eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
736 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💢نقد را به نسیه نداد!! 🔰مردی روستایی، با چهره‌ای آفتاب ‌سوخته و لباسی ساده، وارد مسجد شد. نگاهش به جمعیتی که دور پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) حلقه زده بودند افتاد. قدم‌هایش را آرام‌تر برداشت و جایی کنار پیامبر نشست. 🔸بعد از چند دقیقه گفت: ای رسول خدا! من نمازهای پنج‌ گانه‌ام را می‌خوانم و روزه‌ ماه رمضان را هم می‌گیرم، اما اعمال مستحبی را انجام نمی‌دهم. حالِ من بعد از مرگ چگونه خواهد بود؟ 🔹جمعیت ساکت شدند. همه چشم به پیامبر دوختند تا ببینند چه پاسخی خواهد داد. پیامبر لبخندی زد و گفت: اگر چند کار را انجام دهی، در بهشت با من خواهی بود. 🔸چشمان مرد از شوق درخشید. مشتاقانه به پیامبر خیره شد. 1️⃣زبانت را از دو چیز حفظ کن: دروغ و غیبت. 2️⃣دلت را از دو چیز نگه دار: کینه و حسد. 3️⃣از دو کار چشم‌پوشی کن: حرام و آزار مسلمانان. 🔹لبخندی روی لبان مرد روستایی نشست، از جایش برخاست، چوب‌دستی‌اش را در دست گرفت و از مسجد خارج شد. 📚كشكول منتظرى، ص46 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
⁉️ نماز یا افطار؟ کدام اولویت دارد؟ ✅ امام باقر علیه‌السلام می‌فرمایند: اگر تنها هستی، اول نماز بخوان! چون این کار از افطار بهتر است و نمازت در حالی که هنوز روزه‌دار هستی، نوشته می‌شود. این نزد خداوند محبوب‌تر است. ✅ اما اگر با جمعی هستی که اول افطار می‌کنند، با آنها همراهی کن. با دیگران مخالفت نکن، چون اسلام به همدلی و مهربانی اهمیت می‌دهد. 🌐 منبع: ماه خدا، محمد محمدی ری‌شهری، ج 1، ص 293. ❎ نکته‌های قشنگ این حدیث: 1️⃣ اولویت با نماز است، چون عبادت جایگاه ویژه‌ای دارد. 2️⃣ همراهی با دیگران هم مهم است، چون اسلام دین محبت و اتحاد است. 3️⃣ حالت روزه در نماز، ارزش خاصی دارد، چون نشان‌دهنده‌ی خلوص و قرب بیشتر به خداست. 💎 نتیجه: اگر تنها بودی، اول نماز بخوان و بعد افطار کن. اما اگر در جمعی بودی که افطار را مقدم می‌دانند، با آنها هماهنگ شو تا دل‌ها به هم نزدیک‌تر شود. 📎 📎 📎 📎 📎
💐 نذری امام سجاد علیه‌السلام ✅ امام باقر علیه‌السلام فرمودند: امام سجاد علیه‌السلام وقتی روزه می‌گرفت، هر روز دستور می‌داد که گوسفندی ذبح و پخته شود. وقتی عصر می‌شد، به بوی خوش غذا نزدیک می‌شد و بعد می‌فرمود: ظرف‌ها را بیاورید و این غذا را برای فلان خانواده ببرید و برای آن یکی هم بفرستید… و برای او نان و خرمای خشک می‌آوردند و با آن افطار می‌کرد. 🌐 منبع: کافی، ج4، ص68. 💎 نکات زیبای این داستان: 1️⃣ ایثار و بخشندگی: امام سجاد علیه‌السلام می‌توانست خودش بهترین غذا را بخورد، اما غذای لذیذ را به نیازمندان می‌داد و خودش غذای ساده می‌خورد. 2️⃣ همدردی با فقرا: امام با این کار، درک می‌کرد که کسانی هستند که هر روز غذای خوب ندارند. 3️⃣ درس مهربانی: او با عمل خود به ما یاد می‌دهد که روزه فقط گرسنگی کشیدن نیست، بلکه فرصتی برای کمک به دیگران است. ❇️ پس بیایید از امام سجاد علیه‌السلام یاد بگیریم که در کنار روزه، به فکر نیازمندان هم باشیم و هر چقدر می‌توانیم، مهربانی کنیم. 📎 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢رمز شیدایی مرتضی! 🔰سکوت سنگینی بر کلاس حاکم شده بود. شاگردان غرق در اندیشه‌های استاد، منتظر بودند تا او جمله‌ای تازه بگوید. اما علامه طباطبایی، سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت. تنها لب‌هایش آرام تکان می‌خوردند. کسی نمی‌دانست چه ذکر می‌گوید. 🔸مرتضی نگاهش را از میان شاگردان به استاد دوخت. به یاد شب گذشته افتاد؛ وقتی بی‌خوابی به چشمانش هجوم آورده بود و از حجره بیرون زده بود. در تاریکی صحن مدرسه، سایه‌ای را دید که آرام، اما استوار، به رکوع و سجود می‌رفت. قلبش لرزید. حتی اینجا هم استاد نافله می‌خواند، همه ماه رمضان را شب تا صبح. 🔹صبح، در مسیر مسجد، باز هم او را دید. قدم‌هایش را تندتر برداشت تا نزدیک‌ استاد شود. اما استاد بی‌توجه به مرتضی در راه، نماز می‌خواند. 🔸آن روز در کلاس وقتی استاد دوباره میان درس سکوت کرد و ذکرهای خاموشش را بر لب آورد، مرتضی دیگر فقط یک شاگرد نبود. او راهی تازه یافته بود. 📚 مجله طوبی، مهر1386، شماره22 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢مزد روزه داری! 🔰خورشید کم‌کم رو به غروب می‌رفت. باد آرامی می‌وزید و عطر نان پخته‌شده در خانه‌های روستا را با خود می‌آورد. 🔸حواریون، خسته اما امیدوار، گرد حضرت عیسی نشسته بودند و او رو به جمع کرد و گفت: هر کسی سى روز روزه بگيرد و بعد از آن خواسته خود را از خدا بخواهد، خداوند خواسته‌اش را برآورده می‌کند. 🔹یک ماهی گذشت همه دور حضرت عیسی جمع شدند، یکی از میان جمع گفت: ما وقتى براى كسى كارگرى می‌كنيم هنگامى كه كار به پايان رسيد، صاحب كار به ما غذا مى دهد، اكنون ما سى روز روزه گرفته‌ايم، از خدا بخواه كه سفره طعام آسمانى بر ما نازل كند. 🔸عیسی لحظه‌ای سکوت کرد و با لحنی آرام گفت: ایمان داشته باشید و تقوا پیشه کنید، بعد دست به دعا برداشت. لحظه‌ای بعد، آسمان غرید، نوری درخشید، و ناگهان از میان ابرها، فرشتگانی با سفره‌ای آسمانی فرود آمدند و هفت گرده نان و هفت ماهی نمایان شد. 🔹اما این نانی نبود که در تنورهای زمینی پخته شده باشد، و این ماهی، از آب‌های دنیا صید نشده بود. 🔸حواریون با چشمانی لبریز از حیرت و قلب‌هایی سرشار از ایمان، به معجزه‌ای که برایشان نازل شده بود، نگریستند. 📚مجمع البيان، ج 3، ص 267 و آيات آخر سوره مائده 📎 📎 📎 📎
💢درهای آسمان! 🔰مرد خسته و درمانده بود. مشکلات زندگی‌اش یکی پس از دیگری او را زمین زده بود. کارش کساد شده بود، بدهی‌هایش زیاد شده بود، دلش پریشان بود. هر راهی که می‌رفت، به بن‌بست می‌رسید. 🔸یک شب، دل‌شکسته به خانه‌ی آقا مجتبی تهرانی رفت. نشست و با صدایی لرزان گفت: حاج‌آقا، هرچه دعا می‌کنم، هرچه تلاش می‌کنم، انگار گره‌های زندگی‌ام باز نمی‌شود. انگار درها به رویم بسته شده. 🔹آقا مجتبی نگاهی عمیق به او کرد و آرام گفت: برادر! مگر نشنیده‌ای؟ ماه رمضان ماه باز شدن درهای آسمان و رفع تمام موانع ارتباط رب و عبد است . 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢نجات گنجشک! 🔰هوا هنوز گرگ‌ و میش بود و نسیمی ملایم می‌وزید، صدای گنجشک‌ها از لابه‌لای شاخه‌های درخت به گوش می‌رسید. 🔸گنجشکی سراسیمه پایین آمد و خودش را بر عبای امام انداخت. از ترس نوکش مدام به‌هم می‌خورد. 🔸 امام سرش را خم کرد، نگاهی به گنجشک کرد و به مرد خادم گفت: این چوب را بردار و برو زیر سقف ایوان جوجه‌های این گنجشک در خطرند. 🔸مرد چوب را گرفت و با عجله دوید. مار سیاهی گوشه لانه روبروی جوجه‌ها کمین کرده بود. 🔸خادم با چوب مار را کشت و به سمت امام رفت. 🔸توی راه با خودش می‌گفت: امام رضایی که زبان گنجشک را میفهمد فقط می‌تواند امام و حجت خدا باشد. 📚بحار الانوار، ج49، ص 88 📎 📎 📎 📎
💢رضا بود! 🔰کنار محراب نشسته بود، نزدیکش شدم زیر لب ذکر می‌گفت: من‌من کنان پرسیدم همیشه برایم سوال بوده چرا فقط به پدرتان؟ چرا بقیه را رضا نمی‌گفتن؟ شنیدم مأمون به پدرتان لقب رضا داده، چون ولایت‌عهدی را پذیرفت. 🔸لبخندی زد و آرام گفت: خداوند او را رضا نامید، چون خودش از او خشنود بود، پیامبر و امامان از او راضی بودند. 🔸کنارش روی زانو نشسته‌ام لبم را کنار گوشش بردم و گفتم: مگر خدا ازاجدادتان رضا نبود؟ 🔸سرش را بلند کرد و گفت: خدا از اجداد ما راضی بود، اما تنها پدرم بود که دوست و دشمن، هر دو از او راضی بودند. 📚معانى الأخبار، صدوق، ج1، ص 13 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢شرط مهمانی! 🔰باد گرمی در صحن مسجد پیچیده بود. خطبه به پایان رسید و مردم آرام‌آرام بلند شدند. جوان، کنار دیوار ایستاد و دستها را بلند کرد و گفت: ای اباالحسن! امروز ناهار مهمان خانه ما باش. 🔸امام روی منبر جابه‌جا شد، نگاهش را به جوان دوخت و با صدایی نرم گفت: 🔸جدّم امیرالمؤمنین علیه‌السلام، روزی به خانه مردی دعوت شد و با سه شرط دعوتش را قبول کرد. 🔸سکوت فضای مسجد را پر کرده بود، همه منتظر شروط امام بودند. 🔸جوان با کنجکاوی گفت: چه شرطی؟ ✅امام از پله‌های منبر پایین آمد و گفت: 🔹اول این که از بیرون خانه‌ات چیزی برایم نیاوری. 🔹دوم این که در خانه‌ات چیزی را از من پنهان نکنی. 🔹سوم این که بر خانواده‌ات سخت نگیری و سهم غذای آنان را برای پذیرایی من نیاوری. 🔸جوان لبخندی زد و دست بر سینه گذاشت و گفت: یا ابن‌رسول‌الله، شرطت قبول. به خانه من بیا. 📚 بحار الانوار، ج‌ 75، ص‌ 451 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢کاهوی خراب! 🔰ظهر داغ تابستان بود. کوچه‌ها بوی خاک گرم گرفته بودند و نسیمی تنبل برگ درختان را به آرامی تکان می‌داد. دکان کوچک میوه‌فروشی، بوی سبزی گندیده گرفته بود. 🔸سیدعلی‌آقا عبا دور خود پیچید و وارد مغازه شد، بی‌صدا کنار سبد کاهوها نشست و یکی‌یکی کاهوهای پلاسیده را جدا کرد؛ همان‌هایی را که هیچ‌کس به آن‌ها نگاهی هم نمی‌انداخت. صاحب دکان با تعجب نگاهش می‌کرد، اما چیزی نمی‌گفت. 🔸سید کاهوهای خراب و پلاسیده را دسته کرد، روی ترازو گذاشت، پولش را داد و توی کیسه ریخت و زیر عبا گرفت و از مغازه بیرون رفت. 🔸جوانی از دور، رفتار عجیب سید را نگاه می‌کرد، با عجله به‌ دنبالش رفت و با کنجکاوی پرسید: آقا چرا کاهوهای خراب را خریدید؟! 🔸سید مکثی کرد، عبا روی دوش جابجا کرد و گفت: این مرد سبزی ‌فروش خیلی فقیره، گاهی برای کمک ازش میوه های خراب رو میخرم که عزت نفسش از بین نره و صدقه نداده باشم. 📚 کتاب مهر تابان 📎 📎 📎 📎 ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🪴🌤👨‍👩‍👧‍👦❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀👨‍👩‍👧‍👦🌤🪴❀•❀⊱━━╯
💢عیادت! 🔰برف زیادی باریده بود و هوا سوز شدیدی داشت، کلاس شیخ عبدالکریم رونق روزهای قبل را نداشت، درس تمام شده نشده، استاد رو به خادم کرد و گفت: امروز خبری از مستشکل کلاسمان نبود؟ 🔸خادم روی زانو نشست و گفت: تب کرده و توی حجره خوابیده. 🔸شاگرد توی حجره‌ کوچک و تاریک به سختی نفس می‌کشید. تب بدنش را می‌سوزاند. دیگر رمقی برای بلند شدن نداشت. 🔸صدای کلون در حجره بلند شد، شاگرد با صدای لرزان جلوی در آمد، با تعجب دید شیخ عبدالکریم نه کسی را فرستاده و نه دستور داده، خودش کیسه‌ای دارو به دست مقابل در حجره ایستاده. 📚 مجله طوبی/ شماره 18 / خرداد 1386. 📎 📎 📎 📎
💢 دروغ خوب 💠دلیلش را هیچ‌کدام درست به یاد نداشتند، فقط برایشان قهر مانده بود و خاطره‌ی تلخ دعوای آخر. 🔸ابوکاهل نزد یکی از دو رفت و گفت: چرا با رفیقت دعوا کردی و قهری؟ او خیلی تو را دوست دارد و از تو تعریف می‌کند! 🔸مرد، لبخند شادی روی لبش نشست. 🔸ابوکاهل نزد دیگری رفت و همین حرف را تکرار کرد، و آن دو با هم آشتی کردند. 🔸عذاب وجدانِ دروغی که به آن دو دوست گفته بود، خواب شب را از او گرفته بود. 🔸خدمت پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و ماجرا را تعریف کرد. پیامبر گفت: ای ابوکاهل، مردم را با یکدیگر آشتی بده، هرچند با دروغ. 📚بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۵۴ 📎 📎 📎 📎