eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
773 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
336 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌هفتادهفتم ﷽ همراه ابراهیم بودم. با موتور از مسیری تقریباً دور به سمت خانه
﷽ آمده ایم، این ها سهمیه شماست! ابراهیم طوری حرف می زد که طرف مقابل .اصلاً احساس شرمندگی نکند. اصلاً هم خودش را مطرح نمی کرد بعد ها فهمیدم خانه هایی که رفتیم، منزل چند نفراز بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آن ها در جبهه حضور داشــت. برای همین ابراهیم به آن ها رسیدگی :می کرد. کارهای او مرا به یاد ســخن امام صادق انداخت که می فرماید ســعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه« »۱ خداست و باعث در امان بودن در قیامت می شود ایــن حدیث نورانی چراغ راه زندگی ابراهیم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشکات مردم به کار می بست ٭٭٭ دوران دبیرســتان بود. ابراهیم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و برای .خودش درآمد داشت. متوجه شد یکی از همسایه ها مشکل مالی شدیدی دارد .آن ها علیرغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمین هزینه ها نداشتند ابراهیم به کســی چیزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می گرفت، بیشترِ هزینه ًآن خانــواده را تأمین می کرد! هر وقت در خانه زیاد غذا پخته می شــد، حتما برای آن خانواده می فرستاد. این ماجرا تا سال ها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه .داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطاعی نداشت ٭٭٭ شــخصی به ســراغ ابراهیم آمده بود. قبلاً آبدارچی بوده و حالا بیکار شده .بود. تقاضای کمک مالی داشت ابراهیم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی را برای او مهیا کرد. او برای حل مشکل مردم هر کاری که می توانست انجام می داد. اگر هم خودش نمی توانست به سراغ دوستانش می رفت. از آن ها کمک می گرفت. اما در این کار یک موضوع را رعایت می کرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروری نکند. ابراهیم همیشه به دوستانش می گفت: قبل از اینکه آدم .محتاج به شما رو بیاندازد و دستش را دراز کند. شما مشکلش را بر طرف کنید او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا هر کسی را حدس می زد مشکل مالی .داشته باشد کمک می کرد. آن هم مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل حرفی بزند بعد می گفت: من فعاً احتیاجی ندارم. این را هم به شما قرض می دهم. هر .وقت داشتی برگردان. این پول قرض الحسنه است ابراهیم هیچ حسابی روی این پول ها نمی کرد. او در این کمک ها به آبروی افراد خیلی توجه می کرد. همیشــه طوری برخــورد می کرد که طرف مقابل .شرمنده نشود ٭٭٭ بــزرگان دین توصیه می کنند برای رفع مشــکلات خودتــان، تا می توانید .مشکل مردم را حل کنید همچنین توصیه می کنند تا می توانید به مردم اطعام کنید و اینگونه، بسیاری .از گرفتاری هایتان را بر طرف سازید غروب ماه رمضان بود. ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از ســام و احوالپرسی :یــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم و گفتم !ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی می ده؟ گفت: راســت می گی، ولی برای من نیست. یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید. ابراهیم هم .سوار شد و خداحافظی کرد با خودم گفتم: لابد چند تا رفیق جمع شــدند و با هم افطاری می خورند. از اینکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم: دیروز کجا رفتید!؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم .وکله پاچه را به آن ها دادیم چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند. ابراهیم را کامل .می شناختند. آن ها خانواده ای بسیار مستحق بودند. بعد هم ابراهیم را رساندم خانه شان ٭٭٭ .بیست وشش سال از شهادت ابراهیم گذشت. در عالم رویا ابراهیم را دیدم !سوار بر یک خودرو نظامی به تهران آمده بود از شــوق نمی دانستم چه کنم. چهره ابراهیم بســیار نورانی بود. جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم. از خوشحالی فریاد می زدم و می گفتم: بچه ها !بیائید، آقا ابراهیم برگشته ابراهیم گفت: بیا ســوار شــو، خیلی کار داریم. به همــراه هم به کنار یک .ساختمان مرتفع رفتیم .مهندسین وصاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام واحوالپرسی کردند :همه او را خوب می شناختند. ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد وگفت من آمده ام ســفارش این آقا ســید را بکنم. یکی از این واحدها را به نامش .کن. بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد .صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، این بابا نه پول داره نه می تونه وام بگیره !من چه جوری یک واحد به او بدم؟ مــن هم حرفش را تأیید کردم وگفتم: ابرام جــون، دوران این کارها تموم !شد، الان همه اسکناس رو می شناسند ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر این !بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم، وگرنه من اینجا کاری ندارم بعد به سمت ماشــین حرکت کرد. من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه !تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم ادامه دارد....
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌هفتادهفتم 🌿﷽🌿 🌷از گلزار شهدا رفیتم خانه عمه،دل تنگی ها و نگرانی های یک مادر ه
🌿﷽🌿 🌷آن روز دوشنبه ساعت یک کلاسم که تمام شد سریع سوار تاکسی شدم که زودتر به خانه برسم،غذا را گرم کردم و سفره را چیدم. همه چیز را آماده کردم تا وقتی حمید رسید زود ناهار را بخورم وبرای ساعت سه دانشگاه باشم. حمید خیلی دیر کرده بود،تماس که گرفتم خبر داد کمی با تاخیر میرسد. 🌷ناچار تنهایی سر سفره نشستم و چند لقمه ای به زور خوردم تا زودتر راه بیفتم و به کلاسم برسم. هنوز از درخانه بیرون نرفته بودم که حمید رسید،دست ها ولباس هایش خونی شده بود،تا حمید را با این وضع دیدم بند دلم پاره شد. سریع گفت:نترس خانوم چیزیم نشده. تا با چشم های خودم ندیده بودم باورم نمی شد گفتم: پس چرا با این وضع اومدی؟دلم هزار راه رفت گفت: با موتور داشتم از محل کار برمی گشتم که یه سرباز جلوی پای ما از پشت نیسان افتاد پایین. زخمش سطحی بود ولی بنده خدا خدا خیلی ترسیده بود،من بغلش کردم آوردمش یه گوشه،کنارش موندم و بهش روحیه دادم تا آمبولانس برسه. نفس راحتی کشیدم و گفتم: خدا رو شکر که طوری نشده،اون سرباز چی شد؟طفلک الان حتما پدر و مادرش نگران میشن. حمید گفت: شکر خدا به خیر گذشت،بردنش درمانگاه که اگه نیاز شد بفرستن از دست و پاهاش عکس بگیرن. 💐گفتم: ولی اولش بدجور ترسیدم،فکر کردم خدای ناکرده خودت با موتور زمین خوردی،ناهار آماده است من باید برم کلاس برسم. گفت:صبرکن لباسمو عوض کنم برسومنت خانوم. گفتم: آخه تو که ناهار نخوردی حمید. گفت:برگشتم می خورم چون باید بعدش هم برم دانشگاه. زود آماده شد و راه افتادیم،سرخیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت: عزیزم به این مغازه پونصد تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم،دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم،الان هم که بسته است،حتما یادت باشه سری بعد رد شدیم پولش رو بدیم. 🌺گفتم: چشم می نویسم توی برگه می ذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم. همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب ها داشت حساس بود. روز هایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عکرش به دنیا نبود من با خبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم. نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: 🌹امسال راهیان نور هستی دیگه؟بچه ها دارن هماهنگی ها رو انجام میدن،بهشون گفتم من وآقامون با هم میایم. جواب داد: تا ببینیم شهدا چی می خوان،چون سال قبل تنها رفتی امسال سعی می کنم جور کنم با هم بریم. اواخر اسفند ماه 92 بود که همراه کاروان داشنگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم. حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها اقایی کہ همراه ما امده بود. به خوبی احساس میکردم که حضور در این جمع برایش سخت است ولی من ازاینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم. 🍀حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم. حمید وسایلش را برداشت و به سمت اسکان برادران رفت. من باید دانشجویانی را که دراتوبوس ما بودند اسکان میدادم. حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دوبار تماس گرفته ولی من متوجه نشده بودم.چندباری شماره حمید راگرفتم ولی برنداشت. نگران شده بودم،اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم. تا اینکه ساعت یک خودش تماس گرفت وگفت: 🌸دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی،من اومدم معراج الشهدا شب رو اینجابودم،چون میدونستم امروز برنامه شماست که بیایید معراج دیگه برنگشتم اردوگاه من اینجا منتظرشما می مونم. وقتی رسیدیم به معراج الشهدا حمید در ورودی منتظرمابود. یک شب نشینی باشهدا کارخودش را کرده بود مشخص بود کل شب رابیدارمانده وحسابی باشهدای گمنام خلوت کرده است. ادامه دارد....