👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت پانزدهم ﷽ به دوســتانش هم توصیه می کرد که: اگر ورزش برای خدا باشــد، می شـ
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتشانزدهم
﷽
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشــغول کار بود. یک روز ابراهیم را در
!وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشــش بود. جلوی یک مغازه،کارتن ها را
.روی زمین گذاشت
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای
!شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم
که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن می شم که هیچی نیستم. جلوی
!غرورم رو می گیره
…گفتم: اگه کســی شــما رو اینطور ببینه خوب نیســت، تو ورزشکاری و
.خیلی ها می شناسنت
ابراهیــم خندید وگفت: ای بابا، همیشــه کاری کن که اگه خدا تو رو دید
.خوشش بیاد، نه مردم
٭٭٭
.به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می کردیم
یکی از دوســتان که ابراهیم را نمی شــناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه
کرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه!؟
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه
گفت: من قباً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته
.سَر بازار می ایستاد. یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد
یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
!گفت: من رو یدالله صدا کنید
گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید
با تعجب گفت: این آقا رو می شناسی!؟
!گفتم: نه، چطور مگه
گفت: ایشــون قهرمان والیبال وکشــتیه، آدم خیلی باتقوائیه، برای شکستن
نفسش این کارها رو می کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد
!از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم
صحبت های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من
عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصاً با عقل جور در نمی آمد
٭٭٭
مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کارهای ابراهیم صحبت
.می کردیم. ایشان گفت: قبل از انقاب. یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما
من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلوکبابی، بهترین غذا و ســالاد و نوشابه
.را سفارش داد
خیلی خوشــمزه بود. تا آن موقع چنین غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا
ابراهیم گفت: چطور بود؟
گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار
!!باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمتپانزدهم 🌿﷽🌿 ❤️چون از صبح کلاس بودم، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد میکر
#یادت_باشد
#قسمتشانزدهم
🌿﷽🌿
🍃از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده آمدیم. حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند، اما هر چه جلوتر رفتیم چیزی پیدا نکردیم.
گفت:
_ اینجا یه مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه؟
خندیدم و گفتم:
_ خب این خیابون همش الکتریکیه، کی میاد اینجا آبمیوه فروشی بزنه؟
🌸مغازههای الکتریکی را که رد کردیم، نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوهفروشی پیدا کردیم. حسابی خودش را به خرج انداخت؛ دو تا بستنی به همراه آبطالبی و آبهویج خرید. آبمعدنی هم خرید.
🌼من با لیوان کمی آب خوردم. به حمید گفتم:
_ از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن.
تا این را گفتم، حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت میکشید، گفت:
_ میشه بهم نگاه نکنی من آب بخورم؟
میخواستم اذیتش کنم. از او چشم برنداشتم. خندهاش گرفته بود. نمیتوانست چیزی بخورد.
گفتم:
_ من رو که خوب میشناسید، کلا بچه شیطونی هستم.
بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم میآوردم.
💐گفتم:
_ یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم توی فلفل و به فاطمه که دوسال بیشتر نداشت میدادم. طفلی از همهجا بیخبر چنگال رو میذاشت داخل دهانش، من هم از گریه آبجی کیف میکردم!
خاطرات و شیطنتهای بچگی را که گفتم، حمید با شوخی و خنده گفت:
_ دختردایی، هنوز دیر نشده. شتر دیدی ندیدی! میشه من با شما ازدواج نکنم؟
گفتم:
_ نه، هنوز دیر نشده! نه به باره، نه به دار! برید خوب فکرتون رو بکنین، خبر بدین.
بعد از خوردن بستنی، با این که خسته شده بودم، ولی باز پیاده راه افتادیم. حسابی سر دل صحبتهایش باز شده بود، گفت:
🍎_ عیدها که میاومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت. وقتی نمیاومدی، حرصم میگرفت، ولی از خونتون که در میاومدیم، ته دلم میدیدم که از کارت خوشم اومده، چون بیرون نیومدی که نامحرم تورو ببینه.
❤️راست میگفت. عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما میآمد از اتاقم بیرون نمیآمدم.
برایم جالب بود بدانم عکس العمل حمید وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده.
پرسیدم:
_ وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی شد؟
حمید آهی کشید و گفت:
_ دست روی دلم نذار. من بی خبر از همهجا وقتی این حرفها رو شنیدم از اتاق بیرون آمدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرفها برای چیه؟
🍀مامان هم داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه داییتقی، ولی فرزانه جواب رد داد. منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من! رفتید خواستگاری، منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق. اشکم در آمده بود. پیش خودم میگفتم من دخترداییمو دوست دارم. هر چی میگذشت، اطمینانم بیشتر میشد که تو بالاخره زن من میشی، اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار میرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟
صحبت به اینجا که رسید، من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم.
گفتم:
🌷_ قبل از اینکه شما دوباره بیاید و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم
ادامه دارد....