👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتسےونهم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 قاتل اجارهاے؟ اولين ص
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
اسلحہاے ڪہ جا ماند
جنازه ڪريس تادئو رو بہ خانواده اش تحويل دادن ... منم براے خاڪسپاريش رفتم ... جز اداے احترام بہ نوجوانے ڪہ با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادرے ڪہ علے رغم تلاش هاے زياد ما، دست هاشون از هر جوابے خالے موند ... ڪار ديگہاے از دستم بر نمےاومد ...
يہ گوشہ ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاڪسپارے بودن ... چقدر آرام ... نوجوان 16 سالہاے ... پيچيده ميان يڪ پارچہ سفيد ... و در ميان اندوه و اشڪ پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلے از خاڪ، ناپديد شد ...
و من حتے جرات نزديڪ شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چندانے از مختومہ شدن پرونده نمےگذشت ... پروندهاے ڪہ با وجود اون همہ تلاش ... هيچ نشانے از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بےجواب باقے موند ...
بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايے بود ڪہ گاهے ... بہ راحتے خوردن يڪ ليوان آب ... مےشد ظرف ڪمتر از يہ هفتہ، قاتل رو پيدا ڪرد ...
پرونده ڪريس ... تنها پرونده بےنتيجہ نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگہاے آزارم داد ... علےالخصوص ڪہ اسلحہ براے انگشت هام سنگين شده بود ...
جلوے سيبل مےايستادم ... اما هيچ ڪدوم از تيرهام بہ هدف اصابت نمےڪرد ... هر بار ڪہ اسلحہ رو بلند مےڪردم ... دست هام مےلرزيد و تمام بدنم خيس عرق مےشد ... و در تمام اين مدت ... حتے براے لحظہاے، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...
اون دختر ... ڪابووس تڪ تڪ لحظات خواب و بيداري من شده بود ...
ڪشو رو ڪشيدم جلو ... چند لحظہ بہ نشان و اسلحہام نگاه ڪردم ... چشمم اون رو ميديد اما دستم بہ سمتش نمےرفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يہ تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مےاومد ...
ده دقيقہاے تماس تلفنے طول ڪشيد ... از آسانسور ڪہ بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فڪر ڪنم ڪيف مقتول رو پيدا ڪرديم ...
- اگہ ڪيف و مشخصات درست بود ... سريع حڪم بازرسے دفتر رو بگير ... بہ منم خبرش رو بده ...
اوبران از من جدا ... و من بہ ڪل فراموش ڪردم اسلحہام هنوز توے ڪشوے ميزه ... سوار ماشين شدم ... و از اداره زدم بيرون ...
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمتسینهم 🌿﷽🌿 ❤️زیارت که کردیم ترک موتور سوارشدم و گفتم: _ بزن بریم به سرعت برق
#یادت_باشد
#قسمتچهلم
🌿﷽🌿
🌸حمید موقع حساب کردن پول تابلو در حالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشترها بود پرسید:
انگشتر دُرّ نجف دارید؟
فروشنده جواب داد:
سفارش دادیم احتملا برامون بیارن.
از فروشگاه که بیرون آمدیم دستش را جلوی چشم من بالا آورد وگفت:
🌹"این انگشتر رو می بینی خانوم؟دُرّنجفه،همیشه همراهمه،شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیمت حسرت نمیخورن،باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم،یه رکاب بخرم که تو هم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی،دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری."
❤️نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم،به قبور شهدا که رسیدیم حمید چند قدمی جلوتر از من قدم برمی داشت.
تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود.
🌷می گفت
:ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیر هم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که با هم بودن بیفته ودل تنگ بشه،بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه برویم.
اول رفتیم قطعه یک،ردیف یک،سر مزار شهید((براتعلی سیاهکالی))که از اقوام دور حمید بود، از آنجا هم قدم زنان به قطعه هفت ردیف دهم آمدیم،وعدگاه همیشگی حمید سر مزار شهید ((حسن حسین پور))،
💐این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود،حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد.
سر مزارش که رسیدیم به من گفت:
فاتحه که خوندی تو برو سر مزار بقیه شهدا ،من با حسن حرف دارم!
🌺کمی که فاصله گرفتم شروع کرد به درد دل کردن،مهم ترین حرفش م همین بود:
پس کی منو می بری پیش خودت؟!
صدای اذان که بلند شد خودم را وسط حسینیه امامزاده حسین پیدا کردم،
خیلی خوشحال بودم از اینکه ارتباطم با حمید روز به روز بهتر می شد.
🍀سری قبل که امامزاده آمدم سر اینکه نمی توانستم با حمید خیلی راحت باشم کلی گریه کردم،
ولی حالا برخلاف روز های اول که نمیداستیم از چه چیزی باید حرف بزنیم هر چقدر میگفتیم تمام نمی شد.
کاکل مان حسابی به هم گره خورده بود و به هم وابسته شده بودیم.
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتسےونهم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 قاتل اجارهاے؟ اولين ص
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتچهلم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
اسلحہاے ڪہ جا ماند
جنازه ڪريس تادئو رو بہ خانواده اش تحويل دادن ... منم براے خاڪسپاريش رفتم ... جز اداے احترام بہ نوجوانے ڪہ با جديت دنبال تغيير مسير زندگيش بود ... و پدر و مادرے ڪہ علے رغم تلاش هاے زياد ما، دست هاشون از هر جوابے خالے موند ... ڪار ديگہاے از دستم بر نمےاومد ...
يہ گوشہ ايستاده بودم ... و دنيل ساندرز و دوستان مسلمانش مشغول انجام مراسم خاڪسپارے بودن ... چقدر آرام ... نوجوان 16 سالہاے ... پيچيده ميان يڪ پارچہ سفيد ... و در ميان اندوه و اشڪ پدر و مادر و اطرافيانش ... در ميان تلے از خاڪ، ناپديد شد ...
و من حتے جرات نزديڪ شدن بهشون رو هم نداشتم ... زمان چندانے از مختومہ شدن پرونده نمےگذشت ... پروندهاے ڪہ با وجود اون همہ تلاش ... هيچ نشانے از قاتل پيدا نشد ... و تمام سوال ها بےجواب باقے موند ...
بيش از شش ماه گذشت ... و اين مدت، پر از پرونده هايے بود ڪہ گاهے ... بہ راحتے خوردن يڪ ليوان آب ... مےشد ظرف ڪمتر از يہ هفتہ، قاتل رو پيدا ڪرد ...
پرونده ڪريس ... تنها پرونده بےنتيجہ نبود ... اما بيشتر از هر پرونده ديگہاے آزارم داد ... علےالخصوص ڪہ اسلحہ براے انگشت هام سنگين شده بود ...
جلوے سيبل مےايستادم ... اما هيچ ڪدوم از تيرهام بہ هدف اصابت نمےڪرد ... هر بار ڪہ اسلحہ رو بلند مےڪردم ... دست هام مےلرزيد و تمام بدنم خيس عرق مےشد ... و در تمام اين مدت ... حتے براے لحظہاے، چهره نورا ساندرز از مقابل چشم هام نرفت ...
اون دختر ... ڪابووس تڪ تڪ لحظات خواب و بيداري من شده بود ...
ڪشو رو ڪشيدم جلو ... چند لحظہ بہ نشان و اسلحہام نگاه ڪردم ... چشمم اون رو ميديد اما دستم بہ سمتش نمےرفت ... فقط نشان رو برداشتم ... يہ تحقيق ساده بود و اوبران هم با من مےاومد ...
ده دقيقہاے تماس تلفنے طول ڪشيد ... از آسانسور ڪہ بيرون اومدم ... لويد اومد سمتم ...
- از فرودگاه تماس گرفتن ... ميرم اونجا ... فڪر ڪنم ڪيف مقتول رو پيدا ڪرديم ...
- اگہ ڪيف و مشخصات درست بود ... سريع حڪم بازرسے دفتر رو بگير ... بہ منم خبرش رو بده ...
اوبران از من جدا ... و من بہ ڪل فراموش ڪردم اسلحہام هنوز توے ڪشوے ميزه ... سوار ماشين شدم ... و از اداره زدم بيرون ...
«اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الفرج»