eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
737 دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
10.5هزار ویدیو
339 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_بیست_و_یک🎬 نزدیک اربعین بود,درونم وِلوِله ای برپااست. یک
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 روز سفر فرا رسید از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم... راهی فرودگاه شدیم,هرچه اطرافم رانگاه کردم,از اون ابلیس خبیث خبری نبود, گمان کردم دیگر نبینمش,اما اشتباه فکر می‌کردم ,دریافته بود ما انسان‌ها با خواست خودمون این ابلیس‌ها رابه زندگی‌مان راه میدهیم وتا انسان ابلیس صفت باشد ,رد پای این شیاطین هم هست... رسیدیم به شهرنجف, شهر گوهر و صدف, شهر اعتبار و شرف, شهر عشاق و هدف, شهر ملائک صف به صف... نه تنها حال من بلکه حال پدرومادرم هم قابل گفتن نبود لحظه شماری می‌کردیم برای رسیدن به حرم ..... نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت ونماز... گنبدی طلایی چشمم را نوازش می داد,پابه صحن حرم که گذاشتیم,درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانی‌ها می‌کرد واین اشک بود که اظهار وجود می‌نمود,مهری عجیب بر دلم حس می‌کردم مهری ازپدری مهربان برفرزندگنهکارش, احساسم قابل وصف نبود.... گریه کردم بر غربت مولایم علی ع , برظلم هایی که به آل طه شد, برغربت مذهبم شیعه , برظلمهایی که توسط خناثان درلباس دین به مذهب سراسر نورم وارد می‌شود, گریه کردم برای گناهانم. وبرای رهایی از دست ناپاکی‌ها.... زیارت ونماز باحالی معنوی به اتمام رسید چون نیت کرده بودیم ازنجف تاکربلا پیاده برویم ,باید به همین زیارت کوتاه ودل انگیز بسنده می‌کردیم.... قادر به خداحافظی نبودم, رو کردم به گنبد طلایی مولا و با زبان بی زبانی گفتم:حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش می‌کنند مولای عزیزم به جان مادرم زهراس قسمت می‌دهم, مرا بار دیگر به این مکان فراخوان...... اشک درچشم سفرعشق راشروع کردیم.... به به چه سفری بود وچه حلاوتی بروجودمان مستولی شده بود... اینجا فقط عشق بود وعشق بود وعشق... اینجا مردمانش همه ی دار و ندارشان را فدایی خون خدا می‌کردند,یکی با لیوانی آب,یکی با ماهی‌هایی که از شط صید کرده بود,یکی با گوشت گوسفندان گله اش,یکی با حلوایی که از تنها درخت نخل خانه اش درست کرده بودو.... پیرمردی رادیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست باکوک برکفش‌های زائران حسین ع توشه ی آخرت جمع می کرد... پیرزنی تنها اتاق زندگیش رامیهمانخانه ی زوار کرده بود تا دمی درآن بیاسایند وازاین میهمانخانه ,آسایش عقبا رابرای خود میخرید... هرچه میدیدی عشق بود وعشق بود....ازهرطرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد... پدرم هرازگاهی برمن نگاهی میافکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق ,زبان الکن من بازشده یانه...پدرم بااعتقادی محکم میگفت:هما من تورااز حسین ع دارم ومطمئنم شفایت هم ازارباب میگیرم😭 سفرعشق به اخرین قدمهایش میرسید,نزدیکیهای کربلا بودم که صدای خنده ی کریه ان ابلیس درگوشم پیچید به اطراف نگاه کردم,وااای خدای من درنقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...میخواستم ببینم انجا چه خبراست؟ دست مادر رارها کردم وباسرعت به ان طرف حرکت نمودم.. پدرومادرم دوان دوان پشت سرم میامدند... رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ ,دوتا زن محجبه بودند دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی,اطرافشان مملواز شیاطین کریه المنظر ,روی کاغذ راخواندم واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....توپیاده روی اربعین؟!!😳 چقدددد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند ....ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنند.... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_بیست_و_یکم یه حس خاصی بهم دست داد. نمیدونم دلیلش چی بود. امیرعلی
_ مامان ، من دارم میرم امیرعلی:ببخشید بانو. میتونم بپرسم کجا تشریف میبرید؟ البته اگه فضولی نیستاااااا _ اختیار دارید حاج آقا. دارم تشریف میبرم مسجد راز و نیاز کنم .دعا کنم یه عقلی به تو بده . وای کاش مسجد نمیگفتم. الان میفهمه مسخرش کردم ناراحت میشه یه وقت. امیرعلی: مچکرم خواهر. مارو هم از دعای خیرتون محروم نفرمایید. بله طبق معمول خان داداش ما از مسخره شدن توسط دیگران ناراحت نشد. اوووووف البته خوبه ها. _ باشه. افتخار میدم که بدونی کجا تشریف میبرم . داریم با بر و بچ میریم دربند. امیرعلی: خواهری دربند محیطش خوب نیست به خصوص برای چندتا دختر تنها. کاش هماهنگ می‌کردی باهم می‌رفتیم یه سری. _ امیر داداش اولا که ضد حال نزن. بعدشم دوستای من همه آشنان ؛ یاسی و شقایق و نجمه. الان بیا بریم. امیرعلی: الان که نمیتونم قرار دارم. _ پس بابای امیرعلی: حانیه _ تانیا هستم. امیرعلی: خواهری مواظب خودت باش. این دل نگرانی های برادرانشه رو دوست داشتم ؛ اما آرزو به دلم موندم یه بار تانیا صدام کنه😏. کلا تو فامیل همه حانیه صدام میکردن ، اسمی که ازش متنفر بودم... .
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#یادت_باشد #قسمت‌بیست‌یکم 🌿﷽🌿 💐حمیدجواب آزمایش ژنتیک رابه دستش رساند.عاقد تا برگہ هارادیدگفت:"ای
✨‌﷽✨ 🌸بارفتن تعدادی از مهمان ها وخلوت ترشدن مراسم چندنفری اصرارکردند به دهان هم عسل بگذاریم،حمید که خیلے خجالتی بود من هم تا انگشتش را دیدم کلا پشیمان شدم. 🍎آنجافهمیدم که وفتی رفته شناسنامه اش رابیاورد موتوریکے ازدوستانش خراب شده بود، حمیدهم که فنی کاربود کمک کرده تا موتور را درست کنند.بعداز رسیدن هم بخاطرتاخیر ودیرشدن مراسم باهمان دست هاےروغنی سرسفره عقدنشسته بود. بادستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کردوبالاخره عسل راخوردیم. 🌸مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط باعلی مشغول صحبت بود. با اینکه پدرم دایی اش میشد ولی حمیدخجالت میکشیدپیش ما بیاید،منتظربودهمه مهمان هابروند. 🌺مریم خانم خواهرحمیدبه من گفت: شڪرخدامراسم که باخوبی و خوشی تموم شد، امشب با داداش بریدبیرون یه دوری بزنیدماهم هستیم به زن دایی کمک میکنیم وکارهاروانجام میدیم. 🍀من که درحال جابجاکردن وسایل سفره عقدبودم گفتم مشکلےنیست ولی باید بابا اجازه بده. مریم خانم گفت:" اخه داداش فردا میخوادبره همدان ماموریت سه ماه نیست!" باتعجب گفتم:سه ماه؟چقدرطولانی،انگارباید ازالان خودمو برای نبودناش آماده کنم." وسایل راکه جابجا کردیم وهمه مهمان ها که راهی شدند ازپدرم اجازه گرفتم وباحمید ازخانه بیرون آمدیم،تابخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود. ❤️سوارپیکان مدل هفتادآقاسعیدشدیم،پیکان کرم رنگ باصندلی هاےقهوه ای که به قول حمیدفرمانش هیدرولیک بود. 🌷این دوتابرادر آنقدربه ماشین رسیده بودند که انگار الان ازکارخانه درآمده است،خودش هم که ادعا داشت شوماخر است،راننده فرمول یک،یک جوری می رفت که آب از آب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم،ساعت نه ونیم شب بودکه رسیدیم،وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد وگفت:" بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعدازنماز وزیارت تماس بگیرم." 💐تا آن موقع شماره هم رانداشتیم.شماره را که گرفت لبخندی زد وگفت:"شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم."پیش خودم گفتم حتما اسمم را ذخیره کرده یانوشته "خانم"،زیاد دقیق نشدم... ادامه دارد.