#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتدوم
﷽
،پیامبراعظم می فرمایــد: »فرزندانتان را در خوب شدنشــان یاری کنید
».زیرا هر که بخواهد می تواند نافرمانی را از فرزند خود بیرون کند
بر این اساس پدرمان در تربیت صحیح ابراهیم و دیگر بچه ها اصاً کوتاهی
نکرد. البته پدرمان بسیار انسان با تقوائی بود. اهل مسجد و هیئت بود و به رزق
:حال بسیار اهمیت می داد. او خوب می دانست پیامبر می فرماید
.عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حال است«
،برای همین وقتی عده ای از اراذل و اوباش در محله امیریه)شاپور(آن زمان
اذیتش کردند و نمی گذاشتند کاسبی حالی داشته باشد، مغازه ای که از ارث
.پدری به دست آورده بود را فروخت و به کارخانه قند رفت
آنجا مشــغول کارگری شد. صبح تا شــب مقابل کوره می ایستاد. تازه آن
.موقع توانست خانه ای کوچک بخرد
ابراهیــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه های خوبی تربیــت کرد. به خاطر
.سختی هائی بود که برای رزق حال می کشید
هــر زمان هم از دوران کودکی خودش یــاد می کرد می گفت: پدرم با من
حفــظ قرآن را کار می کرد. همیشــه مرا با خودش به مســجد می برد. بیشــتر
.وقت ها به مسجد آیت الله نوری پائین چهارراه سرچشمه می رفتیم
آنجا هیئت حضرت علی اصغر بر پا بود. پدرم افتخار خادمی آن هیئت
.را داشت
یادم هســت که در همان سال های پایانی دبســتان، ابراهیم کاری کرد که
.پدر عصبانی شد و گفت: ابراهیم برو بیرون، تا شب هم برنگرد
ابراهیم تا شب به خانه نیامد. همه خانواده ناراحت بودند که برای ناهار چه
.کرده. اما روی حرف پدر حرفی نمی زدند
شــب بود که ابراهیم برگشــت. با ادب به همه سام کرد. بافاصله سؤال
کــردم: ناهار چیکار کردی داداش؟! پدر در حالی که هنوز ناراحت نشــان
.می داد اما منتظر جواب ابراهیم بود
ابراهیم خیلی آهسته گفت: تو کوچه راه می رفتم، دیدم یه پیرزن کلی وسائل
.خریده، نمی دونه چیکار کنه و چطوری بره خونه. من هم رفتم کمک کردم
.وسایلش را تا منزلش بردم. پیرزن هم کلی تشکر کرد و سکه پنج ریالی به من داد
نمی خواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد. من هم مطمئن بودم این پول
.حاله، چون براش زحمت کشیده بودم. ظهر با همان پول نان خریدم و خوردم
پدر وقتی ماجرا را شنید لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست . خوشحال
.بود که پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزی حال اهمیت می دهد
دوستی پدر با ابراهیم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجیب بین آن
دو برقرار بود که ثمره آن در رشــد شخصیتی این پسر مشخص بود. اما این
!رابطه دوستانه زیاد طولانی نشد
ابراهیم نوجوان بود که طعم خوش حمایت های پدر را از دســت داد. در
یک غروب غم انگیز ســایه ســنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد. از آن
پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد
ادامه دارد.....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتاول #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 شعاع نور✨ همیشه همینطور
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتدوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
برداشت اول
قهوه رو برداشتم و رفتم بيرون ... افسرپشت میز زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر میکشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چي زل زدي تازه كار؟ ...
هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختكن ... شلوارم رو عوض كردم و بدون اينكه برم سمت دفتر،
راهم رو گرفتم طرف در خروجی...
هی كجا میری؟!
با بی حوصلگی چرخيدم سمتش ...
میبینی که دارم میرم بیرون ...
- كور نيستم دارم ميبینم ...
منظورم اینه كدوم گوری میری؟
همین چند دقیقه پیش بهت گفتم پرونده جدید داریم ...!
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
توی ماشین منتظرت میمونم ...
در ماشین رو باز كرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانيت، پرونده های دستش رو پرت كرد رو صندلی
عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقيقه پیش هرچی تو شكمت بود رو بالا آوردی... هنوز هيكلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقی میدونه قهوه ... هر چقدرم قوی خماری رو از بین نمیبره ...
شیشه های ماشین و کشید پایین ... و با عصبانيت زل زد توي صورتم ...
میدونی چیه توم؟ ... من یه احمقم كه نگران سلامتي تو ام ... و اینکه معلق تا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نيست ... هر غلط میخوای بکنی بكن ... دیگه نمیتونم پشت سرت راه بيوفتم و كثافت كاري هات رو جمع كنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهي بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم كثافت كاری هام رو جمع كنی؟
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام كن ...
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #فصلاول #قسمتیک یک تبسم ، یک کرشمه ، یک خیال😍 ❄️زمستان سال نود ، چند روز مانده به تحوی
🌿﷽🌿
#یادت_باشد
#قسمتدوم
🦋 البته قبل تر عمه به عمو و زن عمو های من هم سپرده بود که واسطه بشوند،ولی کسی جرئت نمیکرد مستقیم مطرح کند.پدرم روی دختر هایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود.همه ی فامیل میگفتند: فرزانه فعلا درگیر درس شده؛اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش مشخص بشه بعد اقدام کنید.
😔 نمیدانستم با مطرح کردن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد،در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد، زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم، نمیتوانستم از جلو چشم عمه فرار کنم.
😠 باجدیت گفت: ببین فرزانه تو دختر برادرمی،یه چیزی میگم یادت باشه نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی،نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه، الان میریم ولی خیلی زود برمیگردیم، ما دست بردار نیستیم.
☺️ وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده،رفتم جلو و بغلش کردم. از یک طرف شرم و حیا باعث میشد نتوانم راحت حرف بزنم و از طرف دیگر نمیخواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم، دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید، گفتم: عمه جون ناراحت نشو چیزی نشده که، این همه عجله برای چیه؟ یکم مهلت بدید من کنکورم را بدم، اصلا سری بعد حمید آقا هم بیاید تا باهم حرف بزنیم، بعد با فراق بال تصمیم بگیریم.توی این هاگیر واگیر درس و کنکور نمیشه کاری کرد. خودم هم نمیدانستم چه می گویم احساس میکردم با صحبت هایم دارم الکی عمه را دلخوش میکنم، چاره ای نداشتم.دوست نداشتم با ناراحتی از خونه ما بروند.
😢 تلاش من فایده نداشت،وقتی عمه به خانه رسیده بود سر صحبت و گلایه را با ننه فیروزه باز کرده بود و با ناراحتی تمام به ننه گفته بود: دیدی چی شدمادر؟برادرم دخترش را به ما نداد! دست رد به سینه ما زدن، سنگ روی یخ شدیم،من یک عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم ولی الان میگن نه، دل منو شکستن.
👵 ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است، ما ننه صدایش میکنیم، از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم میخورند، ننه همیشه مو های سفیدش را حنا میگذارد. هر وقت دور هم جمع میشویم بقچه خاطرات و قصه هایش را باز میکند تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند. قیافه من به ننه شباهت دارد، ننه خیلی در زندگی سختی کشیده است، زنی سی ساله بوده که پدر بزرگم به خاطر رعدوبرق گرفتگی فوت شد، ننه ماند و چهار تا بچه قد و نیم قد، عمه آمنه ، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچهها را با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد برای همین همه فامیل احترام خاصی برایش قائل بودند.
🍎 چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه به خانه ی ما آمد. معمولاً هر وقت دلش برای ما تنگ میشد، دو سه روزی مهمان ما میشد. از همان ساعت اول به هر بهانهای که میشد بحث حمید را پیش میکشید.داخل پذیرایی رو به روی تلویزیون نشسته بودیم که ننه گفت: فرزانه اون روز که تو جواب رد دادی من حمید را دیدم، وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی رنگش عوض شد ، خیلی دوستت داره.
🤓 به شوخی گفتم: ننه باور نکن جوون های امروزی صبح عاشق میشن شب یادشون میره.
🤶 ننه گفت: من این مو هارا تو آسیاب سفید نکردم، میدونم حمید خاطرخواهته، توی خونه اسمت را میبریم لپش قرمز میشه، الان که سعید نامزد کرده حمید تنها مونده از خر شیطان بیا پایین ، جواب بله را بده، حمید پسر خوبیه.
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتاول #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 شعاع نور✨ همیشه همینطور
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتدوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
برداشت اول
قهوه رو برداشتم و رفتم بيرون ... افسرپشت میز زل زده بود بهم ... چهره اش جدید بود ... نهایتا بیست و چند ساله ... سرم تیر میکشید ... تحمل نگاهش رو نداشتم ...
- به چي زل زدي تازه كار؟ ...
هیچی قربان ...
و سریع سرش رو انداخت پایین ...
قهوه رو گذاشتم روی میزش و رفتم رختكن ... شلوارم رو عوض كردم و بدون اينكه برم سمت دفتر،
راهم رو گرفتم طرف در خروجی...
هی كجا میری؟!
با بی حوصلگی چرخيدم سمتش ...
میبینی که دارم میرم بیرون ...
- كور نيستم دارم ميبینم ...
منظورم اینه كدوم گوری میری؟
همین چند دقیقه پیش بهت گفتم پرونده جدید داریم ...!
منتظر نشدم جمله اش تموم بشه ... رفتم سمت خروجی ...
توی ماشین منتظرت میمونم ...
در ماشین رو باز كرد ... تا چشمش به من افتاد با عصبانيت، پرونده های دستش رو پرت كرد رو صندلی
عقب ...
- با معده خالی؟ ... همین چند دقيقه پیش هرچی تو شكمت بود رو بالا آوردی... هنوز هيكلت بوی گند میده ... اون وقت دوباره ...
- هر احمقی میدونه قهوه ... هر چقدرم قوی خماری رو از بین نمیبره ...
شیشه های ماشین و کشید پایین ... و با عصبانيت زل زد توي صورتم ...
میدونی چیه توم؟ ... من یه احمقم كه نگران سلامتي تو ام ... و اینکه معلق تا اخراجت نکنن ... اما همه اش تا الان بود ... دیگه واسم مهم نيست ... هر غلط میخوای بکنی بكن ... دیگه نمیتونم پشت سرت راه بيوفتم و كثافت كاري هات رو جمع كنم ...
با بی حوصلگی چشمم رو چرخوندم و نیم نگاهي بهش انداختم ...
- من ازت خواسته بودم كثافت كاری هام رو جمع كنی؟
تکیه دادم به صندلی و چشم هام رو بستم ...
- وقتی رسیدیم صدام كن ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸