eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
737 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌سوم 🌿﷽🌿 🌸از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود، ولی خانواده من و خانواد
🌿﷽🌿 🌻از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم، اول خیابان عبید، همه چیز روی دور تند رفته بود. چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید با خبر شده بودم، حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند. 🌺 می خواستم بگویم: حمید جان تو که با معرفت بودی، حداقل منو زودتر خبر می کردی، طاقت ندارم انقدر سریع همه چیز رو باور کنم، با نبودنت کنار بیام و همه چی رو تنهایی پیش ببرم. به در ورودی معراج که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد. معراج الشهدا بیست تا پله بیشتر ندارد، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید، چند بار زمین خوردم. دور تابوت را خلوت کرده بودند، عمه که یا بیهوش میشد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد، بهت زده بود. 🌹 بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم: دروغه! عروسکه! الآن دست میزنم بلند میشه، دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بزاره. سمت چپ صورتش پر بود از ترکش، از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم، چشم های نیمه بازش را که دیدم، خندیدم و گفتم: «حمید شوخی بسه، پاشو دیگه، به خدا نصف عمر شدم». حس می کردم دارد با من شوخی می کند، یا شاید هم خواب رفته، پیش خودم گفتم: «الآن دست می کشم توی موهاش، الآن میبوسم حمیدبلند میشه». ❤️ چشم هایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم، انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم. همه صورتش را بوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد. طول زندگی هر وقت روی موتور می نشست . از بیرون می آمد دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت، حالا هم دست هایش سرد سرد بود. می خواستم با دست هایم گرمش کنم، سرم را می بردم جلو توی صورتش نفس می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود. ادامه دارد......
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌چهارم 🌿﷽🌿 🌻از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم، اول خیابان عبید، همه
🌿﷽🌿 🌻ناامید شده بودم، روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم، حمید یک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت، ولی الآن اثری از آن ماه گرفتگی نبود. بهانه دلم جور شده بود، عقب رفتم روی یک سکو ایستادم و گفتم: «این شوهر من نیست، این حمید من نیست، حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت، ولی الآن اون ماه گرفتگی نیست». 🌷 بابا من را همان بالای سکو بغل کرده بود و با گریه و صدایی گرفته گفت: از بدنش خون رفته، برای همین اثر ماه گرفتگی ناپدید شده. بعد بابا به بالای تابوت رفت، بند کفن را باز کرد، گفت: فرزانه بیا ببین همه جای بدنش ترکش خورده الا سینه اش که سالم مونده . 🌺تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم، یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین (ع) محکم سینه می زد و می گفت: فرزانه این سینه هیچ وقت نمی سوزه. همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود، شکم، پاها، دست ها، گردن، صورت، همه جا به جز سینه که کاملا سالم مانده بود. دست لرزانم را روی سینه اش گذاشتم،دلم میخواست تپش قلب داشته باشد،زیردستم حس کنم که هنوز قلب حمید من زنده است. 🌹ولی هیچ خبری نبود،هیچ واکنشی نشان نمیداد.سخت ترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است،قلبی که یک عمر برای توتپیده حالادیگرهیچ نبضی هیچ حرکتی،هیچ حرارتی نداشته باشد. قلب حمیدمن ازحرکت بازایستاده بود،همان قلبی که روزخواستگاری به من گفته بود: عشق اول این قلب خداست،عشق دومش امام حسین(ع)است وشما عشق سوم من هستی. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌‌پنجاه‌پنجم 🌿﷽🌿 🌻ناامید شده بودم، روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم، حمید
🌿﷽🌿 🌻طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم. 🌺 بغلش کردم، نازش کردم، روی تنش دست کشیدم، همیشه به این لحظه فکر می کردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی می تواند بزند؟ برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم، ولی همه یادم رفته بود، سرم را بردم کنار گوشش و گفتم: «یادت باشه! دوستت دارم، خیلی خیلی دوستت دارم»، سرم را بلند کردم، انگار که منتظر جواب باشم، چند لحظه ای سکوت کردم. دوباره در گوشش گفتم: «حمید دوستت دارم». یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود: 🌸«فرزانه دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی». در گوشش حلالیت خواستم، گفتم: «حمیدم ببخش اگر دلتو لرزوندم، منو حلال کن، شهادتت مبارک عزیزم، سلام منو به سیدالشهدا(ع) برسون، به حضرت زهرا(س) بگو هدیه منو قبول کنن». نمی گذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم، می گفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد. 🌷می خواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند، برای بار آخر دستم را روی صورتش گذاشتم، حمیدی که همیشه صورت گرم و پر از محبتش را لمس می کردم حالا سرد سرد بود. سردی عجیبی که تا مغز استخوان آدم می رفت، گفته بودند چشم های نیمه باز حمید را نبندید تا مادر و همسرش را برای بار آخر ببیند، خودم چشم هایش را بوسیدم و بستم. چشم هایی که هیچ وقت به گناه باز نشد، چشم هایی که انگار لحظات آخر امام زمان (عج) را ديده بود، چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی ها را ببیند! ادامه دارد‌‌....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌ششم 🌿﷽🌿 🌻طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قر
🌿﷽🌿 🌸به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند، بابا کشان کشان من را تا دم پله ها آورد، روی هر پله می نشستم و گریه می کردم. گفتم: بذارید همین جا بمونم، دو هفته است که عزیز دلمو ندیدم، دو هفته است که حمید پیش من نبوده. 🌷پله آخر که رسیدم آقا سعید را دیدم، بهش گفتم: «آقا سعید حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرند سردخونه، حمید از سرما بدش میاد». تصور این که هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگیم تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق می کشاند. مرا به زور سوار ماشین کردند، به مسجد محله پدری حمید رفتیم، همان مسجدی که بارها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند. پیکر را برای مراسم شب وداع آوردند، جای سوزن انداختن نبود، عکس هایش را نشان دادند، فیلم هایش را پخش کردند. مراسم که تمام شد پیکر را داخل آمبولانس گذاشتند، با پاهای بدون کفش دنبال تابوت دویدم، دلم می خواست هر کجا که حمید هست همان جا باشم. جمعیت کنار می رفت و من دنبال حمید می دویدم، دوستانم من را کنار کشیدند، نگذاشتند با حمید همراه باشم. 💐 از مسجد به خانه پدرم آمدیم، حالم آن قدر بد بود که نمی توانستم به خانه عمه بروم، مادرم ناهار عدس پلو درست کرده بود لب نزده بودم، باز همان را گرم کرد ولی من نتوانستم چیزی بخورم. تا غذا را دیدم شروع کردم به گریه کردن، ظرف غذا پر از اشک شده بود، حمید عدس پلو خیلی دوست داشت، روی عدس پلو تخم مرغ می ریخت، با سالاد شیرازی و نان می خورد. تا مدت ها همین قضیه تکرار شد، هر چیزی را میدیدم یاد حمید می افتادم و مفصل گریه می کردم، غذاهایی که دوست داشت، جاهایی که باهم می رفتیم، خلاصه همه چیز! مادرم با گریه گفت: «دختر گلم، الهی فدای اشکات بشم حالا که چیزی نمی خوری استراحت کن که جون داشته باشی، فردا خیلی کار داریم». از فردای نیامده می ترسیدم، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم. 🌺برق ها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد، من هم کمرم را گرفته بودم، پذیرایی را دور می زدم و گریه می کردم. لحظه به لحظه کمرم دولا میشد. با این که پیکرش را دیده بودم ولی هنوز باورم نشده بود. پیش خودم می گفتم: «حمید که اهل بدقولی نیست، فردا چهار روزی که گفته بود تموم میشه خودش با من تماس می گیره». دوست داشتم زمان به عقب برگردد، تا چند ماه بعد از آن همین احساس، همین انتظار را داشتم، ناخودآگاه به گوشی نگاه می کردم، منتظر بودم حمید دوباره زنگ بزند. فکر می کردم هنوز آن چهار روزی که در تماس آخر گفت «باید صبر کنی» تمام نشده ادامه دارد...                      
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌هفتم 🌿﷽🌿 🌸به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند، بابا کشان کشان من را
🌿﷽🌿 ❤️آن شب دراز بالاخره صبح شد، نماز را خواندم، لباس مشکی تن من کردند. دایی ها و فامیل دنبال ما آمدند تا با هم برای تشییع پیکر حمید برویم. تا سبزه میدان با ماشین رفتیم، از سبزه میدان تا امامزاده اسماعیل را پای پیاده با گریه رفتم. از جلوی پیغمبریه رد شدم، یاد همه روزهایی افتادم که مقبره چهار انبيا پاتوق همیشگی من و حمید بود. 🌹می آمدیم اینجا کفش هایمان را یک جای خاص همیشگی می گذاشتیم، بعد پای پیاده یا با موتور از خیابان سپه تا مزار شهدا می رفتیم. حالا باید همان مسیری را می رفتم که بارها با حمید رفته بودم. پیکر حمید را با آمبولانس آوردند، آن هم درست روز هشتم آذرماه سه روز مانده به اربعین. هشتم آذری که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم و حمید بالای سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود. تا صبح نماز خوانده بود، آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم. روایت تکرار می شد ولی این بار خیلی غم انگیزتر! نزدیکی امامزاده اسماعیل ایستاده بودم، خیلی شلوغ بود، حمید اولین شهید مدافع حرم شهر قزوین بود. جمعیت زیادی آمده بودند ولی از اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند. 🌻 داشتند تشریفات اول مراسم را انجام می دادند، احترام و مارش نظامی، به نظرم خیلی طولانی می آمد، فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند تا حمیدم را ببینم. تابوت را که بلند کردند جانی تازه گرفتم، شوق حمید مرا با خودش می کشاند، نمی توانستم راه بروم، خواهرم با دوستانم زیر بغل های من را گرفته بودند و می کشیدند. گفتم: «خواهش می کنم همراه حمید حرکت کنیم، نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم». دلم میخواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم . ادامه دارد....                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌هشتم 🌿﷽🌿 ❤️آن شب دراز بالاخره صبح شد، نماز را خواندم، لباس مشکی تن من
🌿﷽🌿 🌹به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صف ها تشکیل شد، توان ایستادن نداشتم. گفتند: «تو حالت خوب نیست، نمی خواد نماز بخونی، برو یه گوشه بشین» گفتم: «نه، دوست دارم برای حمیدم نماز بخونم». یک ماشین پراید سفید آنجا بود، به همان ماشین تکیه دادم و نماز را خواندیم. مراسم شروع شد، داشتند وصیت نامه حمید را می خواندند، همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند بدون گریه برایش بخوانم. ولی حالا هر خطش را که می شنیدم گریه ام بلندتر میشد! کنار همان ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت: بریم کنار مزار، بعدا شلوغ بشه نمی تونی بری نزدیک. 🌺 بالای قبر حمید آمدم، خانه ای که همسرم می خواست برای همیشه در آن بماند، خوب نگاه کردم، دورتادور قبر را دست کشیدم و جا به جای آن را به خاطر سپردم. حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود. به بابا گفتم: «اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم ببینم راحته، بعد حمید رو بذارید». پدرم نگذاشت داخل قبر بروم، خاک هایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم و بوسیدم، به آن خاک ها حسودی می کردم. گفتم چقدر شما خوشبخت تر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید. حمید را از تابوت بیرون آوردند، روی چوب تابوت عدد پلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند. پیکر را که بلند کردند پاهایش را گرفتم، با دست هایم لمس کردم، انگار سالم بود، به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودند گفتم: پاهای حمید سالمه، حمید زنده است، خواهش می کنم حمید رو داخل قبر ندارید. می خواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد. 💐 ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید. خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند. از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم، دلم می خواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد. طاقت دوری حمید را نداشتم، چهره اش را که می دیدم فکر می کردم هنوز هست، خاکها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم، گفتم: «تا ابد به جای من با حمید باشید. وقتی خاکها را ريختند خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم، آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم. بلند بلند گریه کردم، مسئول تدفین گفت: خانم مرادی آروم باشید، ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده. چهره اش را نگاه کردم، تبسم بر لب داشت، این خنده دلم را بیشتر سوزاند. میدانستم الآن چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم، چیزی را حس می کند که من نمی فهمم، دلم بیشتر شکست از این جا ماندگی! 🌻یک طرف بابا بود یک طرف عمو نقی، من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم، سنگ های لحد را چیدند، وقتی سنگ ها را می گذارند یعنی همه چیز تمام شد. یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم به سنگ سوم که رسیدند جا نشد، مجبور شدند دوباره سنگها رابردارند تا جابجا کنند. دوباره چشمم به چهره حمید افتاد، همچنان داشت می خندید، نمی دانستم که حمید چه چیزی می بیند که این همه خوشحال است. تمام شد! خاکها را ریختند! دیدار ما ماند برای قیامت. همین که خاکها را ریختند صدای الله اکبر اذان ظهر بلند شد، این بار هم بله را زمان اذان دادم، بله به جهاد همسرم. بله به امتحان خدا، یاد حرف حمید افتادم که می گفت: «حتما حکمتیه من دو بار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی». ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌پنجاه‌نهم 🌿﷽🌿 🌹به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صف ها تشکیل ش
🌿﷽🌿 🍃انگار زمان برای من در همان روز پنجم آذر نود و چهار متوقف شده است، گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می پرسد می مانم چه بگویم، مکث می کنم، زمان برایم بی معنا شده است. نه عقب می رود که بگویم حمید هست، نه جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد. دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد، دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده می شد حرف می زد بعد می رفت. شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم، به قولی که داده بودیم وفا کردم، قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد. مادرم گفت: «هوا سرد شده، بریم خانه، یا حداقل چند دقیقه ای بریم داخل ماشین گرم بشیم». گفتم: «نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم». 🍀همه تعجب می کردند، می گفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید. ساعت های اول که دلم نمی آمد قرآن بخوانم، می گفتم: «حمید که زنده است برای چی باید براش قرآن بخونم؟» ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم، خیلی هوا سرد بود، بقیه می رفتند و می آمدند، ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم. هشت آذر ماه، پاییزی ترین روز من، بهاری ترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می کشیدم، احساسش می کردم، خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده. انگار دارد با گریه های من گریه می کند، حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود. یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند. 🌷 درست سی آذر، شب يلدا بود که ساک حمید به دستم رسید، اول که پدرم ممانعت می کرد، به خواهش من ساک را به من دادند. نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم، آن روز فقط بغض کردم، شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم، ساک را بغل کردم، به یاد همه شبهای یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم. این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم. نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود، برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد. ❤️زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایل را چیده است، مدل تا کردن حمید را می دانستم، به جز لباس های نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود. لباس هایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کرد همه داخل ساک بود. در جیب پیراهنش پانزده هزار تومان پول بود که با خودش برده بود، یک اتیکت یا زهرا(س) که از طرف حرم حضرت زینب (س) به حمید داده بودند. نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود و یک کتاب آموزش زبان عربی همین ! این ها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بود و حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آن ها را بو می کردم و به چشم می کشیدم. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌شصت 🌿﷽🌿 🍃انگار زمان برای من در همان روز پنجم آذر نود و چهار متوقف شده است،
🌿﷽🌿 🌸سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم. بالاخره ما مستأجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند، باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم. به خواهرها و مادر حمید و مادر و خواهر خودم گفتم که همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند. 🌺دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعا سخت بود تا آن جا که وقتی قبل مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم، چشمش که به کلاه حمید افتاد حالش خیلی بد شد. مجبور شدم با دوستم ناهید بروم، از همان پله اول اشک هایم جاری شد، توان بالا رفتن نداشتم، دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم. با گوشی مداحی گذاشته بودیم، به هر وسیله ای که دست می زدم کلی خاطره برایم زنده می شد. یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم. چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم. همه دست نوشته های من را جمع کرده بود، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود، فکرش را هم نمی کردم آنقدر برایش مهم باشد. 🌹 به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد. ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم، یک چمدان به دستش دادم تا همه لباس ها را داخل همان بچیند، آن لحظات خیلی سخت گذشت. دل کندن از خانه ای که همه چیزش را حمید چیده بود، حتی کارتون هایی که زیر فرش ها گذاشته بود، سخت و عذاب آور بود. یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم، صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند. بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند داخل خانه رفتم، وسط پذیرایی ایستادم، چشمی دورتادور خانه چرخاندم، هیچ کس و هیچ چیز نبود. اوج تنهایی خودم را حس کردم، آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم. 💐 موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم: «عزیزم من دارم از اینجا میرم، خواهش می کنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت می شم ». همان طور هم شد، از آن به بعد همه خواب هایی که دیدم خانه پدرم بوده، حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد. از پله ها که پایین آمدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید، گفت: مامان فرزانه از دست من که کاری برنمیاد، به خدا می سپارمت، پسرم که جاش خوبه، امیدوارم خود حضرت زینب (س) بهت صبر بده . بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم: «هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟» دستم را به مهربانی گرفت و گفت: «آره دخترم، خونه خودته، هر وقت خواستی بیا». از در خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت، پیر مردی که حمید همیشه به او سلام می داد و محبت می کرد و می گفت: 🌷«فرزانه یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو میبینی» حالا همان روز رسیده بود، پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد ولی حمید را خیلی خوب یادش مانده بود، به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم. سوار ماشین که شدم با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم، بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم. چند بار تا سر کوچه رفتم ولی گریه امانم نمی داد که قدم از قدم بردارم. سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم، برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم. به شدت دلتنگ حمید شده بودم، به یاد سال های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید. ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم، هیچ کس داخل کوچه نبود. پنجره خانه را نگاه کردم، اشک امانم نمی داد، قدم هایم سست شده بود، نتوانستم جلوتر بروم، از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌شصت‌یکم 🌿﷽🌿 🌸سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم. بالاخره
🌿﷽🌿 🌺خیلی زود تنهایی ها شروع شد، درست مثل روزهایی که زندگی مشترک مان را شروع کردیم خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد. همه چیز برگشت به روزهای بی حمید با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید. شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد سر مزارش آرام می گیرم. پاییز، زمستان، بهار، تابستان، هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم. اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود، اولین برفی که روی مزارش نشست وسط زمستان بود، رفتم گلزار، خلوت بود، گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم. 🌻 گفتم: حمید بین برف اومده تو نیستی بیای برف بازی کنیم، یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم. گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس می کنم. یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: «خانوم خیلی دلم برات تنگ شده، پاشو بیا مزار». معمولا عصرها به سر مزارش می رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم . از نزدیک ترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم، میدانستم این شکلی راضی تر است. همیشه روی رعایت حق همسایگی تأکید داشت، سر مزار که می روم سعی می کنم از نزدیک ترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم. 🌸 همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق هق گریه هایش امان نمی داد حرفی بزند. کمی که آرام شد گفت: عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید، باهات یه قراری میذارم، فردا صبح میام سر مزارت، اگر همسرت رو دیدم میفهمم من اشتباه کردم، تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدیا. برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم، گفتم: «من معمولا غروب ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش». از آن به بعد با آن خانم دوست شدم، خیلی رویه زندگیش عوض شد، تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است. ادامه دارد‌‌‌...
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌شصت‌دوم 🌿﷽🌿 🌺خیلی زود تنهایی ها شروع شد، درست مثل روزهایی که زندگی مشترک ما
🌿﷽🌿 🌻جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست. بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جانسوزتر از این فراق است. روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده، دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی این ها فقط حسرتش برای من مانده است. هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم، روزهای خیلی سختی به من گذشت. روزهایی که با یک صدا، با یک یاد آوری خاطره، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کردم. 🌸روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد. روزهایی که حرف های خیلی تلخی شنیدم، این که ، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد چون حمید برای ایران شهید نشده است. حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم، وجود مرا به آتش می کشد، هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند. این که همسرت دیگر نباشد، فقط توی خواب بتوانی او را ببینی، وقتی بیدار می شوی نبودنش آنقدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی. ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید؟!. 🌺 سختی همه این حرف ها و رفتارهای غیر منصفانه یک طرف نبودن خود حمید یک طرف، حسرت این که یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم روی دلم مانده است هر وقت به خانه پدری حمید می روم همه خاطراتم از دوره بچگی تا روزهای آخر جلوی چشم هایم می آید، از اول تا آخر گریه می کنم. گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده، فکر می کنم شاید من گمش کرده باشم. با قاب عکسش صحبت می کنم، کفشهایش را می پوشم و راه می روم، صدای موتور می آید فکر می کنم حمید است که برگشته است، آیفون را که بر می دارم منتظرم حمید پشت در باشد. 💐از کوچه که رد میشوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود، شبهای جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید: رفته بودم هیئت، جلسه طول کشید برای همین دیر اومدم. و فکرهایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد: عزیزی که به خاک سپردی استخون شده یا نشده؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی، وقتی که برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه، نکنه بارون اذیتش کنه. با این که می دانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمی شود. یک حالت بهت زدگی که حتی نمی دانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌‌شصت‌سوم 🌿﷽🌿 🌻جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آ
🌿﷽🌿 🌹با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه دمشق شدیم، از همان ورودی فرودگاه حال همه ما بد شد. پیش خودم گفتم: «حمید من این ورودی رو اومده، ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته». پروازها همه نیمه شب انجام می شد، داخل فرودگاه صندلی نبود، هر گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه می کرد. داخل خیابان ها که قدم بر می داشتیم دنبال نشانه ای از عزیزانمان بودیم، حتی نمی دانستیم حلب کدام طرف است. همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند. غربت گریه های همسرانه را هیچ کس نمی فهمد، آنقدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن. گاهی پیش خودم می گویم که ساده اش برای حمید بود و سختش برای من. چون خیلی زود برات پروازش امضاء شد و رفت. 🌷همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد، از همسر شهید همه انتظار دارند، باید همیشه خوشحال باشی، باید همه جا حاضر باشی، همه پیام ها و تماس ها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی داری طاقچه بالا می گذاری. طول روز به حدی خسته می شوی که حس می کنی شبها روح از بدن خارج می شود و دوباره فردا صبح، روز از نو روزی از نو. ولی بدون هم راز و همراهی که تمام امیدت شده بود. چند ماه بعد از شهادت حمید به کربلا رفتم، همان کربلایی که گذرنامه گرفته بودیم تا با هم برویم ولی حمید با آن گذرنامه به سوریه رفت و از کنار حرم عمه سادات همنشین همیشگی ارباب بی کفن شد. همان کربلایی که عشق حمید بود، همان کربلایی که حمید برای دیدنش همیشه بی تاب بود. شب جمعه بود، تک و تنها بین الحرمین رو به گنبد ایستاده بودم. کمی که گذشت نشستم، توان ایستادن نداشتم، در اوج دلتنگی و حسرت به حمید گفتم: ❤️ «عزیزم الآن کربلام، همون کربلایی که قرار بود بیایم برام چادر عروس بخری ولی قسمت نشد، به خاطر تو به هیچ مغازه ای که چادر می فروشه نگاه نکردم، گفتم شاید تو خجالت بکشی از اینکه نتونستی هدیه ای که قول داده بودی رو بهم بدی». در تمام طول این سفر خودم را یک آدم دو نفره احساس می کردم که رو به ضریح و گنبد ایستاده ایم و زیارت نامه می خوانیم. آرامش زندگی من حمید بود که دیگر نیست، خودش را از خواب هایم، خواب را از چشم هایم و آرامش را از زندگیم گرفته است. دلم میخواهد از ته دل بخندم، می خندم، ولی از ته دل نیست. گاهی اوقات که خیلی دلم می گیرد لباس هایش را پهن می کنم روی زمین، پیراهنش را، شلوارش را، کنار لباس هایش می نشینم و گریه می کنم. ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌صد‌شصت‌چهارم 🌿﷽🌿 🌹با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه
🌿﷽🌿 (قسمت پایانۍ) ❤️بعد از چند ماه هنوز هم گاهی اوقات با امید لباس هایش را زیر و رو می کنم شاید داخل جیب هایش برایم نامه ای نوشته باشد. هر عکس جدیدی که از حمید به دستم می رسد احساس می کنم حمید زنده است و هر روز برایم از سوریه عکس می فرستد. اشک های من از روی دل تنگی است نه ناراحتی، چون خودمان این راه را انتخاب کردیم. می دانم که جای حمید خیلی خوب است، همین برای من کافیست، عشق یعنی همین، حمید خوشحال باشد، راضی باشد. من هم راضی هستم حس می کنم حمید در طول زندگی مشترکمان همه حرف هایش را به من زده است، تمام روزها از خواستگاری تا شهادت حمید داشت حرف می زد. 🌹با خنده هایش، با حرکاتش، با رفتارش، با اخلاقش، ولی حالا آرام خوابیده است بدون هیچ نگرانی. من اما هنوز حرف هایم مانده است، سر مزار که می روم کلی حرف برای گفتن دارم، شبیه یک غریبه منتظرم تا یکی بیاید و حرف هایم را ترجمه کند. کاش یادم می داد چطور بعد از رفتنش نگاهش کنم، چطور مثل خودش خیلی زود تمام حرف هایم را بگویم. 🌻با همه این سختی ها امیدوارم، می دانم راه نرفته زیاد دارم، می دانم هنوز هم باید رفت، هنوز هم باید «یادت باشد»، قطار زندگی در حرکت است. زندگی هر چند سخت، هر چند ہی حمید در جریان است، منتظرم اذانی گفته بشود و دوباره حمید از من بله بگیرد، از این دنیا بروم و برای همیشه با حمید باشم. هر روز صبح به عکس هایش سلام می دهم، گاهی وقت ها از شدت دلتنگی با حمید دعوا می کنم و می گویم: «امروز اومدم به دیدنت ولی تو سر قرارمون نیومدی». از سختی روزگار و ازجانکاه بودن فراغش شکوه می کنم، به خوبی احساس می کنم تمام صحبت هایم را به خوبی می شنود. چند دقیقه ای قهر می کنم اما بعد یادم می آید که دعوای زن و شوهر نباید بیشتر از چند ثانیه طول بکشد، سریع آشتی می کنم. 🍀آخر شب ها برایش صدقه می اندازم، به عکسش خیره می شوم، شبیه همان شب هایی که سوریه بود برایش آیت الکرسی می خوانم چون می دانم روح حمید فقط کنار حرم عمه سادات آرام می گیرد و به رضایت ابدی می رسد. بعد هم آرام می گویم: «شب بخیر حمید جان!». پایان😭🥀