کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمتصدوبیستچهارم 🌿﷽🌿 🌺امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم. موتور
#یادت_باشد
#قسمتصدبیستوپنجم
🌿﷽🌿
🌻به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمی شد طرف حمید بروم.
این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم.
داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد، روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.
چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد!
موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: تو چرا زندایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش، تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!».
🌷 مهرماه ۹۶ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم.
اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم.
داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم می ترکه، من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم».
دست خودم نبود، گریه امانم نمی داد، نمی دانم چرا از وقتی که بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم
🌹 حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت: پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خونت اومده پایین! باید ترک موتور
سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش».
چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم.
حميد وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند، خانه که رسیدیم نوه های صاحب خانه جلوی در بودند.
هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد.
💐 اگر من شله زرد با آش میپختم می گفت: «حتما به کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم».
وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت: من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصيراتم بگذره.
🌺یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است.
وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد، خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت.
🌸با حسرت گفت: «حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم».
همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود، موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم:
سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده، حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی: «برای چی به مادرم گفتی!»
من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا، دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهر زاده هایش
مشغول توپ بازی شد.
به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توب بازی می کردیم!
ادامه دارد....