کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمتصدم 🌿﷽🌿 🌷از مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود، از نوع رفتار و صحبتش به خوبی
#یادت_باشد
#قسمتصدویکم
🌿﷽🌿
قسمت صدو هشتم
🍀بعداز ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه از سفر برگشته بودم ولی وقتی حمید پیشنهاد داد که برویم بیرون دوری بزنیم نتوانستم نه بیاورم.
بعد از چند روز دوری، قدم زدن کنار حمید آن هم در روزهای آخر تابستان واقعا دل نشین بود.
🌻 یک عصر طولانی در حالی که هوا کم کم خنک شده بود و بوی پاییز می آمد، برگ چنارها کم کم داشتند زرد می شدند.
صدای خش خش برگها زیر قدم های من و حمید خیلی دوست داشتنی بود.
🌹وسط راه به بستنی فروشی رفتیم، دو تا بستنی بزرگ گرفت،
در واقع هر دو بستنی را برای خودش سفارش داد چون من معمولا همان دو سه قاشق اول را که می خوردم شیرینی بستنی دلم را میزد برای همین بقیه بستنی را به حمید می دادم.
🌷اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم، از قاشق های پنجم ششم به بعد هر قاشقی که بر می داشتم حميد با چشم هایش قاشق را دنبال می کرد.
وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد، فهمید این بار نقشه اش برای خوردن بستنی بیشتر نگرفته است.
گفت: تا ته خوردی؟ دلتو نزد؟ یعنی یه قاشق هم نگه نداشتی؟»
💐با خنده گفتم: «ببخش عزیزم، مگه برای من نگرفته بودی؟ چند روز بود ندیده بودمت، الآن که برگشتم پیشت اشتهام باز شده، این بار دلم خواست تا آخر بخورم»
لبخند زد، بلند شد و برای خودش دوباره سفارش بستنی داد!
دو سه روز بعد که پیراهن حاضر شد خانم کشاورز مثل همیشه با تکیه کلام شیرین «مامان فرزانه» صدایم کرد، پیراهن را که داد گفت:
🌸دخترم سال قبل که ما محرم نذری داشتیم شما اذیت شدید، چون برای بار گذاشتن آش و غذای نذری مدام با حیاط کار داشتیم، حاج آقا گفتن اگر موافق باشید شما بیاید طبقه بالا ما بیایم طبقه پایین.
موضوع جابجایی را با حمید در میان گذاشتم، موافق این تغییر بود، گفت:
«از یه لحاظم یه کمکیه به این بندگان خدا، هر روز این همه پله رو بالا پایین نمیرن، فقط بذاریم بعد از مسابقات کشوری کاراته که با خیال راحت جابجا بشیم.
🍀وقتی حمید عازم مسابقات کشوری نیروهای مسلح شد خودم را با هر چیزی که می شد مشغول می کردم که کمتر دل تنگش باشم.
سر نماز برای موفقیتش دعا می کردم، دل توی دلم نبود، سه روز مسابقات طول کشید، دوست داشتم حميد زودتربرگردد
ادامه دارد.....