👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتهفتم ﷽ بازوان قوی ابراهیم از همان اوایل دبیرســتان نشــان داد که در بسـ
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتهشتم
﷽
تقریباً سال ۱۳۵۴ بود. صبح یک روز جمعه مشغول بازی بودیم. سه نفرغریبه
جلو آمدند و گفتند: ما از بچه های غرب تهرانیم، ابراهیم کیه!؟
بعد گفتند: بیا بازی سر ۲۰۰ تومان. دقایقی بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک
.و آن ها سه نفر بودند، ولی به ابراهیم باختند
همان روز به یکی از محله های جنوب شــهر رفتیم. ســر ۷۰۰ تومان شــرط
بستیم. بازی خوبی بود و خیلی سریع بردیم. موقع پرداخت پول، ابراهیم فهمید
.آن ها مشغول قرض گرفتن هستند تا پول ما را جور کنند
یکدفعه ابراهیم گفت :آقا یکی بیاد تکی با من بازی کنه. اگه برنده شــد ما
پول نمی گیریم. یکی از آن ها جلو آمد و شــروع به بازی کرد. ابراهیم خیلی
!ضعیف بازی کرد. آنقدر ضعیف که حریفش برنده شد
همه آن ها خوشحال از آنجا رفتند. من هم که خیلی عصبانی بودم به ابراهیم
:گفتم:آقا ابــرام، چرا اینجوری بازی کردی؟! باتعجــب نگاهم کرد وگفت
!می خواستم ضایع نشن! همه این ها روی هم صد تومن تو جیبشون نبود
هفتــه بعد دوباره همان بچه های غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشــان
.آمدند. آن ها پنج نفره با ابراهیم سر ۵۰۰ تومان بازی کردند
ابراهیم پاچه های شلوارش را بالا زد و با پای برهنه بازی می کرد. آنچنان به
!توپ ضربه می زد که هیچکس نمی توانست آن را جمع کند
آن روز هم ابراهیم با اختاف زیاد برنده شد
شــب با ابراهیم رفته بودیم مسجد. بعد از نماز، حاج آقا احکام می گفت. تا
:اینکه از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت: پیامبر می فرماید
هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت«
و نیز فرموده اند: »کسی که لقمه ای از حرام بخورد نماز چهل شب و دعای
.»از دست می دهد
.»چهل روز او پذیرفته نمی شود
ابراهیــم با تعجب به صحبت ها گــوش می کرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج
آقا وگفت: من امروز ســر والیبال ۵۰۰ تومان تو شــرط بندی برنده شدم. بعد
هم ماجــرا را تعریف کرد و گفت: البته این پول را به یک خانواده مســتحق
!بخشیدم
.حاج آقا هم گفت: از این به بعد مواظب باش ، ورزش بکن اما شرط بندی نکن
:هفته بعد دوبــاره همان افراد آمدند. این دفعه با چند یار قوی تر، بعدگفتند
!این دفعه بازی سر هزارتومان
ابراهیم گفت: من بازی می کنم اما شــرط بندی نمی کنم. آن ها هم شــروع
کردند به مســخره کردن و تحریک کردن ابراهیم و گفتند: ترسیده، می دونه
…می بازه. یکی دیگه گفت: پول نداره و
ابراهیم برگشت وگفت: شرط بندی حرومه، من هم اگه می دونستم هفته های
،قبل با شــما بازی نمی کردم، پول شما رو هم دادم به فقیر، اگر دوست دارید
.بدون شرط بندی بازی می کنیم
.که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد
دوســتش می گفت: بــا اینکه بعد از آن ابراهیم به ما بســیار توصیه کرد که
شــرط بندی نکنید. امــا یکبار با بچه های محله نازی آباد بــازی کردیم و مبلغ
ســنگینی را باختیم! آخــرای بازی بود که ابراهیم آمد. به خاطر شــرط بندی
.خیلی از دست ما عصبانی شد
از طرفی ما چنین مبلغی نداشــتیم که پرداخت کنیم. وقتی بازی تمام شــد
ابراهیم جلو آمد وتوپ را گرفت. بعدگفت: کســی هســت بیاد تک به تک
بزنیم؟
از بچه های نازی آباد کســی بود به نام ح.ق که عضو تیم ملی وکاپیتان تیم
برق بود. با غرور خاصی جلو آمد وگفت: سَرچی!؟
.ابراهیم گفت: اگه باختی از این بچه ها پول نگیری. او هم قبول کرد
ابراهیــم به قدری خوب بازی کرد که همه ما تعجب کردیم. او با اختاف
!زیاد حریفش را شکست داد. اما بعد ازآن حسابی با ما دعوا کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ادامه دارد.....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 بہ صحنہ جرم وارد نشوید
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے🌱
اشڪ هایم براے تو
اوبران اومد سمتم ...
- چے شده توم؟ ... بہ چے خیره شدے؟ ...
- اون دختر رو نگاه ڪن ... همون ڪہ تل مخمل زرد با موهاے بلند قهوهاے داره ... بین تمام آدم هایے ڪہ امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها ڪسیہ ڪہ بہ خاطر ڪریس تادئو گریہ ڪرده ...
با حالتے بهم نگاه مےڪرد انگار داره بہ یہ احمق گوش مےڪنہ ...
- اما اون ڪہ رژ بنفش نزده ...
حوصلہاش رو نداشتم ... چرا باید با ڪسے حرف مےزدم ڪہ فڪر مےڪنہ یہ احمقم ... بدون توجہ بہ اوبران راه افتادم سمت اون دختر ...
تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع بہ حرڪت ڪرد ... دو مرتبہ صداش ڪردم اما با همون سرعت مےرفت و بهم بےتوجهے مےڪرد ... دویدم و از پشت ڪولہاش رو ڪشیدم ...
- نمےخواے بشنوي یا واقعا ڪرے؟ ...
توے این فاصلہ لوید هم رسید ...
- من، لوید اوبران هستم و ایشون همڪارم توماس مندیپ از واحد جنایے ... میشہ چند لحظہ با شما صحبت ڪنیم؟ ...
ڪیفش رو دوباره گذاشت روے شونہاش ... و در حالے ڪہ سعی مےڪرد صداش رو ڪنترل ڪنہ و خودش رو مسلط و بےتفاوت نشون بده ... یہ قدم عقب رفت ...
- من چیزے نمےدونم ... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمےشناختمش ... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیہ ... مےخواستم ببینم چہ خبره ... فقط همین ...
دوباره ڪیفش رو جا بہ جا ڪرد ... عصبے شده بود و اون بند ڪیف واسش نقطہ تعادل ...
- دوست بودید یا محبتت یہ طرفہ بوده؟ ...
پاش بین زمین و آسمون خشڪ شد ... و برگشت سمتم ...
- چے؟ ...
چشم هاش توے حیاط دبیرستان، دو دو مےزد ... مےترسید؟ ... یا نگران بود؟ ... حالت جدے بہ خودش گرفت ... ڪمے هم تهاجمے ... آشفتگے درونش رو بین اون حالت ها مخفے ڪرد ...
- گفتم ڪہ من اصلا اون رو نمےشناختم ...
- پس چرا بہ خاطرش گریہ ڪردے؟ ... خوب پاڪ شون نڪردے ... هنوز جاے اشڪ ها گوشہ چشمت مونده ...
جملہ تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معنادارے صورتم رو پر ڪرد ... و سرم رو جلو بردم ... تقریبا نزدیڪ گوشش ...
- بہ این چیزے ڪہ تو الان خوردے میگن گول ... و این حرڪتے ڪہ ڪردے یعنے تمام مدت، حق با من بود ... حالا جواب سوال هام رو میدے یا مےخواے یہ بار دیگہ تڪرارشون ڪنم؟ .
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمتهفتم 🌿﷽🌿 😍حمیدی که به خواستگاری من آمده بود همان پسر شلوغ کاری بود که پدرم اسم
#یادت_باشد
#قسمتهشتم
🌿﷽🌿
🌷به ذهنم خطور کرد از لباس پوشیدنش ایراد بگیرم، ولی چیزی برای گفتن نداشتم. تا خواستم خورده بگیرم، ته دلم گفتم:
« خب فرزانه! تو که همین مدلی دوست داری.»
نگاهم به موهایش افتاد که به یک طرف شانه کرده بود، خواستم ایراد بگیرم، ولی بازم دلم راضی نشد، چون خودم را خوب میشناختم؛ این سادگیها برایم دوست داشتنی بود.
وقتی از حمید نتوانستم موردی به عنوان بهانه پیدا کنم، سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان بشود، برای همین گفتم:
_ من آدم عصبیای هستم، بد اخلاقم، صبرم کمه. امکان داره شما اذیت بشی.
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرفها شده بود، گفت:
❤️_ شما هر چقدرم که عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم. بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم.
گفتم:
_ اگه یه روزی برم سرکار یا برم دانشگاه، خسته باشم، حوصله نداشته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟
گفت:
_ اشکال نداره. زن مثل گل میمونه، حساسه. شما هر چقدرم که حوصله نداشته باشی، مدارا میکنم.
😍خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود. از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد. محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول میکرد.
حال خودم هم عجیب بود. حس میکردم مسحور او شدهام. با متانت خاصی حرف میزد. وقتی صحبت میکرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشمهای حمید بود. یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو میبرد. گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمیکرد. با این چشمهای محجوب و پر از جذبه میشد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد؛ عشقی که اتفاق میافتد و آن وقت یک جفت چشم میشود همه زندگی. چشمهایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود. از همان روز عاشق این چشمها شدم. آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛ گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!
🌺نیم ساعتی از صحبتهای ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد. بیشتر او صحبت میکرد و من شنونده بودم یا نهایتا با چند کلمه کوتاه جواب میدادم، انگار خودش هم متوجه سکوتم شده باشد، پرسید:
_ شما سوالی نداری؟ اگر چیزی براتون مهمه بپرسید.
برایم درس خواندن و کار مهم بود. گفتم:
_ من تازه دانشگاه قبول شدم. اگر قرار بر وصلت شد، شما اجازه میدین ادامه تحصیل بدم و اگر جور شد سرکار برم؟
حمید گفت:
🍀_ مخالف درس خوندن شما نیستم، ولی واقعیتش رو بخوای، به خاطر فضای نامناسب بعضی دانشگاهها دوست ندارم خانمم دانشگاه بره. البته مادرم با من صحبت کرده و گفته که شما به درس علاقه داری. از روی اعتماد و اطمینانی که به شما دارم اجازه میدم دانشگاه برین. سر کار رفتن هم به انتخاب خودتون، ولی نمیخوام باعث بشه به زندگی لطمه وارد بشه.
با شنیدن صحبتهایش گفتم:
_ مطمئن باشید من به بهترین شکل جواب این اعتماد شما رو میدم. راجع به کار هم من خودم محیط مردونه رو نمیپسندم. اگه محیط مناسبی بود میرم، ولی اگه بعدا بچهدار بشم و ثانیهای حس کنم همسر یا فرزندم به خاطر سرکار رفتنم اذیت میشن، قول میدم دیگه نرم.
ادامه دارد...
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهفتم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 بہ صحنہ جرم وارد نشوید
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے🌱
اشڪ هایم براے تو
اوبران اومد سمتم ...
- چے شده توم؟ ... بہ چے خیره شدے؟ ...
- اون دختر رو نگاه ڪن ... همون ڪہ تل مخمل زرد با موهاے بلند قهوهاے داره ... بین تمام آدم هایے ڪہ امروز بهشون برخوردیم ... مطمئنم اون تنها ڪسیہ ڪہ بہ خاطر ڪریس تادئو گریہ ڪرده ...
با حالتے بهم نگاه مےڪرد انگار داره بہ یہ احمق گوش مےڪنہ ...
- اما اون ڪہ رژ بنفش نزده ...
حوصلہاش رو نداشتم ... چرا باید با ڪسے حرف مےزدم ڪہ فڪر مےڪنہ یہ احمقم ... بدون توجہ بہ اوبران راه افتادم سمت اون دختر ...
تا متوجهم شد ... نایستاد ... سریع شروع بہ حرڪت ڪرد ... دو مرتبہ صداش ڪردم اما با همون سرعت مےرفت و بهم بےتوجهے مےڪرد ... دویدم و از پشت ڪولہاش رو ڪشیدم ...
- نمےخواے بشنوي یا واقعا ڪرے؟ ...
توے این فاصلہ لوید هم رسید ...
- من، لوید اوبران هستم و ایشون همڪارم توماس مندیپ از واحد جنایے ... میشہ چند لحظہ با شما صحبت ڪنیم؟ ...
ڪیفش رو دوباره گذاشت روے شونہاش ... و در حالے ڪہ سعی مےڪرد صداش رو ڪنترل ڪنہ و خودش رو مسلط و بےتفاوت نشون بده ... یہ قدم عقب رفت ...
- من چیزے نمےدونم ... چند بار دیده بودمش اما اصلا نمےشناختمش ... اونجا هم ایستاده بودم ... عین بقیہ ... مےخواستم ببینم چہ خبره ... فقط همین ...
دوباره ڪیفش رو جا بہ جا ڪرد ... عصبے شده بود و اون بند ڪیف واسش نقطہ تعادل ...
- دوست بودید یا محبتت یہ طرفہ بوده؟ ...
پاش بین زمین و آسمون خشڪ شد ... و برگشت سمتم ...
- چے؟ ...
چشم هاش توے حیاط دبیرستان، دو دو مےزد ... مےترسید؟ ... یا نگران بود؟ ... حالت جدے بہ خودش گرفت ... ڪمے هم تهاجمے ... آشفتگے درونش رو بین اون حالت ها مخفے ڪرد ...
- گفتم ڪہ من اصلا اون رو نمےشناختم ...
- پس چرا بہ خاطرش گریہ ڪردے؟ ... خوب پاڪ شون نڪردے ... هنوز جاے اشڪ ها گوشہ چشمت مونده ...
جملہ تمام نشده یهو دستش رو آورد بالا سمت چشمش ... پوزخند معنادارے صورتم رو پر ڪرد ... و سرم رو جلو بردم ... تقریبا نزدیڪ گوشش ...
- بہ این چیزے ڪہ تو الان خوردے میگن گول ... و این حرڪتے ڪہ ڪردے یعنے تمام مدت، حق با من بود ... حالا جواب سوال هام رو میدے یا مےخواے یہ بار دیگہ تڪرارشون ڪنم؟ .
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸