👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتپنجاه ✨﷽✨ .رفته بودم دیدن دوستم. او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد پای ا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتپنجاهیکم
✨﷽✨
ســال اول جنگ بود. به مرخصی آمدم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب
.به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود
از خیابانی رد شــدیم. ابراهیم یکدفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم
!کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟
!گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا
.من هم گفتم: باشه،کار خاصی ندارم
بــا ابراهیم داخل یک خانه شــدیم. چند بار یاالله گفــت و وارد یک اتاق
.شدیم
.چند نفر نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی بالای مجلس بود
به همراه ابراهیم سـلام کردیم و درگوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با
.یکی از جوان ها تمام شد
،ایشــان رو کرد به ما و با چهره ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی
!چه عجب اینطرف ها
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی کنیم
.خدمت برسیم
همینطــور کــه صحبت می کردنــد فهمیدم که ایشــان، ابراهیــم را خوب
.می شناسد
حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد
وقتــی اتاق خالی شــد رو کرد به ابراهیم و با لحنــی متواضعانه گفت: «آقا
«!ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو
.خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می کنم اینطوری حرف نزنید
بعد گفت: ما آمده بودیم شــما را زیارت کنیم. انشــاءالله در جلسه هفتگی
.خدمت می رسیم
.بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم
،در بیــن راه گفتم: ابرام جون، تو هم بــه این بابا یه کم نصحیت می کردی
!دیگه سرخ و زرد شدن نداره
باعصبانیت پرید توی حرفم و گفــت: چی می گی امیر جون، تو اصلاً این
آقا رو شناختی!؟
گفتم: نه، راستی کی بود !؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداســت. اما خیلی ها نمی دانند. ایشــون
.حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند
سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب
.طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده
٭٭٭
،یکی از عملیات های مهم غرب کشــور به پایان رســید. پس از هماهنگی
.بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند
با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد! رفتم
و از او پرسیدم: چرا شما نرفتید!؟
.گفت: نمی شه همه بچه ها جبهه را خالی کنند، باید چند نفری بمانند
گفتم: واقعاً به این دلیل نرفتی!؟
مکثی کرد وگفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم، ما
.رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن
بعد ادامه داد: من اگه نتوانستم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است
.که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد
ابراهیم در مورد ولایت فقیه خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد
.امام داشت
می گفــت: در بین بزرگان و علمــای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت
.امام را نداشته
:هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت
.اگر دنیا و آخرت می خواهیم باید حرف های امام را عمل کنیم
.ابراهیم از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل نیز در ارتباط بود
زمانــی که عامه جعفری در محله ما زندگی می کردند، از وجود ایشــان
.بهره های فراوانی برد
شــهیدان آیت الله بهشــتی ومطهری را هم الگویی کامل برای نسل جوان
.می دانست
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمتپنجاه 🌿﷽🌿 🌹پیله کرده بودسال تحویل کنار حرم حضرت معصومه(س)باشیم،گفتم:((حمید آخر
#یادت_باشد
#قسمتپنجاهیکم
🌿﷽🌿
🌻تا حمید را دیدم گفتم:
از بس هوش و حواسم به پیدا کردنت رفته بود متوجه نشدم سال چطوری نحویل شد.
جواب داد:منم خیلی دنبالت گشتم،لحظه تحویل سال کلی دعا کردم برای زندگیمون.
دستش را محکم گرفته بودم،نمی خواستم لحظه ای بینمان جدایی باشد.
آن قدر شلوغ بود که نشد جلوتر برویم،همان جا داخل حیاط رو به روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت:
((خانوم!خانومم رو آوردم ببینی، ممنونم که منو به عشقم رسوندی!)).
🌸تقریبا غروب شده بود،آن موقع نه رستورانی باز بود نه غذایی پیدا می شد،آن قدر خسته بودیم که توانی برای چرخیدن دنبال غذا خوری نداشتیم.
🌹چند تا بیسکوییت گرفتیم و برای برگشت سوار تاکسی به سمت میدان هفتاد و دو تن راه افتادیم.
قرار گذاشته بودیم تا شب خانه باشیم،چند باری از این که به خاطر شلوغی و گم کردن هم نتوانسته بودیم چیزی بخوریم عذرخواهی کرد.
❤️برای قزوین ماشینی نبود،ناچارا سوار اتوبوس های زنجان شدیم که وسط راه پیاده شویم.
بدجوری ضعف کرده بودم،با این گرسنگی بیسکوییت هاحکم لذیذترین غذای ممکن را داشت.
🌷حمید با خنده گفت:
((تو زن کم خرجی هستی،من از صبح نه به تو صبحونه دادم،نه ناهار،برای شام هم که می رسیم قزوین،اگر این انقدر کم خرج باشی هر هفته می برمت مسافرت))
،مسافرت های یک روزه این مدلی زیاد می رفتیم،گاهی ساده بودن و ساده سفر کردن قشنگ است!
💐از قم که برگشتیم عید دیدنی و دید وبازدید ها شروع شد،حمید برای من مانتو شلوار گرفته بود،مثل همیشه شیک ترین لباس ها را انتخاب کرده بود،زیاد از این مرام ها می گذاشت.
معمولا هدیه برای من لباس یا شاخه گل طبیعی می خرید.
🍀من هم برایش عطر و ادکلن گرفتم،همه مدل عطر وادکلن استفاده می کرد از عطر هایی مثل گل یاس و گل محمدی تا ادکلن هایی مثل فرانس و هالیدی و لاو.
🌺عید آن سال حمید حسابی تیپ زده بود،کت و شلوار با عینک دودی،ساعتی هم که من به عنوان کادوی روز عقد برایش خریده بودم،انداخته بود...
ادامه دارد...