👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتسی وهشتم ﷽ محرم ســال ۱۳۵۹ اتفــاق مهمــی رخ داد. اصغر وصالی و علــی قربا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت سی و نهم و چهلم
﷽
.در ایام ابتدای جنگ، ابراهیم الگوی بســیاری از بچه های رزمنده شده بود
خیلی ها به رفاقت با او افتخار می کردند. اما او همیشــه طوری رفتار می کرد تا
.کمتر مطرح شود
مثاً به لباس نظامی توجهی نداشت، پیراهن بلند و شلوار کردی می پوشید. تا
هم به مردم محلی آنجا نزدیک تر شود، هم جلوی نفس خود را گرفته باشد. ساده
و بی آلایش بود. وقتی برای اولین بار او را دیدیم فکر کردیم که او خدمتکار
.و… برای رزمندگان اســت. اما مدتی که گذشــت به شخصیت او پی بردیم
ابراهیم به نوعی ساختارشکن بود. به جای توجه به ظاهر و قیافه، بیشتر به فکر
.باطن بود. بچه ها هم از او تبعیت می کردند
همیشــه می گفت: مهم تر از اینکه برای بچه ها لباس های هم شــکل و ظاهر
نظامی درست کنیم باید به فکر آموزش و معنویت نیروها باشیم و تا می توانیم
بیشتر با بچه ها رفیق باشیم. نتیجه این تفکر، در عملیات های گروه،کاماً دیده
.می شد. هر چند برخی با تفکرات او مخالفت می کردند
٭٭٭
پارچه لباس پلنگی خریده بود. به یکی از خیاط ها داد وگفت: یک دســت
لباس کُردی برایم بدوز. روز بعد لباس را تحویل گرفت وپوشــید. بسیار زیبا
!شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتی بعد برگشت. با لباس سربازی
.پرسیدم: لباست کو!؟ گفت: یکی از بچه های کُرد از لباس من خوشش آمد
!من هم هدیه دادم به او
ســاعتش را هم به یک شخص دیگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسیده
بود و ابراهیم ساعت را به او بخشیده بود! این کارهای ساده باعث شد بسیاری
از کردهــای محلی مجذوب اخاق ابراهیم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق
.شــوند. ابراهیم در عین ســادگی ظاهر، به مســائل سیاســی کاماً آگاه بود
.جریانات سیاسی را هم خوب تحلیل می کرد
مدتی پس از نصب تصاویر امام راحل و شهید بهشتی در مقر، از طرف دفتر
فرماندهی کل قوا در غرب کشور که زیر نظر بنی صدر اداره می شد دستور تعطیلی
و بستن آذوقه گروه صادر گردید، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعام کرد که
حضور این گروه در منطقه لازم است. تمامی حمات ما توسط این گروه طراحی و
.اجرا می شود. بعد از مدتی با پیگیری های این فرمانده، جلوی این حرکت گرفته شد
.یک روز صبح اعام کردند که بنی صدر قصد بازدید از کرمانشاه را دارد
.ابراهیم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسین عازم کرمانشاه شدند
فرماندهان نظامی با ظاهری آراســته منتظر بنی صدر بودند. اما قیافه بچه های
اندرزگو جالب بود. با همان شلوار کردی و ظاهر همیشگی به استقبال بنی صدر
رفتند! هر چند هدفشــان چیز دیگری بود. می گفتند: ما می خواهیم با این آدم
!صحبت کنیم و ببینیم با کدام بینش نظامی جنگ را اداره می کند
آن روز خیلی معطل شدیم. در پایان هم اعام کردند رئیس جمهور به علت
.آسیب دیدن هلی کوپتر به کرمانشاه نمی آید
مدتی بعد حضرت آیت الله خامنه ای)حفظه الله( به کرمانشاه آمدند. ایشان در
.آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهیم تمام بچه ها را به همراه خود آورد
آن ها با همان ظاهر ساده و بی آلایش با حضرت آقا ماقات کردند و بعد هم
.یک یک، ایشان را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند...
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمتهفتادنهم 🌿﷽🌿 🌷لحظه تحویل سال 93 منزل پدرم بودیم،شام هم همان جا ماندیم. نوروز ا
#یادت_باشد
#قسمت هشتاد
🌿﷽🌿
🌻یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم.
حمید همیشه آدم خوش سفری بود،تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد.
با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم،
هر جا شیب کوه زیاد می شد محکم دست من را می گرفت،این طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس می کردم.
🌷تا سیزده به در حمید درگیر کار مسجد بود،قرار بود دستمه جمعی با دخترعمه ها و پسر عمه ها بیرون برویم،
ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند،این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد.
موقع حرکت به من گفت:
❤️اگر رسیدم بیام پیشتون که هیچ،ولی اگر نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دو قل بازی کنیم.
تا این را گفت به حمید گفتم:
منو یاد دوران قدیم انداختی،چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح می گفتیم و می خندیدیم،یه قل دو قل بازی می کردیم،
بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر می خوند یا قصه های قدیمی مثل امیر ارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ می گفت.
حمید خندید و گفت:
الان هم شما وقت گیر بیارین تا صبح یه قل دو قل بازی می کنین ولی من خیلی حرفه ای تر از این حرفام بخوام ببازم!
💐واقعا این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل می دانستم که بازنده هستم.
در ماه دو بار افسر نگهبان می ایستد و شب ها خانه نمی آمد،من هم برای این که تنها نباشم به خانه پدرم میرفتم.
بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ماندم،حمید هر یک ربع تماس می گرفت و حالم را می پرسید.
🌺صبح که آمد کمی دلخور شده بود.
گفت:
چرا تنها موندی؟تاخودصبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی،یا اتفاقی برات بیفته،اصلا تمرکز نداشتم.
فردای سیزده به در حمید افسر نگهبان بود،چون هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار می رفت.
بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم،مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت،به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت.
🌹رویرعایتحقهمسایگیخیلیحساسبودنمیخواستصدایموتوراولصبحمزاحمکسیباشد.
شب ها هم وقتی دیر وقت از هیئت برمی گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش کرد.
مثل همه روز هایی که حمید افسر نگهبان بود یا ماموریت می رفت خرید خانه با من بود.
کار های خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم.
🌸از نان گرفته تا سبزی و میوه،با این که خرید و جابجا کردن این همه وسلیه آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم.
ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از ماموریت به خانه می رسد
کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسلیه ای بفرستم.
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمتهشتادوسوم 🌿﷽🌿 🌻ورود به سال 93 از ابتدا برایم عجیب بود. حالات حمید عوض شده بودس
#یادت_باشد
#قسمت هشتادوچهارم
🌿﷽🌿
🌺طول مسیر به خانمهایی که تا حالا دو کوهه را ندیده بودند گفتم:
_ اینجا مثل باند پرواز میمونه خیلی از شهدا از همین جا از همین ساختمون ها پروازشون رو شروع کردن و نهایتا توی مناطق مختلف به شهادت رسیدن، قدر این چند ساعتی که دو کوهه هستید رو بدونید.
چند دقیقه ای طول نکشید که به حسینیه تخریب رسیدیم. یک جای خلوت بدون هیچ امکانات که ساخته شده بود.
🌹 برای خودسازی بچههای گردان تخریب هنوز هم پشت حسینیه قبرهایی که کنده شده بود و بچه های تخریب شب ها داخل آن می خوابیدند و راز و نیاز میکردند دست نخورده باقی مانده بود.
مراسم روایتگری و مداحی که انجام شد دوباره سوار ماشینها شدیم و برگشتیم.
هنوز به محل استراحتم در ساختمان مقداد نرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه تخریب جا گذاشتم.
به سمت ورودی جاده حسینیه برگشتم ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا برگرداند.
میدانستم اگر حمید یا خانواده تماس بگیرند و من جواب ندهم نگران میشوند چاره ای نبود برای همین با پیاده سمت حسینیه تخریب راه افتادم.
🍀هنوز صد متری از دو کوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین با سرعت به سمت حسینیه تخریب میرود ته دلم خوشحال شدم و پیش خودم گفتم:
_ شاید من را تا آنجا برساند.
ماشین که ایستاد دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند با تعجب پرسید:
_ خانوم تنهایی کجا داری میری توی این گرما وسط این بیابون.
ماجرا را برایش توضیح دادم و گفتم:
_ مجبورم برم گوشی که جا گذاشتم رو بردارم.
🌸حمید جواب داد:
_ الان که کار عجلهای دارم باید سریع برم کار تو هم که شخصیه نمیشه با ماشین نظامی بری.
این جمله را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
اخلاقش را میدانستم سرش هم میرفت از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمیکرد.
ادامه دارد....