eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
791 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌پنجاه‌نهم 🌿﷽🌿 🌸روزهایی که نبود خیلی سخت گذشت. در ذهن خودم خیال بافی می کردم،می
🌿﷽🌿 🌻نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد،حمید با نمره عالی قبول شده بود،همه درس ها یا نوزده شده بود یا بیست. من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم،دوباره کلی وسیله وسوغاتی خریده بود. مخصوصا یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ وقت دلم نمی آمد استفاده کنم. 💐این آخری ها خیلی کم می زدم ،می ترسیدم تمام شود،کوچک ترین چیزی هم که به من می داد دوست داشتم دودستی بچسبم. اوایل به خودم می گفتم من را چه به عشق!من را چه به عاشقی!من را چه به شیفته شدن! ولی حالا همه چیز برای من شده حمید! با همه وجود حس می کردم عاشق شده ام. ❤️چند روزی از برگشتش نگذشته بود که حمید مریض شد،فکر میکردم به خاطر شرایط دوره این طور شده باشد. با هم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم. دکتر برایش سرم نوشته بود،پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد. 🌷این اولین باری که به کس دیگری سوزن می زدند اما من دردش را حس می کردم،این اولین باری بود که کس دیگری مریض می شد ولی انگار من بد حال شده بودم. از مسئول ترزیقات اجازه گرفتم تا وقتی که سِرُم تمام بشود کنار حمید بنشینم. 🌸از کیفم قرآن درآوردم،بیشتر از حمید حال من بد شده بود،طاقت درد کشیدنش را نداشتم. شروع کردم به خواندن قرآن،حمید گفت: خانوم بلند بخون،معنی رو هم بخون،این دارو ها همه بهانه است،شفای واقعی دست خداست. ادامه دارد....                  
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌پنجاه‌ونهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 حال گرفتہ من جا
💙 :) 🌱 معادلہ چند مجهولے چند بار صدام ڪرد ... اما گذاشتم پاے فاصلہ زياد و سرعتم رو بيشتر ڪردم ... از در خارج شدم، از پلہ‌ها رفتم پايين و بےتوقف رفتم سمت پارڪينگ ... پشت سرم دويد تا خودش رو بهم رسوند ... بےتوجہ ... برنگشتم سمتش و ڪليد رو ڪردم توے قفل ... - مےخواستم چند لحظہ باهاتون صحبت ڪنم ... سرم رو آوردم بالا و محڪم توے چشم هاش زل زدم ... - آقاے ساندرز ... اگہ شما وقت واسہ تلف ڪردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ... ڪليد رو چرخوندم ... اومدم در رو بڪشم سمت بيرون تا بشينم ... ڪہ دستش رو با فشار گذاشت روے در ... دستش سنگين تر از اين بود ڪہ بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز ڪنم ... پوزخند معنادارے صورتم رو پر ڪرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتے بود ... - جلوے افسر پليس رو مےگيرے؟ ... مےتونم بہ جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت ڪنم ... - شنيدم ڪہ بہ خانواده تادئو گفتيد الان در حین انجام وظیفہ نیستید ... فڪر نمےڪنم در حال ايجاد اخلال توے ڪار خاصے باشم ... در نيمہ باز ماشين رو محڪم کوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ... - براے من توے اداره پليس قلدر بازے در ميارے؟ ... فڪر ڪردے چون توے قسمت بچہ پولدارهاے شهر خونہ دارے و ... وڪيل چند هزاردلاريت با یہ اشاره ... ظرف چند ثانيہ اينجا ظاهر ميشہ، ازت حساب مےبرم؟ ... اشتباه مےڪنے ... هر چقدرم ڪہ بتونے ژست جسارت و شجاعت بہ خودت بگيرے ... مےتونم تو یہ چشم بهم زدن لهشون ڪنم ... اومد جلو ... تقريبا سينہ بہ سینہ هم قرار گرفتہ بوديم ... نفس عميقے ڪشيد ... و خيلے جدے توے چشم هام زل زد ... محڪم تر از چيزے ڪہ شايد در اون لحظات مےتونست بهم نگاه ڪنہ ... - من توے یہ تريلر يہ وجبے ڪنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ... توے جاهايے ڪہ اگہ اونجا صداے گلولہ بلند بشہ ... هیچ ڪس جرات نمےڪنہ پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پليس فقط براے جمع ڪردن جنازه ها مياد ... جسارت توے خون منہ ... اينڪہ الان آروم دارم حرف ميزنم بہ خاطر حرمتيہ ڪہ براے خودم و براے شما قائلم ... و فقط ازتون مےخوام چند لحظہ با هم صحبت ڪنيم ... نہ بيشتر ... فڪر نمےڪنم درخواست سختے باشہ ... خوب مےدونستم از ڪدوم بخش هاے شهر حرف مےزد ... و عمق جسارت و استحڪام رو مےتونستم توے وجودش ببينم ... ولے یہ چيزے رو نمےتونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز آرامش داشت ... در حالے ڪہ اون بايد تا الان باهام درگير مےشد ... چطور چنين چيزے ممڪن بود؟ ... افرادے ڪہ توے اون مناطق زندگے مےڪنن ياد مےگيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع ڪنن ... اونجا تحت سلطہ گنگ ها و باندهاے مافیایے و خیابونیہ ... بعد از تاريڪے هوا ڪسے جرات نداره پاش رو از خونہ اش بزاره بیرون ... توے خونہ هاے چند وجبے قايم ميشن و در رو چند قفلہ مےڪنن ... بچہ ها اڪثرشون بہ زور مدرسہ رو تموم مےڪنن ... جسور و اهل درگيرے ... و گاهے وحشے بار ميان ... با ڪوچڪترين تحريڪے بهت حملہ مےڪنن و تا لهت نڪنن بيخيال نميشن ... هر چند بين خودشون قوانينے دارن اما زندگے با قانون جنگل ڪار راحتے نيست ... جايے ڪہ اگہ اتفاقے بيوفتہ فقط و فقط خودتے ڪہ مےتونے حقت رو پس بگيرے ... اونم نہ با شيوه هاے عصر تمدن ... يا ڪمڪ پليس ... اون آرام بود ... ناراحت بود ... اما آرام بود ... چند لحظہ بےهيچ واڪنشے فقط بهش نگاه ڪردم ... چہ تضاد عجيبے ... - اگہ هنوز نهار نخوردے ... اين اطراف چند تا غذاخورے خوب مےشناسم ... هميشہ حل ڪردن معادلات سخت برام جذاب بود ... رسيدن بہ پاسخ سوال هايے ڪہ مجهول و مبهم بہ نظر مےرسيد ... و اون آدم يہ معادلہ چند مجهولے زنده بود . 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸