کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتچهلهفتم ✨﷽✨ هر چه که داشتیم بین همه حتی اسیر عراقی به طور مساوی تقسیم کر
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتچهلهشتم
✨﷽✨
خیلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم: چیزی شده!؟
ابراهیــم با ناراحتی گفت: دیشــب با بچه هــا رفته بودیم شناســائی، تو راه
۱ رفت روی مین و
برگشــت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشاءالله عزیزی
.شهید شد. عراقی ها تیراندازی کردند. ما هم مجبور شدیم برگردیم
،تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد
!نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال
!مرتب فریاد می زد؛ امدادگر… امدادگر… سریع بیا، ماشاءالله زنده است
بچه ها خوشــحال بودند، ماشــاءالله را ســوار آمبولانس کردیم. اما ابراهیم
!گوشه ای نشسته بود به فکر
کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم: تو چه فکری!؟
.مکثی کرد و گفت: ماشاءالله وسط میدان مین افتاد، نزدیک سنگر عراقی ها
.اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود
!کمی عقب تر پیدایش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن
.نشسته بود منتظر من
٭٭٭
خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شــده بــودم. عراقی ها اما مطمئن
حالت عجیبی داشت
هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم
.را به سختی باز کردم
مرا به آرامی بلند کرد. از میدان مین خارج شــد. در گوشه ای امن مرا روی
.زمین گذاشت. آهسته و آرام
.من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد
!بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد. او دوست ماست
.لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صابت همیشگی
مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود
معرفی کرد. خوشا به حالش
.این ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیان غرب
٭٭٭
ماشــاءالله سال ها در منطقه حضور داشت. او از معلمین با اخاص وباتقوای
گیــان غرب بود کــه از روز آغاز جنگ تا روز پایانی جنگ شــجاعانه در
.جبهه ها و همه عملیات هاحضور داشت
.او پس از اتمام جنگ، در سانحه رانندگی به یاران شهیدش پیوست
ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمتچهلهفتم 🌿﷽🌿 ❤️برای من روزهای آخر سال که همه جا پر از تنگ های ماهی قرمز و سفره
#یادت_باشد
#قسمتچهلهشتم
🌿﷽🌿
🌸من و مادرم و عمه رفتیم داخل اتاق که کنار ننه باشیم.وسایل اتاق را مرتب میکردم لباس ها را ازچمدان پایین ریخته بودم.
یک روسری سبز چشمم راگرفت.
به عمه گفتم: عمه جان این روسری رو سرکن،فکر کنم خیلی به شما بیاد.
روسری را سرکرد.حدسم درست بود.
گفتم: عالی شد.ساخته شده برای شما.
🌷عمه قبول نمیکردگفت:
وقتی رفتید زیارت به عنوان سوغات بدین به بقیه.من روسری زیاد دارم.
حمید را صدا کردم.تا عمه را با این روسری ببیند.مادرم آنقدر اصرار کرد تاعمه پذیرفت.
بعداز چند دقیقه باچشم به حمید اشاره کردم که به آشپزخانه برویم.دوست داشتم بدانم مرخصی را جور کرده یانه.
🌹روی صندلی که نشستیم بابت روسری تشکر کرد وگفت:
اگر مادرم این هدیه رو قبول نمیکرد شده کل قزوین رومیگشتم تا یه روسری همرنگ این پیدا کنم وبرای مادرم بخرم.چون خیلی بهش می اومد.
این احترام به مادر برای من خوشایند بود،هیچ وقت من از این همه توجهی که حمید به مادرش داشت #ناراحتنمیشدم.
اتفاقا تشویق میکردم و خوشحالم میشدم.
💐اعتقادداشتمآقاییکهاحتراممادرشراداردبهمراتببیشترازآناحترامهمسرشراخواهدداشت.
پرسیدم:حمید مرخصی چیشد؟میتونی بیای جنوب یانه؟
گفت:
دوست داشتم بیام ولی انگار قسمت نیست،ماموریت کاری دارم.نمیشه مرخصی بگیرم.
🌺گفتم:
این دوسال که همش درگیر کنکور و درس بودم،دوست داشتم امسال باهم بریم.اونم که اینطوری شد.
گفت:
اشکال نداره،تو اگه دوست داری برو.ولی بدون دلم برات تنگ میشه.
گفتم:اگه آقامون راضی نباشه نمیرم.
🍀لبخندی زد وگفت:
نه عزیزم این چه حرفیه؟سفر زیارت شهداست؛برو برای جفتمون دعاکن.
با اینکه خیلی برایش سخت بود ولی خودش من را پای اتوبوس رساند وراهی کرد.
هنوز از قزوین بیرون نرفته بودم که پیامک های حمیدشروع شد.از دلتنگی گلایه کرد.
پیام داد: راسته که میگن زن بلاست،خدا این بلا رو ازما نگیره!
ادامه دارد....