کار حل بشه، اما اون خانوما نمیتونن چون خودشون بخشی از نیروی کارن و فرصتشو ندارن
الان فقط و فقط من و تو میتونیم این مشکل رو حل کنیم
نگو سنم زیاده، بچه میخوام چیکار، پول نداریم، مستاجریم، حوصله نداریم، خدا ب من ۲_۳تا داده ب اونی ک نداده بده، بچم بزرگه، خجالت میکشم و....... ببین همه ما مسئولیم هم بخاطر خودمون هم اون یه دونه دو تا بچه ای ک زندگیمونو پاش گذاشتیم در واقع اونم با این وضعیت 👀 آینده روشنی نداره
عزیزدلم هرکدوممون حداقل 3 تا بچه👶👶 بیاریم مشکل حل شده هاااااااااا
فک نکن این حرفها دروغه و جهت ترساندن، ۳۰ سال دیگه از این حرفها وحشتناک تره و کار از کار گذشته😔😩
الان وقت ناز کردن و کلاس اومدن و پیش کشیدن مشکلات اقتصادی و...... نیست
مثل مادری ک یه دونه بچه شو راهی جبهه کرد و مادری ۴ بچه داد در راه اسلام و این کشور ، نگفت خون دل خوردم تا بزرگش کردم !!! گفت فدای علی اکبر حسین
عزیزم شیر زن امروز تویی بسم الله بگو ، بگو فدای علی اصغر حسین
تو هم سهمتو برای اسلام و کشورت و خودتو بچه هات بده.......
و بدون بی شک« ان تنصر الله ینصرکم»
#فرزندآوری
دوستان پیام بالارو بسیار جدی بگیرید
خیلی خیلی مهم 👆👆👆
✅ بهترین باش
👈 زندگی یک اتاق با دو پنجره نیست …
👈 زندگی هزاران پنجره دارد
👈 یادم هست؛روزی از پنجره ناامیدی به زندگی نگاه کردم، احساس کردم میخواهم گریه کنم
👈 و روزی از پنجره امید به زندگی نگاه کردم، احساس کردم میخواهم دنیا را تغییر دهم
👈 عمر کوتاه ست فرصت نگاه کردن از تمامی پنجرههای زندگی را ندارم …
👈 تصمیم گرفتهام فقط از یک پنجره به زندگی نگاه کنم و آن هم پنجره عـشـق همین برایم کافیست ! چون،این پنجره رو به خدا باز میشود …
👈 هر روز میخواهم خدا را ببینم، با او حرف بزنم … آن طرف پنجره خدا مرا می نگرد
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوششم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 حمله اگرها ...
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوهفتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
كمتر از ثانیه
ديگه داشتم ديوونه مي شدم ... انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ... هي از
اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تكيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت ني ديست مي خوا دي زي چ ي براتون بيارم؟ ...
چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ... فقط براي اينكه يه فضاي كوچيك هم كه شده واسه
كش و قوس رفتن پيدا كنم ... تنها قسمت خوبش اين بود كه صندلي كناريم خالي بود ...
اگه يكي ديگه عين خودم مي نشست كنارم و هر چند دقيقه يه بار يه كش و قوس به خودش مي داد ...
اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت كنم بيرون يا اون رو ...
ساندرز، رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلي نورا بين اونها بود
... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي كرد ... گاهي روي صندلي خودش مي
ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ...
اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي كردن و سعي در
مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نكنه ...
ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم كه بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ...
خوابش كه برد ... چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل اومد عقب، پيش من ...
- خسته كه نشدي؟ ...
با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه كردم و سري تكان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم كتاب مي خوندم ...
- صدامون كه اذيتت نكرد؟ ...
- نه ...
لبخند بزرگي صورتش رو پر كرد ...
- تو كه هنوز صفحه بيست و چهاري ...
نگاهم كه به كتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فكر كنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ...
و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ...
- چي؟ ...
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ...
نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ...
- آره ... خدا به زندگي من بركت هاي فوق العاده اي رو عطا كرده ...
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟
- نه ...
نيم كتف، پاهاش رو انداخت روي هم ... و در حالي كه هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تكيه داد
...
- كاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي
گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ...
سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام كمي با حلقه بازي بازي كرد و تكانش داد ...
- بيشتر از يه سال ميشه ولم كرده ... توي يه پيام فقط نوشت كه ديگه نمي تونه با من زندگي كنه ...
گاهي به خاطر اينكه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي كنم ...
خنده تلخي چهره ام رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل رو معطوف خودش كرد
... لبخندش كور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس كنم ...
- متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ...
- مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ...
كمي خودم رو روي صندلي جا به جا كردم ...
- اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينكه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا
ديدم يه چيزي برام عجيبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور مي توني اينقدر راحت با كسي برخورد كني ... كه چند ماه پيش نزديك بود بچه ات رو با تير
بزنه؟ ...
خشكش زد ... نفس توي سينه اش موند ... بدون اينكه حتي پلك بزنه نگاه پر از بهت و يخ كرده اش رو
از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تكيه داد ...
تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي كردم ... نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، كمتر از ثانيه اي فاصله
داشت ... به اندازه لحظه كوتاه گير كردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمي دونست ... و من به بدترين شكل ممكن با چند جمله كوتاه ... همه چيز رو بهش
گفته بودم ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوهفتم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 كمتر از ثانیه
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادوهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
باز مانده
سكوت مطلقي بين ما حاكم شد ...
نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ...
اون توي حال خودش نبود ... و هر ثانيه اي كه در سكوت مي گذشت به اندازه هزار سال شكنجه به من
سخت مي گذشت ... چشم هاي منتظرم، در انتظار واكنش بود ... انگار كل دنياي من بهش بستگي داشت
...
و اون ... خم شده بود و دست هاش كل چهره اش رو مخفي كرده بود ...
چند بار دستم رو بلند كردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب كشيدم ...
نمي دونستم چي كار با دي بكنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي
تونست براي من بيوفته ... بهش حق مي دادم كه بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر
كرده بود ...
اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل رهام مي كرد در بهترين حالت بعد
از كلي سرگرداني توي يه كشور غريب ... با آدم هايي كه حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ...
بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ...
سرش رو كه بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با كف دست باقي مونده نم اشك رو از كنار
چشمش پاك كرد ...
تمام وجودم از داخهل مي لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توي اون
لحظات بيشتر از قبل شده بود ...
نمي تونستم بهش نگاه كنم ... اشك با شرم توي چشم هام موج مي زد .. .
- هيچ چيز جز اينكه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي كنه ...
از حالت خميده اومد بالا و كامل نشست ... و نگاه سنگينش با اون پلك هاي خيس، چرخيد سمت من ...
از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حركت ايستاد ...
- اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم كار نمي كنه ... جز شكرگزاري از لطف و
بخشش خدايي كه مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فكر كنم ...
نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ...
مي دونم در اين ماجرا عمدي در كار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ...
دوباره اشك توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه كلمات و نفسش رو بست ... بدون اينكه
مكث كنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي كه با
لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ...
به جاي سرزنش كردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدايي بود كه مي پرست دي ...
چند دقيقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تكاني خورد و از خواب بلند شد ...
خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ...
نورا رو از روي صندلي برداشت و محكم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر
دوشون رو واضح مي ديدم ...
با چشم هاي پف كرده، دستي روي سر دخترش كشيد ...
- بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده ...
هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...
تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... يول حالا كه همه چیزی تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق
فكر ... و زماني كه انتظار به پايان رسيد ... اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم
...
اونها آماده حركت شدن ... اما من از جام تكان نخوردم ... ثابت روي صندلي ... همون جا باقي موندم ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»
💢 اعتماد به نفس
🔹 یادت باشه، مهمترین چیز اینه که به خودت اعتماد کنی.
🥇 هیچ چیزی نمیتونه جلودارت باشه. امتحانات کار سختی نیست، فقط الکی استرس نگیر.
📎 #دانش_آموز
📎 #نوجوان
📎 #امتحان
📎 #انگیزشی
💢 مدیریت انرژی
🔹 فشردهخوانی رو امتحان کن! هر 45 دقیقه یک بار، 10 دقیقه استراحت کن. اینجوری هم تمرکزت رو حفظ میکنی و هم انرژیات تموم نمیشه
📎 #دانش_آموز
📎 #نوجوان
📎 #مطالعه
💢 عیبپوشی با کمگویی
امام علی علیهالسلام:
🍃 قلَّةُ الْكَلامِ يَسْتُرُ الْعُيُوبَ وَ يُقَلِّلُ الذُّنُوبَ .
☘️ كمگويى، عيبها را مىپوشاند و از گناهان مىكاهد.
📚 شرح غررالحكم، ج۴، ص۵۰۵.
📎 #حدیث_نگاشت
📎 #گناه
📎 #کم_گویی
💢عیب جویی از دیگران
💠حضرت على علیهالسلام فرمود:
💠اكْبَرُ العِيبِ انْ تعِيبَ ما فِيكَ مِثْلُه
💠بزرگترين عيب آن است كه صفت زشتى را كه خود دارى، بر ديگران خرده گيرى.
📜نهج البلاغه، حكمت ۳۴۵.
📎 #عیب_جویی
📎 #صفت_زشت
📎 #خرده_گیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب در بین موضوعات دینی اولویت هشتادم دارد...!!
📎 #حجاب
📎 #امر_به_معروف
📎 #نهی_از_منکر
📎 #عفاف_و_حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با قلبت میتونی آدم خوبا رو تشخیص بدی‼️
ماجرای عجیب ارادت آقای دولابی به یک جوان دبیرستانی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوانندگی زیبای دسته جمعی بازنشستگان اصفهانی که چند بار ارزش دیدن داره، انشاءالله وقتی پیر شدید اینجوری پیر بشید... 😂
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم"
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖حدیث امروز:
✳️ امیرالمؤمنین امام علی (علیه السلام) :
از مجادله و ستیزه کردن بپرهیزید ؛ زیرا این دو کار دلها را نسبت به برادران بیمار میکنند و نفاق میرویانند.
📘 الکافی ، 2/300/1
🪧تقویم امروز:
📌 سهشنبه
☀️ ۱ آبان ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۱۸ ربیعالثانی ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 22 اکتبر 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
🌹سالروز شهادت آیت الله سید مصطفی خمینی (رحمهالله)
🧮 روز آمار و بررسی
📜روز بزرگداشت بیهقی
سلام امام زمانم✋🌸
میان تمام دلتنگیها، در انبوه سرد و کشندهے ناامیدےها، در هجوم تلخ دردها و اشکها ...
من هر روز آستان دلم را به هواے آمدنت، آب و جارو میکنم ... مرغان امید را پَر میدهم ...
در گوش شمعدانیها عشق زمزمه میکنم و روے طاقچهے قلبم یک دسته نرگس انتظار مینشانم ...
می خواهم وقتی بازآمدے، دلم مهیا باشد ...
آخر آمدنت نزدیک است ... خیلی نزدیک ...
🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بزم وصالش همه کس طالب دیدار..!
تا یار که را خواهد و میلشبهکهباشد❤️🩹
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
💠 همراهی با فرزند
💢 پيامبر اسلام صلياللهعليهوآله میفرماید:
✍🏻 رحِمَ اللّهُ عَبْدًا أَعانَ وَلَدَهُ عَلى بِرِّهِ بِالإِحْسانِ إِلَيْهِ وَالتَّأَلُّفِ لَهُ وَتَعْليمِهِ وَتَأْديبِهِ .
🌸 خدا رحمت کند بندهاى كه فرزند خود را با نيكى كردن به وى و دَمسازى با او و آموزش و ادب كردن وى، در نيكو شدنش يارى دهد.
📚 مستدرك الوسائل، ج 15 ، ص 169.
📎 #سبک_زندگی
📎 #انتخابات
📎 #انتخاب_درست
📎 #ایران_قوی
💢 عجایب بخل
امام علی علیهالسلام:
🍃 عَجِبْتُ لِلْبَخِيلِ يَسْتَعْجِلُ الْفَقْرَ الَّذِي مِنْهُ هَرَبَ وَ يَفُوتُهُ الْغِنَى الَّذِي إِيَّاهُ طَلَبَ، فَيَعِيشُ فِي الدُّنْيَا عَيْشَ الْفُقَرَاءِ وَ يُحَاسَبُ فِي الْآخِرَةِ حِسَابَ الْأَغْنِيَاءِ... .
☘️ از بخيل تعجب مىكنم كه به استقبال فقرى مىرود كه از آن گريخته و غنايى را از دست مىدهد كه طالب آن است؛ در دنيا همچون فقيران زندگى مىكند، ولى در آخرت بايد همچون اغنيا حساب پس دهد.
📚 نهجالبلاغه، حكمت۱۲۶.
📎 #نهج_البلاغه
📎 #بخیل
📎 #فقیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 شهادت زوج ایرانی-لبنانی دست در دست هم، از منظر شناخت زیبایی صحنه موثر و تکان دهندهای بود
♦️رایزن فرهنگی ایران در لبنان: همه آشنایان این زوج تاکید داشتند که هیچ زوجی مانند این زن و شوهر که صاحب پنج فرزند نیز بودند به همدیگر اینقدر محبت و عشق نداشتند
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادوهشتم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 باز مانده سكوت
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادونهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
چشم هاي نورا
ساندرز متوجه من شد ... چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه كرد ...
نيا آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... خميده ... آرنج هاش رو روي رانش تكيه كرده ... و
توي همون حالت زمان زيادي بي حركت نشسته ...
دست نورا رو ول كرد و اومد سمتم ... يك قدمي ... جلوي من ايستاد ...
- نظرت براي اومدن عوض شده؟ ...
نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار آرامش ادامه پيدا مي كرد ... بيشتر از قبل گيج
مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش كلافه كننده بود ...
نشست كنارم ...
- چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ...
نمي تونستم چيزي بگم ... فقط از اون حالت خميده در اومدم ... بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تكيه
دادم ... ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ...
نگاهش چرخيد سمت من ... نگاهي گرم بود ... و چشم هايي كه بغض داشت و پرده اشك پشت شون
مخفي شده بود ...
- اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينكه حتي حس كني ممكن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه
...
و سكوت دوباره ...
اما يه چيزي رو مي دوني؟ ...
اون چيزي كه دست تو رو نگهداشت . .. غلاف اسلحه ات نبود ...
همون كسي كه به حرمت آيت الكرسي به من رحم كرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ...
همون كسيه كه تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده ...
فرقي نمي كنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ... تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و
انتخاب دي ي اگه كني ... رهات نمي كنه و ازت نااميد نميشه ...
يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه كنه ... و هم ني كه تو
قصد آمدن مي كن ،ي همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ...
انتخاب با خودته يا... نكه برگردي ... يا ادامه بدي ...
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گيج بود ... كلماتي رو شنيده بود كه هرگز انتظار شنيدن شون رو نداشت ...
شايد براي كسي كه وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ... اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل
منطقي براي گير كردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ...
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه كردم ... نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش
نگاه مي كرد ... منتظر بلند شدن من بود ...
از جا بلند شدم ... اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتادونهم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 چشم هاي نورا ساند
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتنود
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
آدرنالین
مثل بچه هايي كه پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم ... هنوز حس و حالم،
حال قبل از استانبول بود ... ساكت و آروم ... چيزي كه اصلا به گروه خوني من نمي خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه مي كردم ... اما مغزم ديگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ... دنبال
جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيد و وحشت
قرار گرفتن
در كشور غريبه نشده بود ... ... چه ترس جاني چه غیر جانی ...
ساكت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ...
زماني به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما مي اومد ... چشم هام گرد شد ... پاهام خشك
... و كلا بدنم از حركت ايستاد ...
هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ... و من هنوز با چشم هاي متحير به اون مرد خيره شده
بودم ... و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم ...
بئاتريس ساندرز و نورا بهش نزديك تر از من بودن ... همون طور كه سرش پايين بود و نگاهش رو در
مقابل بئاتريس كنترل مي كرد به سمت اونها رفت ... دنيل اونها رو بهم معرفي كرد و اون با لبخند بهشون
خيرمقدم گفت ... صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي كرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسكش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي كرد ...
- اسم عروسكم ساراست ...
دست با محبتي روي سر نورا كشيد و سر نورا رو بوسيد ...
- خوش به حال عروسكت كه مامان كوچولوي به اين نازي داره ...
و ايستاد ...
حالا مستقيم داشت به من نگاه مي كرد ... چشم توي چشم ... و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم
رو فرو دادم ...
اومد سمتم ... دنيل هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند كرد ...
- شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ...
سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ... مغزم دائم داشت
هشدار مي داد ...
با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ...
در صندوق رو باز كرد ... خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساك من رو از دستم بگيره ... من به
صندوق نزديك تر بودم ... خيلي عادي دسته رو ول كردم و يه قدم رفتم عقب ...
ساك رو گذاشت رفت سمت ساندرز ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساك رو برد سمت صندوق ...
پارچه شنل مانند بزرگي كه روي شونه اش بود رو در آورد ... تا كرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو
بست ... رفت سمت در راننده ...
- بفرماييد ... حتما خيلي خسته ايد ...
و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ...
تو بشين جلو ...
يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من؟ ... خودت بشين جلو ...
از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
- خانم من مسلمانه ... تو كه نمي توني بشيني كنارش ...
حرفش منطقي بود ... سري تكان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ...
- نظرت چيه من با تاكسي هاي اينجا بيام؟ ...
لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ...
- نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ...
دلم مي خواست با همه وجود گريه كنم ...
اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ... صد در صد به جرم تهمت به
يه افسر پليس بازداشتش مي كردم ... اما اون روز ...
ادامه دارد....