eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
736 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💢صدای صوت! 🔰توی کوچه‌ها قدم می‌زدم، کوچه هایی که یک عمر توی آن بازی کرده بودم و بزرگ شده بودم، اما انگار همه چیز آن عوض شده بود . 🔸به دیوار زری خانم تکیه دادم، نیم نگاهی به آسمان کردم. خبری از ابر نبود، صاف صاف. 🔸انگار چیزی گم کرده باشم، مضطرب نگاه اطراف می‌کردم، صدای بچه‌ها می‌آمد، حس عجیبی بود، انگار خیلی وقت بود که این صدا را نشنیده بودم. 🔸با خودم می‌گفتم: یعنی آزاد شدی از اون خراب شده؟ صدایی می‌گفت تو آزادی. ببین اون خونتونه، اون کوچه تونه، اون رفیقاتن که دارن بازی می‌کنن. 🔸می‌گفتم: خب اگه من مثل هر شب خواب نمی‌بینم، بذار برم وسط خیابون ببینم با بوق ماشینی که داره میاد می‌رم کنار یا نه؟ 🔸با صدای صوت افسر بعثی مثل هرشب از خواب پریدم، فهمیدم هنوز تو همون خراب شده‌ام. 📚 برگرفته از کتاب اسارت جلد 15 از مجموعه کتب روزگاران 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢آخرین آش! 🔰همه توی حیاط اردوگاه صف کشیده بودند، آرش با لحنی که انگار واقعاً خبر مهمی داره، صدا توی سر می‌انداخت و می‌گفت: امروز بیاید آخرین آشتون رو بگیرید، فردا خبری از آش نیست، آزادید. 🔸نگاه‌های خسته ولی مهربان بچه‌ها به آرش گره خورده بود. دیگر کسی به شوخی او نخندید. 🔸یکی‌ با لهجه شیرین اصفهانی گفت: دادا تو هر روز همینُ موگوی. پس کی این آخرین آشُ میدِی؟ ما هنوز کا اینجایم، بسه دیگه چقدر امید الکی میدی. 🔸آرش لبخندش را جمع کرد و گفت: باشه، دیگه نمی‌گم. 🔸چند روزی به جز صدای ملاقه و کاسه‌های روحی سر صف صبحانه صدایی شنیده نمی‌شد. 🔸یک روز صبح آرش ملاقه ته دیگ کشید و گفت: کسی جا نمونه. از قیافه‌اش معلوم بود هنوز دلخور است، همان موقع صدای بلندگوی اردوگاه بلند شد، فردا بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع می‌شه. 🔸آرش با گوشه آستین چشمانش را پاک کرد و با لبخند گفت: آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می‌شیم. 📚 برگرفته از کتاب اسارت جلد 15 از مجموعه کتب روزگاران 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢شبی کنار ضریح! 🔰انگشتان پایش سیاه شده بود و دیگر نای راه رفتن نداشت. از وقتی دکتر گفته بود باید فردا بستری شوی و پایت را قطع کنیم، اشک‌هایش بند نمی‌آمد. 🔸رو به پدر کرد و گفت: منو ببرید حرم، می‌خوام امشب رو توی حرم بمونم. 🔸کنار ضریح نشست، پایش را به زحمت جمع کرده بود و آرام زیر لب چیزی می‌گفت. 🔸اشک می‌ریخت و هر از گاهی با صدایی بلند‌تر می‌گفت: تو رو به حق پدرت، موسی بن جعفر. 🔸کم‌کم همه رفتند و کنار ضریح، کسی جز میرزا اسدالله نماند. نگاه ملتمسانه‌ای به خادم کرد و گفت: میشه امشب کنار ضریح بی‌بی بمونم؟ 🔸از درد به خود می‌پیچید و صدای ناله‌اش سکوت حرم را شکسته بود. شب از نیمه گذشت ناخودآگاه خوابش برد. 🔸در خواب، زنی با شکوه به او گفت: چرا اینقدر ناله می‌کنی؟ چی شده؟ 🔸میرزا رو به زن کرد و گفت: درد امانم را بریده؛ از خدا می‌خوام یا همین حالا خوب بشم یا بمیرم. 🔸زن گوشه‌ی مقنعه‌اش را روی پای میرزا کشید و گفت: تو را شفا دادیم. میرزا اشک‌هایش را پاک کرد و پرسید: شما کی هستید؟ 🔸زن لبخند زد و گفت: من فاطمه، دختر موسی بن جعفرم. 📚 انوارالمشعشعین، محمدعلی قمی، ص 216 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢 فانوس شب برفی! 🔰زمستان بود و برف سنگینی باریده بود. در خواب زنی باشکوه را دیدم که با انگشت اشاره به من کرد و گفت: بلند شو و بالای مناره فانوسی روشن کن. 🔸از خواب بیدار شدم و از پنجره اتاق نگهبانی نگاهی به صحن انداختم. همه جا سوت و کور بود. بی‌اعتنا به خوابی که دیده بودم، دوباره خوابیدم. 🔸اما باز همان خواب تکرار شد.از اتاق تا ورودی مناره راه زیادی بود و برف زمین را پوشانده بود. با خودم گفتم: نصف شب؟ فانوس؟ بالای مناره؟ و باز خوابیدم. 🔸این بار زن با لحن تندی گفت: مگر نگفتم بلند شو و فانوس را بالای مناره روشن کن؟ 🔸با هر زحمتی بود خودم را به مناره رساندم و فانوس را روشن کردم و به اتاق برگشتم. 🔸صبح، کنار ضریح، بی‌اختیار حرف‌های چند زائر را شنیدم که می‌گفتند: دیدید معجزه و کرامت این خانم را! اگر دیشب در آن هوای سرد و برف سنگین، فانوس بالای مناره حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها روشن نمی‌شد، ما هرگز راه را پیدا نمی‌کردیم و در بیابان هلاک می‌شدیم. 📚 محمدصادق انصاری، ودیعه آل محمد، ص 14 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢هدیه فروان برای یک آیه! 🔰باد ملایمی در کوچه‌های خاکی مدینه می‌وزید. صدای خنده‌ی کودکان، مدرسه را روی سرش گذاشته بود. 🔸معلم بالای کلاس نشسته بود و با صدای قشنگی می‌خواند: الْـحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ. 🔸بچه‌ها یکی در میان آیه را تکرار کردند و حفظ شدند. 🔸کم‌کم ظهر شده بود و بچه‌ها به خانه ‌رفتند. 🔸پسر روبه‌روی امام حسین (علیه‌السلام) ایستاد و گفت: پدر، معلممان امروز یک آیه به ما یاد داده: الْـحَمْدُ لِلّٰهِ رَبِّ الْعٰالَمِينَ. 🔸امام لبخندی زد، اشک در چشمانش حلقه زد و پسر را در آغوش گرفت و هدیه‌های زیادی برای معلم پسر فرستاد. 🔸یکی از اطرافیان رو به امام کرد و گفت: چطور این همه پاداش به معلم فرزندتان برای آموزش یک آیه داده‌اید؟! 🔸حضرت فرمود: چگونه برابری می‌کند آنچه که من هدیه دادم با ارزش آنچه که او به پسرم آموخته است؟ 📚 ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ , ﺝ1, ﺹ71. 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢نجات گنجشک! 🔰هوا هنوز گرگ‌ و میش بود و نسیمی ملایم می‌وزید، صدای گنجشک‌ها از لابه‌لای شاخه‌های درخت به گوش می‌رسید. 🔸گنجشکی سراسیمه پایین آمد و خودش را بر عبای امام انداخت. از ترس نوکش مدام به‌هم می‌خورد. 🔸 امام سرش را خم کرد، نگاهی به گنجشک کرد و به مرد خادم گفت: این چوب را بردار و برو زیر سقف ایوان جوجه‌های این گنجشک در خطرند. 🔸مرد چوب را گرفت و با عجله دوید. مار سیاهی گوشه لانه روبروی جوجه‌ها کمین کرده بود. 🔸خادم با چوب مار را کشت و به سمت امام رفت. 🔸توی راه با خودش می‌گفت: امام رضایی که زبان گنجشک را میفهمد فقط می‌تواند امام و حجت خدا باشد. 📚بحار الانوار، ج49، ص 88 📎 📎 📎 📎
💢رضا بود! 🔰کنار محراب نشسته بود، نزدیکش شدم زیر لب ذکر می‌گفت: من‌من کنان پرسیدم همیشه برایم سوال بوده چرا فقط به پدرتان؟ چرا بقیه را رضا نمی‌گفتن؟ شنیدم مأمون به پدرتان لقب رضا داده، چون ولایت‌عهدی را پذیرفت. 🔸لبخندی زد و آرام گفت: خداوند او را رضا نامید، چون خودش از او خشنود بود، پیامبر و امامان از او راضی بودند. 🔸کنارش روی زانو نشسته‌ام لبم را کنار گوشش بردم و گفتم: مگر خدا ازاجدادتان رضا نبود؟ 🔸سرش را بلند کرد و گفت: خدا از اجداد ما راضی بود، اما تنها پدرم بود که دوست و دشمن، هر دو از او راضی بودند. 📚معانى الأخبار، صدوق، ج1، ص 13 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
دم عید نوروز امسال، ننه‌م گفت دیگه دست و پا و کمر من و باباتون مثل قدیم نیست که کوه جابه‌جا کنیم و آخ نگیم... الان یه بطری آب معدنی بخوایم بذاریم تو یخچال، باید ده‌جامون پماد ویکس بزنیم. شما هم که درس و مشق دارین نمی‌رسین کاری کنین. به عفتو میگم کارای خونه‌تکونی برامون انجام بده، هم اون بنده‌خدا دستش تنگه یه چی گیرش بیاد، هم من و باباتون دیگه نخوایم دولاتر از این بشیم که هستیم، همم شما از درس و مشقتون عقب نیافتین. وقتی ننه‌م اینو گفت، از خوشحالی کم مونده بود بال درآریم... انگار یه کوه از رو دوشمون برداشته شد. یه نفس راحتی کشیدیم و مهرتایید محکمی زدیم رو حرفاش. هنوز از این تصمیم ننه‌م، دو دقه نگذشته بود که صدام زد و گفت: دختر پاشو، اتاقت تر و تمیز کن. لباسات هم بشور، خشک که شد، تا کن بزار تو کمدت. کتابای بی‌صاحبتم که پخش و پلا کردی، درست مثل آدم بچین تو قفسه، گفتم: ننه مگه عفتو... نذاشت حرفم تموم شد. یه چش‌غُرّه‌ای نثارم کرد و گفت: دیگه  لباسا و کتابای تو هم عفتو باید بیاد جمع کنه؟! می‌خوای فحشمون بده؟! می‌خوای هرجا می‌شینه، بگه: دخترش موقع شوهرشه، وسایلاش من... لاالله‌الی‌الله... می‌خوای کِنفتمون کنه؟! یه آهی از ته دلم کشیدم و پاشدم رفتم. بعد من، ننه‌م صدای بابام زد، گفت بیا این پرده‌ها وا کن بده بشورم. شیشه‌شور و دستمال هم میدمت، یه دستی به پنجره‌ها بکش، بابام گفت: مگه عفتو... ننه‌م نذاشت حرف بابامم بیچاره تموم شه، یه چش‌غُرّه‌ای هم نثار او کرد و گفت: عفتو زنیه، کارای مردونه که نمیتونه انجام بده. می‌خوای از بالا بیافته، خرد و خمیر بشه دیگه مکافات او داشته باشیم؟! راستی بعدشم برو پشت و بوم، خرت و پرتا بریز پایین، یه جارویی هم روش بکش. سرویس اسپیلت هم یادت نره. بابامم پاشد رفت... ایندفعه نوبت داداشم بود... بهش گفت: بچه پاشو برو نونوایی نون تازه بگیر، یه سرم برو میدون‌ تره‌بار، میوه بخر بذاریم تو یخچال. عفتو نیاد بگه اینا هیچی نمی‌خورن، زشته... کلا زن وِرّاجیه. خوشم نمیاد بره پشت‌سرمون اینطور حرفا بزنه... داداشم دیگه فهمیده بود، مِتِق کنه، ننه‌م می‌بندتش، سینه‌ی رگبار، فقط یه اوف غلیظی گفت و پاشد رفت. ننه‌م خودشم شروع کرد به جارو پارو کردن خونه و شستن سرامیکای آشپزخونه و تمیز کردن گاز و ... تا عفتو که اومد نگه وای اینا چقد کثیفن. شب شد، هممون از خستگی دراز به دراز افتادیم که ننه‌م گفت: شماره‌ی عفتو بگیر بهش بگم فردا بیاد. گفتم: ننه دیگه عفتو بیاد چه کنه؟! همه‌ی کارا که خودمون انجام دادیم. فقط می‌تونی زنگ بزنی بیاد نگاهی کنه، کیف کنه بگه: به‌به اینا چقد آدمای تمیز و مرتبین. تازه تو یخچالشونم همه‌چی دارن. ننه‌م نگاهی به دور و برش انداخت، یکمی شقیقه‌ش خاروند و گفت: راستم می‌گی، آدم وقتی خودش می‌تونه کاراش انجام بده‌، برا چی تو این وضعیت اقتصادی بخواد ولخرجی کنه بده به این و اون الکی. ما خودمون مستحقیم. از قدیمم گفتن: چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است. کارها هم که تموم شد، فقط مونده فرشا و پتوها بشوریم، درا رنگی بزنیم، درختای حیاط هرس کنیم و... پریدم تو حرفش و گفتم: ننه شماره‌ش گرفتم، داره زنگ می‌خوره، خودت می‌گیش یا خودم بگمش؟! ننه‌م گفت: قطع کن، قطع کن ذلیل شده! قطع کردم. گفتم: چیه ننه؟! گفت: دیگه چی نمونده، پتو و فرشا که نمیدم اون بشوره، چرکیه، زشته. آبرومون می‌ره، رنگ درا هم که دست هرکسی نمیدم، لُک و پُک بزنه، خراب کنه... هرس کردن درختای حیاطم که کار مردونه‌س، بابات برا چی پَ خوبه؟! اینو گفت و پاشد رفت تو حیاط، دو ثانیه بعد داد زد: دختر فرشا و پتوها جمع کن بیار. یه آب پرفشارِ خدا خوب کرده‌ی میاد که نگو...
💢شرط مهمانی! 🔰باد گرمی در صحن مسجد پیچیده بود. خطبه به پایان رسید و مردم آرام‌آرام بلند شدند. جوان، کنار دیوار ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت: ای اباالحسن! امروز ناهار مهمان خانه ما باش. 🔸امام روی منبر جابه‌جا شد، نگاهش را به جوان دوخت و با صدایی نرم گفت: 🔸جدّم امیرالمؤمنین علیه‌السلام، روزی به خانه مردی دعوت شد و با سه شرط دعوتش را قبول کرد. 🔸سکوت فضای مسجد را پر کرده بود، همه منتظر شروط امام بودند. 🔸جوان با کنجکاوی گفت: چه شرطی؟ ✅امام از پله‌های منبر پایین آمد و گفت: 🔹اول این که از بیرون خانه‌ات چیزی برایم نیاوری. 🔹دوم این که در خانه‌ات چیزی را از من پنهان نکنی. 🔹سوم این که بر خانواده‌ات سخت نگیری و سهم غذای آنان را برای پذیرایی من نیاوری. 🔸جوان لبخندی زد و دست بر سینه گذاشت و گفت: یا ابن‌رسول‌الله، شرطت قبول. به خانه من بیا. 📚 بحار الانوار، ج‌ 75، ص‌ 451 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢کاهوی خراب! 🔰ظهر داغ تابستان بود. کوچه‌ها بوی خاک گرم گرفته بودند و نسیمی تنبل برگ درختان را به آرامی تکان می‌داد. دکان کوچک میوه‌فروشی، بوی سبزی گندیده گرفته بود. 🔸سیدعلی‌آقا عبا دور خود پیچید و وارد مغازه شد، بی‌صدا کنار سبد کاهوها نشست و یکی‌یکی کاهوهای پلاسیده را جدا کرد؛ همان‌هایی را که هیچ‌کس به آن‌ها نگاهی هم نمی‌انداخت. صاحب دکان با تعجب نگاهش می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. 🔸سید کاهوهای خراب و پلاسیده را دسته کرد، روی ترازو گذاشت، پولش را داد و توی کیسه ریخت و زیر عبا گرفت و از مغازه بیرون رفت. 🔸جوانی از دور، رفتار عجیب سید را نگاه می‌کرد، با عجله به‌ دنبالش رفت و با کنجکاوی پرسید: آقا چرا کاهوهای خراب را خریدید؟! 🔸سید مکثی کرد، عبا روی دوش جابجا کرد و گفت: این مرد سبزی ‌فروش خیلی فقیره، گاهی برای کمک ازش میوه های خراب رو میخرم که عزت نفسش از بین نره و صدقه نداده باشم. 📚 کتاب مهر تابان 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢عیادت! 🔰برف زیادی باریده بود و هوا سوز شدیدی داشت، کلاس شیخ عبدالکریم رونق روزهای قبل را نداشت، درس تمام شده نشده، استاد رو به خادم کرد و گفت: امروز خبری از مستشکل کلاسمان نبود؟ 🔸خادم روی زانو نشست و گفت: تب کرده و توی حجره خوابیده. 🔸شاگرد توی حجره‌ کوچک و تاریک به سختی نفس می‌کشید. تب بدنش را می‌سوزاند. دیگر رمقی برای بلند شدن نداشت. 🔸صدای کلون در حجره بلند شد، شاگرد با صدای لرزان جلوی در آمد، با تعجب دید شیخ عبدالکریم نه کسی را فرستاده و نه دستور داده، خودش کیسه‌ای دارو به دست مقابل در حجره ایستاده. 📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386. 📎 📎 📎 📎
💢 دروغ خوب 💠دلیلش را هیچ‌کدام درست به یاد نداشتند، فقط برایشان قهر مانده بود و خاطره‌ی تلخ دعوای آخر. 🔸ابوکاهل نزد یکی از دو رفت و گفت: چرا با رفیقت دعوا کردی و قهری؟ او خیلی تو را دوست دارد و از تو تعریف می‌کند! 🔸مرد، لبخند شادی روی لبش نشست. 🔸ابوکاهل نزد دیگری رفت و همین حرف را تکرار کرد، و آن دو با هم آشتی کردند. 🔸عذاب وجدانِ دروغی که به آن دو دوست گفته بود، خواب شب را از او گرفته بود. 🔸خدمت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و ماجرا را تعریف کرد. پیامبر گفت: ای ابوکاهل، مردم را با یکدیگر آشتی بده، هرچند با دروغ. 📚بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۵۴ 📎 📎 📎 📎