#داستانک
قسمت اول
عارفی را به مجلس میهمانی دعوت کردند. عارف وارد منزل شد. دختر صاحبخانه وارد اتاق پذیرایی شد و چای آورده و سلام و تعارف کرد. عارف مشاهده کرد که دختر، حجاب مناسبی ندارد. نگاهی به پدر و مادر دختر که در مجلس حاضر بودند کرد و خطاب به دختر گفت: فرزند عزیزم! شما که ماشاءالله هزار ماشاءالله جوان فهمیده و مؤدبی هستید حجابتان را هم می توانید بهتر کنید! دختر در کنار مادرش نشست و گفت: حاج آقا! دل پاک باشد! پدر و مادر دختر نگاه نافذی به او کردند و به همین جهت دختر اظهار داشت: معذرت می خواهم حاج آقا! عارف افزود: نه دخترم! نظرت را گفتی و این خیلی خوب است که انسان صادقانه نظراتش را مطرح سازد.
اما...
#ادامه ماجرا در قسمت دوم...
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcx
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان از جهنم تا بهشت 🌺👇 #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_هشتم به روایت حانیه مامان:حانیه
#ادامه
#قسمت_چهل_و_هشتم
عمو: آره. این جهالت خودتون رو، تو مغز این بچه هم کردید. ولی من نمیذارم .نمیذارم که اینو هم مثله خودتون، یه عده ادم خرافاتی کنید. باید همون موقع میبردمش با خودم ولی هنوزم دیر نشده اره........بریم طناز........
و بعد سکوت مطلق. و ترسی که همه وجودمو گرفته بود. هنوزم دیرنشده؟ میبردمش؟اصلا چرا انقدر اعتقادات من براش مهمه؟ یا دوستیم با......
شاید لازم باشه برگردم با دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر هفده ساله بودم.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#قسمت_چهل_و_نهم به روایت حانیه........ (خاطره هفده سالگی) عمو و زن عمو اومدن تو و عمو سوت بلندی ک
#ادامه
#قسمت_چهل_و_نهم
آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.
آرمان:خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من.
_ مرسی.
آرمان: راستی فردا برنامت چیه ؟
_ اوممم. برنامه خاصی ندارم . چطور؟
آرمان: بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم
_ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات.
آرمان:باشه خانمی. فعلا. بای.
چشمک پر از نازی براش میزنم.
آرمان اولین مهمونی بود که رفت. همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم.
سیما: خیلی...........
دلارام: جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه
از حرفاشون سر در نمیاوردم. شاخ بازی ؟ چه ربطی داره ؟اصلا مگه من رفتم سراغش........
ادامه دارد...
#ح_سادات_کاظمی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتادم به روايت حانيه اميرحسين:سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين: ا
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_يكم
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میذارم.
با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم.
بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب
بابا :خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟
پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه.
واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم.
بابا:باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد.
پدر امیر حسین : اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست.
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین : خوبید؟
_ ممنون . شما خوبید؟
امیرحسین :ا خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟
_ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا.
با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه.
امیرحسین:واقعا؟
لبخند میزنم و جواب میدم_ بله.
امیرحسین : خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟
_ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟
امیرحسین : بله بله حتما.
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.
برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه .
وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من......
_ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین : خب میخواید بریم یه جای دیگه.
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم.
_ خسته نشدید؟
امیرحسین: شما خسته شدید؟
_ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.
امیرحسین : نه مشکلی نداره.
رو به فاطمه اینا میگم: بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه:تو هم که نگران خستگی مایی نه؟
_ کوفته. برو بچه.
فاطمه خطاب به امیرعلی: آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه: هرچی امر بفرمایید .
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه.
بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم.
امیرحسین: خب چی میل دارید.
منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا
امیرحسین: و کیک شکلاتی؟
با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم .
امیرحسین: چیزی شده ؟
_ شما از کجا میدونید؟
امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید.
لبخندی زدم و گفتم : بله . من عاشق شکلاتم.
با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه: شما با من تعارف دارید.
سرم رو پایین میندازم .
وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش.
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم.
با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان.
عمو:سلام تانیا جان . خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره .
_ ممنون . شماخوبید؟
عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم :بیرونم . اره . چطور؟
_ مطمئنی تنهایی؟
استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت.
#ح_سادات_کاظمی
#ادامه
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
👇👇👇 ⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت ادامه ی #قسمت_هفتاد_و_هفتم . . . با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار
⚘﷽⚘
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده.
تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر.
امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه.
_ عه. نخیرم.
امیرحسین _ چرا خیرم.
از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .
بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم .
امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.
_ زیارت شماهم قبول آقا سید.
دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته
امیرحسین _ خب افتابه.
اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم.
امیرحسین _ عه بده دیگه
_ نوچ
امیرحسین _ شوورتو میدزدنا
محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته.
امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا
یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده.
با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده
#به_روایت_امیرحسین
_جانم داداش؟ سلام
محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟
_ چی شده؟
محمدجواد _ کارا درست شد.
_ کارا؟
محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون
به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود.
_ باشه. خداحافظ
باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی..... دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم.
_ خانومم؟
حانیه_ جون دلم ؟
_ محمد....جواد بود . گفت کارای.....
حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟
سرم رو پایین میندازم .
روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.
میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد.
بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن.
#به_روایت_حانیه
ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره.
دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟
امیرحسین _ اومدم.
ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم.....
قدم به قدم هم ، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي.
همه تو حياط بودن ، مامان و بابا ، اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي . مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت . ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من....
توصيفي براي حالم وجود نداشت.
در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري ، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد.
و حالا وقت رفتن بود .
#من_به_چشم_خود_ديدم_كه_جانم_ميرود.
به طرفم برميگرده ، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره . با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم.
با بغض بهش ميگم _ به قول اون شعره
#آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـ👼ـه!
#دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه
#پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال
#مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟!
اميرحسين _ خودت اجازه دادي.
حانيه_ اره.
دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم.
اميرحسين _ نكن حانيه. نكن.
#ادامه فردا شب ان شآلله
🔴 `خبر تغییر جنسیت شهره لرستانی(مازیار) این روزها خیلی مورد توجه قرارگرفته. تیم ما چندین ساله داره تو این موضوع تحقیق انجام میده. گفتم خلاصه نکاتی رو بگم خدمتتون. بنظرم ده ساله دیگه همینطوری که الان درگیر حجاب هستیم درگیر این موضوع خواهیم شد بخاطر همین باید از الان آگاهی پیدا کنیم و تدابیر لازمو لحاظ کنیم.
در این متن نارضایتی جنسیتی رو #ناهمنوائی_جنسیتی نام میبریم که متفاوت از همجنسگرایی هستش. البته میتونن بههم ربط داشته باشن. خانم لرستانی از ناهمنوائی جنسیتی رنج میبرد که منجر به تغییر جنسیتش شد.
🔻یه نکته جالب درباره همجنسگرایی بگم. در مجامع علمی دو نظر وجود داره درباره اختلال بودن یا نبودن همجنسگرایی. برخی میگن اختلاله برخی میگن نه طبیعیه
🔻تا سال 1973 انجمن روانپزشکی آمریکا این رو اختلال میدونستن و بخش زیادی از روانپزشکان و روانشناسان به درمان افرادی که اختلال جنسیتی داشتن میپرداختن. از سال 1973 همجنسگرایی از لیست اختلالات در کتاب راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی (dsm) خارج شد
🔻یکی از روانشناسان بزرگ که خودش عضو انجمن روانپزشکی آمریکا هم بوده دکتر جوزف نیکولوسی هستش که همجنسگرایی رو اختلال میدونه. به اعتقاد ایشون خارج کردن همجنسگرایی از لیست اختلالات یک پروسه علمی رو طی نکرد (خلاف تصور رایج) و تو صفحه ٣۴ کتاب "فهم همجنسگرایی"ش مینویسه: قانون 1973 انجمن روانپزشکی آمریکا یک اتفاق سیاسی و بدلیل فشار همجنسگراها و تظاهراتشون اتفاق افتاد
🔵 ناهمنوائی جنسیتی به دو بخش تقسیم میشه
یا جسمی هستش یا روانی.
جسمی یعنی اینکه یا از لحاظ ژنتیکی، یا هورمونی یا اندامی فرد مشخصات جنس مخالف رو داره، دراینجا عمل تطبیق یا تغییر جنسیت #گاهی واجبه انجام بشه.
ژنتیک: یعنی DNA مرد رو وقتی بررسی میکنن میبینن بجای اینکه xy باشه xx یا برعکس یرای خانوما (بحثش مفصله)
هورمونی: یعنی هورمونهای جنس مخالف در بدن فرد غالب هستش که مستقیماً روی مسائل روحی و روانی تاثیر داره
اندامی: اندام درونی و بیرونی فرد با جنسیتش و دیگر ویژگیهای فیزیولوژیکیش مطابق نیست
دراین موارد فرد میتونه عمل تغییر جنسیت انجام بده و گاهی باید انجام بده. البته مشکلات هورمونی در بیشتر مواقع قابل درمانه. اینو بگم این مشکلات جسمی خیلی خیلی کم و نادره
🔵 عامل دوم روانشناختیه
طبق یافتهها و مستندات نیکولوسی بیشتر ناهمنوائیهای جنسیتی از همین قسم هستش، یعنی روانشناختیه تا جسمی. برخی روانشناسان دیگر هم به همین اعتقاد دارن. همچنین نیکولوسی اعتقاد داره این موضوع قابل پیشگیری و درمانه
غالب افراد ترنس در این دستهبندی قرار میگیرند
درمورد افرادی که از لحاظ روانی/ روانشناختی دارای ناهمنوائی جنسی هستند به ترتیب و طبق اولویت میتوان کارهای زیر رو انجام داد:
١_ پیشگیری کرد (دوران کودکی)
٢_ رواندرمانی کرد (دوران پس از کودکی و نوجوانی)
٣_ عمل تغییر جنسیت انجام داد (اگر درمان اثر نداشت معمولا عمل تغییر جنسیت اونقدر مشکلات برای شخص بوجود میاره که درمانگرا خیلی کم توصیه به این میکنن)
🔻همه تمرکز و بحث ما روی گزینه اول یعنی پیشگیری هستش. یعنی در کودکی کاری کنیم که هویت جنسی کودک در خانواده درست شکل بگیره تا در بزرگسالی دچار مشکل نشه. یعنی دختر، دختر بزرگ بشه و پسر، پسر. این یک مساله تربیتیه
🔻دکتر جرج رکرز که متخصص اختلالات جنسی هستش میگه بسیاری از اختلالات هویت جنسی در کودکان قابل حله. (ادامه مطلب بعد)
حالا باید چیکار کرد؟
#ادامه👇
☝️#ادامه 👇 (قسمت دوم)
دکتر جوزف نیکولوسی میگه سالها با همجنسگرایانی سروکار دارم که از این وضعیتشون ناراحتن و عاملش رو سالهای اولیه زندگیشون میدونه
🔻برخی میگن اینها کلیشههای جنسیتی هستش، پسر و دختر نداریم و بچهها میتونن هرجوری با هر کسی بخوان بازی کنن، هر جوری و هر رنگی میخوان لباس بپوشن، با هر اسباببازی بازی کنن و...
ماهم قبول داریم برخی کلیشهها غلطه و باعث تبعیض جنسیتی شده ولی آیا همه کلیشههایی که ما تو ذهنمونه بده؟ باید از بین بره؟ یا برخیش نیازه؟
🔻پسری که دائم با مادرش و خواهرش و همبازیهای دختر در ارتباطه و نقش پدرش کمرنگه و دائم به سمت کارهای دخترونه کشش بیشتری داره و دختری که دائم کارهای پسرونه میکنه و دائم با همبازی پسر در ارتباطه، والدینش پسرونه بزرگش میکنن، اینها احتمال داره در آینده دچار ناهمنوائی جنسیتی بشن
نگران نشید این یک عامل هست فقط عوامل دیگه باید دست به دست هم بدن تا ناهمنوائی شکل بگیره ولی با چندتا کار ساده میشه جلوگیری کرد ازش
🔻یکی از تفاوتهای ما با دیگر دوستانی که در زمینه تربیت جنسی کار میکنن این هست که اونا دالّ مرکزی و محور بحث تربیت جنسیشون بر عدم تجاوز به کودک استواره، ولی ما در بحثهای تربیت جنسیمون دال مرکزی و محور بحثمون هویتیابی صحیح جنسی هستش و اتفاقا به اون هدف عدم تعرض به کودک هم میرسیم. و تو همین موضوع هم اختلاف فاحش داریم با دوستان. قبلا در موردش نوشتیم
🔻تمام تلاش ما در استارتاپ تربیتیمون همین موضوعه که تمرکزمون روی تربیت جنسی در هفت سال اول جوری باشه که هویت جنسی صحیح بعلاوه روشهای ساده و بدون آسیب برای محافظت از کودک صورت بگیره. تیم ما هم با بیش از ۷ روانشناس حدود ۱۵۰۰ ساعت روی موضع تربیت جنسی در هفت سال اول کار کرده تا هم هویت جنسی صحیح شکل بگیره و هم کودک از آسیبها حفظ بشه
حاصل این تحقیقات ما چند سال همایش و کارگاه تربیت جنسی شده که بمناسبت عید غدیر با تخفیف میتونید بسته تربیت جنسی رو تهیه کنید. سریع و انقلابی، واقعا هرکی استفاده کرده دعامون کرده ...
از لینک زیر سفارش بدید👇
http://tarbiapp.com/product/tj7
البته پیشنهاد میکنم دوره کامل ۳۳جلسه لایو تربیتیمون رو تهیه کنید این پکیج ده ساعته تربیت جنسی هم در کنارش تا عید غدیر هدیه گذاشته شده👇
http://tarbiapp.com/product/package33
#حسین_دارابی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت337 وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خ
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت338
صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم.
حال کمیل رانمی فهمیدم. دهانم خشک شده بود. باهرجان کندنی بود پرسیدم:
–برای چی؟
هنوز هم به روبرو نگاه میکرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمیشناختمش.
آهی کشید که جانم را سوزاند.
بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت:
–اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ایی بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت. ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان.
باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه. من از خودم گذشته بودم...
کمی مکث کرد سیب برآمدهی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد:
–الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه.
از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت. کمکم این حسرت به عشق تبدیل شد. یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ...
حرفش را نیمه تمام گذاشت. نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود.
حرفهایش جگرم را سوزاند. انگار هر کلمه ایی که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را میسوزاندن.
ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم.
–چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطهی حساسش گذاشتم.
–جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟
روچه حسابی...
فریادش روی سرم آوار شد:
–چون دیدم، چون چشمهات رو، نگاهت روبهتر از خودت میشناسم،
نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی. الان دیگه امنیت داری...
شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته...
سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد. دیدم ولی باور نکردم.
–تواشتباه می کنی کمیل. من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم. تو خواستی، توگفتی کارم درسته. من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم. همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم. گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم. یادته؟
نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم:
–اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی.
ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگیاش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد.
صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند. باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت. بعد نفسش را محکم بیرون داد.
اشکم سرازیر شد و ادامه دادم:
–اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست. اگر من تو رو نخوام میتونم بچت رو دوست داشته باشم؟ میدونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر میکنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریهی من میشکستش گفت:
–اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی. اون...
انگار نتوانست بقیهی حرفهای آرش را بگوید. حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد. نفسش را به سختی بیرون داد و
بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود. شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد. یا حرفهایی از این دست...
شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشتهام نگاه میکنم میبینم هیچ کار خدا بیحکمت نیست. چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم. انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمیخواهیم واقع بین باشیم و مدام میخواهیم ناله کنیم و بگوییم که اری ما هم زجر کشیده هستیم.
تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامه دارد...