🔴 #فرمول_شفا_بخش
💠 مرحوم آيت الله خويی فرموده بودند در جوانی که در #نجف درس میخواندم؛ خانه کوچک سی چهل متری داشتم و خانمم در خانه #روضه میگرفت و اکثر خانمها هم معمولاً زودتر از روضه به مجلس میآيند و بعد از روضه هم يکی دو ساعت با هم صحبت میکنند. من چون میخواستم #مطالعه کنم اين مجلس خانمها مزاحم مطالعه من بود. بعد از چند روز ديدم که اين روضه وقت من را خيلی میگيرد. به خانمم گفتم که اين روضه شما #مزاحم درس من است و روضه را به هم زدم. بعد از اين ماجرا #چشم من درد شديدی گرفت و بينايیام داشت از بين میرفت. هر چه معالجه کردم خوب نشد. بعد از مدتی خانمم در #خواب ديد که به او گفتند شوهر شما چون مجلس روضه را به هم زده است #کور میشود. به او بگو از اين کار پشيمان شود و توبه کند و برای #شفای چشمش تربت امام حسين علیهالسلام را به چشمش بمالد و آيتالله خويی استغفار میکند و دوباره روضه را در منزلش برقرار میکند و با تربت امام حسين عليهالسلام چشمانش #شفا میيابد.
📡 پایگاه اطلاع رسانی حوزه، حجتالاسلام فرحزاد
#سنگر_عفاف_وتربیت
@dadhbcx
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۴۴ خیال کرد از سرما لرز کرده ام که ب
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۴۵
بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد
_نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمیدونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای #رافضی_ها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!
از گیجی نگاهم..
میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد
_این شهر از اول سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علی هستش، چندتا خونواده رافضی مهاجرت کردن اینجا!
طوری اسم #رافضی را با چندش تلفظ میکرد..
که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت
_حالا همین #حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ارتش آزاد، رافضی ها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و درعوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند
_پس چرا نمیاید بیرون؟
از وحشت نفسم بند آمد..
و فرصت زیادی نمانده بود که »بسمه« دستپاچه ادامه داد
_الان با هم میریم حرم!
سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت
_اینجوری هم در راه خدا جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد..
و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد