eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
791 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_چهاردهم ‌ فاطمہ  بہ معناے واقعے ڪوه نمڪ و خوش صحبتے بود.او حرف میزد و من
دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم.گوشیم رو برداشتم تا ببینم ڪیہ ڪہ یڪ هو مثل باروت از جا پریدم.ڪامران بود!!! من امروز براے ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشے رو با اڪراه برداشتم و درحالیڪہ از شدت ناراحتے گوشہ ے چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسے ڪردم.او با دلخورے وتعجب پرسید: -هنوز خوابے؟!!! ساعت یڪ ربع به دوازدست!!! نمیدانستم باید چے بگم.؟ ! آیا باید میگفتم ڪہ دخترے ڪہ باهات قرار گذاشتہ تاصبح داشته با یاد یڪ طلبہ ے جوون دست وپنجه نرم میڪرده و تو اینقدر برام بے اهمیت بودے ڪہ حتے قرارمونم فراموش ڪردم؟! مجبورشدم صدامو شبیه نالہ ڪنم و بهونه بیاورم مریض شدم.این بهتر از بدقولے بود.اوهم نشان داد ڪه خیلے نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو بہ یڪ مرڪز پزشڪـے برسونہ!اما این چیزے نبود ڪہ من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یڪ مزاحم!در مقابل اصرارهاے او امتناع ڪردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت ڪنم تا حالم بهبود پیدا کنہ. او با نارضایتے گوشے رو قطع کرد.چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ے جزییات قرار دیروز پرس وجو ڪرد.اوگفت ڪہ ڪامران حسابے شیفتہ ےمن شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنہ.و گلہ ڪرد ڪہ چرا من دست دست میڪنم وقرار امروز با ڪامران رابہ هم زدم.خوب هرچہ باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود. من و نسیم وسحرو مسعود باهم یڪ باند بودیم ڪہ ڪارمون تور ڪردن پسرهاے پولدار بود و خالے ڪردن جیبشون بخاطر عشق پوشالے قربانیان بہ منے ڪہ حالا دوراز دسترس بودم برای تڪ تڪشون واونها براے اینڪہ اثبات ڪنند من هم مثل سایر دخترها قیمتے دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکارے ڪنند. اما من ماههابود ڪہ از این ڪار احساس بدی داشتم.میخواستم یڪ جورے فرار ڪنم ولے واقعا خیلے سخت بود.در این باتلاق گناه الود هیچ دستے براے ڪمڪ بسمتم دراز نبود ومن بے جهت دست وپا میزدم. القصہ براے نرفتن بہ قرارم مریضے رو بهونہ ڪردم و بہ مسعود گفتم براے جلسہ اول همہ چیز خوب بود.اگرچہ همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم. ڪاش هیچ وقت آلوده بہ اینڪار نمیشدم.اصلا ڪاش هیچ وقت با سحر و  نسیم دوست نمیشدم.ڪاش هیچ وقت در اون خانہ ے دانشجویے با اونها نمیرفتم.اونها با گرایشهاے غیر مذهبے و مدگراییشون منو بہ بد ورطہ اے انداختند.البتہ نمیشہ گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایے ڪردن احتیاج داشتم ڪہ با جلب توجہ و ظاهرسازے تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب ڪنم.وحالا هم ڪہ واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگہ دیر شده. چون هم عادت کردم به این شڪل زندگے و هم وجهه ی خوبے در اطرافم ندارم.خیلے نا امید بودم.خیلے.!!! درست در زمانے ڪہ حسرت روزهاے از دست رفتہ ام رو میخوردم فاطمہ بهم زنگ زد. با شورو هیجان گوشے رو جواب دادم.او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفتہ بودم از دست من خلاص نمیشے. ڪے ببینمت؟! با خوشحالے گفتم امشب میام مسجد! پرسید ڪدوم محل میشینے؟ نمیدونستم چے بگم فقط گفتم.من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!!محلہ ے خودتون مسجد نداره؟ خندیدم.چرا داره.قصہ ش مفصله بعد برات تعریف میڪنم. نزدیڪاے غروب با پا نہ بلڪہ با سر بہ سوے محلہ ی قدیمے روونہ شدم.هم شوق دیدار فاطمہ رو داشتم هم اقامہ ڪردن بہ آن طلبہ ے خاطره ساز رو.اما اینبار مقنعہ ای بہ سر ڪردم و موهاے رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگہ دارم هم دل فاطمہ رو شاد ڪنم.از همہ مهمتر اینطورے شاید توجہ طلبہ هم بهم جلب میشد.!!! ادامہ دارد… نویسنده:
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_پانزدهم دم دماے ظهر باصداے زنگ موبایلم بہ سختے بیدارشدم.گوشیم رو برداشت
وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد: -بہ بہ خشگل خانوم! ڪنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یڪدیگر گپ زدیم.جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف ڪردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف ڪردم.ولے بهش نگفتم ڪہ ڪارم چیہ و نگفتم علت آمدنم دیشب بہ مسجد چے یا بهتر بگم ڪے بوده! اونشب فهمیدم ڪہ فاطمہ فرمانده بسیج اون منطقه ست و ڪارهاے فرهنگے وتبلیغے زیادے براے مسجد اون ناحیہ انجام میده.اون ازمن خواست ڪہ اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.ناخواستہ از پیشنهادش خنده ام گرفت.اگر نسیم وبقیه میفهمیدند ڪہ من براے تصاحب یڪ طلبہ ے ساده حتے تا مرز بسیجے شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ے خنده میڪردند! مردد بودم! !! پرسیدم: -فڪر میڪنی من بہ درد بسیج میخورم؟! پاسخ داد : -البتہ ڪہ میخورے!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیہ ی خوب و سالمے داری! در دلم خطاب بهش گفتم : -قدرت تشخیصت احتیاج بہ یڪ پزشڪ متخصص داره!! اگر میدونستے ڪہ با انتخاب من چہ خطرے تهدیدتون میڪنه هیچ وقت چنین تشخیصے نمیدادے. بهش گفتم:اما من فڪر میڪنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو بہ خوبے نمیشناسے. درضمن من چادرے هم نیستم.اون خیلے عادے گفت : -خوب چادرے شو!!! از اینهمہ سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: من چادر رو دوست ندارم!! یعنے اصلن نمیتونم سرم ڪنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت…سکوت ڪرد ومن فڪر میڪردم ڪہ ڪاش بہ او درباره ے احساسم نسبت بہ چادر چیزے نمیگفتم! ڪاش اینجا هم نقش بازے میڪردم! ولے در حضور فاطمہ خیلے سخت بود نقش بازے ڪردن! دلم میخواست درڪناراو خودم باشم.اما حالا با این سڪوت سنگین واقعا نمیدونستم چہ باید بڪنم.! آنروز گذشت ومن با خودم فڪر میڪردم ڪہ فاطمہ دیگر سراغے از من نمیگیرد.خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلے فرق داشت. فاطمہ از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینڪہ احساس واقعیم رو نسبت بہ چادر گفتم! از دوستے یڪ روزه ام بافاطمہ ڪہ نا امید شدم ڪامران زنگ زد.ومن بازهم عسل شدم.عسلے ڪہ تنها شهدش بڪام مردانے از جنس ڪامران خوشایند بود.من باید این زندگے را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. ڪامران ظاهرا خیلے مشتاق دیدارم بود.با وسوسہ ے خرید مثل موریانہ بہ جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در ڪنارش در یڪ پاساژ بزرگ وشیک در شهرڪ غرب قدم میزدم و بہ ویترینهای منقش شده بہ لباسهاے زیبا نگاه میڪردم. آیا اون طلبہ و مردهایی از جنس او میتوانستند منو بہ اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یڪ روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همہ مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایے قدم بزنند؟!’ حالا ڪہ درست فڪر میڪنم میبینم چقدر بچگانہ واحمقانہ دل بہ رداے یڪ طلبہ ے ناشناس بستم! من ڪجا واو ڪجا؟! ڪامران یڪ شب رویایے و اشرافے برام رقم زد.دایم قربان صدقہ ام میرفت و از لباسے ڪہ بہ تن داشتم تعریف میڪرد.اودر ڪنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهاے رهگذر رو با تمام وجود حس میڪردم وگاهے سرشآر از غرور میشدم.وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندے میڪردم! دو هفتہ اے گذشت.انگار هیچ وقت فاطمہ و اون طلبہ وجود نداشتند! دیگر حتے دلم براے مسجد ونیمڪت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانہ انتظار قرار بعدیم با ڪامران را میڪشیدم.دوستے بین من وڪامران روز بہ روز صمیمانہ تر میشد واو هرروز شیفتہ تر میشد.اما با رندے تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت. نمیدانستم ڪہ این رفتار نه از روے ملاحظہ بلڪہ از روے خاص جلوه دادن خودش بود ولے باتمام اینحال درڪنار او احساس آرامش داشتم.ڪامران ساز گیتار مینواخت و صداے زیبایے داشت.وقتے شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میڪرد ڪہ پراز غرور میشدم.بلہ! احساسے ڪہ با وجود کامران داشتم خلاصہ میشددر یڪ کلمہ! غرور! هرچند اعتماد ڪردن به پسرے تا این حد جذاب و خوش پوش ڪہ همیشہ در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت ڪار سختیے بود ولے براے من ملاڪ فقط گذراندن زندگیم بود و ڪامران را مردے  مانند همه ی مردهاے زندگیم میدیدم. تا اینڪہ یڪ روز اتفاق عحیبے افتاد… ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌  ادامہ دارد…‌ نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنر آسمانی زندگی کردن در خانه...🌺 🌸 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❣امام خامنه ای [حفظه الله تعالی]: ▫️اگر نبود...، مطمئن باشید اگر حضور بسیج مستضعفین در هشت سال دفاع مقدس نبود،امروز سرنوشت کشور چیز دیگری بود. 🌸
💢 کم حرف زدن 🔰 لقمان حكیم به پسرش گفت: امروز غذا نخور و روزه بگیر و هر حرفی زدی رو بنویس. شب هر چی نوشته بودی رو برام بخون. بعد روزه‌ات رو افطار کن و غذا بخور. شب شد و پسر هر چی نوشته بود رو برای پدر خوند. دیر وقت شده بود و از خستگی خوابش برد. 🔹 روز دوم داستان تکرار شد و پسر غذا نخورده خوابش برد. 🔸 روز سوم از ضعف و گرسنگی تا شب هیچی نگفت. شب، پدر ازش خواست كاغذها رو بیاره و بخونه. پسر گفت: امروز هیچ حرفی نزدم که بنویسم و بخونم. لقمان گفت: پس بیا و غذا بخور و بدون كه روز قیامت، هر کسی كم حرف زده باشه، مثل الان تو خوشحاله. 📎 📎 📎 📎
◼️حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود: ◾️فرَضَ اللّهُ... بِرَّ الوالِدَینِ وِقایةً عَنِ السَّخَط. ◾️خداوند نیکی کردن به پدر و مادر را، برای جلوگیری از ناخشنودی [خدا] واجب کرده است. 📚کتاب من لايحضره الفقيه : ج ۳ ص ۵۶۸ح ۴۹۴۰ 📎 📎
💠هفته بسیج گرامی باد 💠بسیجی واقعی کسی است که چشم بر حقایق نبسته و تا آخرین قطره خون خود از مظلوم دفاع خواهد کرد نه طرف ظالم است و نه دستش به خون مظلوم آلوده 📎 📎
💢 شب‌های پرعبادت 🍃 ... فَالْمُتَّقُونَ فِيهَا هُمْ أَهْلُ الْفَضَائِلِ... أَمَّا اللَّيْلَ فَصَافُّونَ أَقْدَامَهُمْ، تَالِينَ لِأَجْزَاءِ الْقُرْآنِ يُرَتِّلُونَهَا تَرْتِيلًا، يُحَزِّنُونَ بِهِ أَنْفُسَهُمْ وَ يَسْتَثِيرُونَ بِهِ دَوَاءَ دَائِهِمْ... . 🌿 پرهيزکاران در اين دنيا صاحب فضايلى هستند؛ اما شب‌هنگام بر پاى خود (به نماز) مى‌ايستند و آيات قرآن را شمرده و با تدبر مى‌خوانند، به وسيله آن، جان خويش را محزون مى‌سازند و داروى درد خود را از آن مى‌طلبند. 📚 خطبه ۱۹۳ نهج البلاغه. 📎 📎 📎 📎
💢 احترام به فرزند ☘️ زمانی که خونسردی‌تان را در مواجهه با فرزندان از دست می‌دهید، به یاد داشته باشید عذرخواهی فوری نه تنها نشانه‌ قدرت شماست، بلکه راهیست برای تقویت ارتباط و اعتماد متقابل! 📎 📎 📎 📎
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم" 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 یکشنبه ☀️ ۴ آذر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲۲ جمادی‌الاولی ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 24 نوامبر 2024 میلادی 📖 حدیث امروز: ✳️ امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) : از لغزش دیگران خوشحال مباش زیرا نمیدانی روزگار با تو چه خواهد کرد. 📚 غررالحکم ، ص ۷۵۱ ‌ اَللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَج اِلٰهیٖ آمّیٖن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آن سرمه ای که اهل نظر در پی اش روند در زیر فرش های شبستان کربلاست... صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 امروز لابلاےسوز سرماے حیاط؛جوانه‌اے تمام نگاهم را قبضه کرد... و فهمیدم درقحطےحضور تو نیز؛ میشود سبز شد فقط باید دل دستِ تو داد و جان دست تو سپرد حضرت صاحب دلم و از تاریکےِ پلیدِ نَفس، رَست و جوانه زد یخ‌زده‌ترین دل‌ها هم لاےِ مُشت تو، سبز میشوند... ما را براےخودت کنار بگذار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹بخشش گناهان ، هنگام وضو دو راهکار فوق العاده ساده اما معجزه آسا از دو امام معصوم (علیه السلام) 🌹
دعای عهد.mp3
9.72M
🌸 دعای عهد 🦋هدیه به مادر امام زمان ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨ 🌼 دعای عهد با عج ✨قرار تجدید بیعت با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
🌺🌸🌺🌸🌺 ✨از امام صادق (ع)روایت است: ⚡️هرکہ چهل صباح دعای عهد رو بخواند، از یاوران حضرت مهدی (عج)باشد واگر پیش از ظهور آن حضرت بمیرد، خدا او را از قبر بیرون آورد تا در خدمت آن حضرت باشد وحق تعالی بہ هر ڪلمہ هزار حسنه او را ڪرامت فرماید وهزار گناه از او محو نماید⚡️ ⛅️آغاز روز با دعای دلنشین عهد⛅️ ☘🌹☘🌹☘ بسم اللّه الرحمن الرحيم اَللّـهُمَّ رِبَ النّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْكُرْسِيِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ والإنجيل وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِكَةِ الْمُقَرَّبينَ والأنبياء وَالْمُرْسَلينَ، اَللّـهُمَّ اِنّي اَسْاَلُكَ بِوَجْهِکَ الْكَريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِكَ الْمُنيرِ وَمُلْكِكَ الْقَديمِ، يا حَيُّ يا قَيُّومُ اَسْاَلُكَ بِاسْمِكَ الَّذي اَشْرَقَتْ بِهِ السَّماواتُ وَالاَْرَضُونَ، وَبِاسْمِكَ الَّذي يَصْلَحُ بِهِ الاَْوَّلُونَ والآخرون، يا حَيّاً قَبْلَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً بَعْدَ كُلِّ حَيٍّ وَيا حَيّاً حينَ لا حَيَّ يا مُحْيِيَ الْمَوْتى وَمُميتَ الاَْحْياءِ، يا حَيُّ لا اِلـهَ اِلّا اَنْتَ، اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الاِْمامَ الْهادِيَ الْمَهْدِيَّ الْقائِمَ بأمرك صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ و عَلى آبائِهِ الطّاهِرينَ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّي وَعَنْ والِدَيَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وأحاط بِهِ كِتابُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في صَبيحَةِ يَوْمي هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيّامي عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً لَهُ في عُنُقي، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً، اَللّـهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأعوانه وَالذّابّينَ عَنْهُ وَالْمُسارِعينَ اِلَيْهِ في قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لأوامره وَالُْمحامينَ عَنْهُ، وَالسّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ، اَللّـهُمَّ اِنْ حالَ بَيْني وَبَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِكَ حَتْماً مَقْضِيّاً فأخرجني مِنْ قَبْري مُؤْتَزِراً كَفَنى شاهِراً سَيْفي مُجَرِّداً قَناتي مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَالْبادي، اَللّـهُمَّ اَرِنيِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاكْحُلْ ناظِري بِنَظْرَة منِّي اِلَيْهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وأوسع مَنْهَجَهُ وَاسْلُكْ بي مَحَجَّتَهُ، وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّـهُمَّ بِهِ بِلادَكَ، وَاَحْيِ بِهِ عِبادَكَ، فَاِنَّكَ قُلْتَ وَقَوْلُكَ الْحَقُّ : (ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ اَيْدِي النّاسِ) فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيَّكَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِكَ حَتّى لا يَظْفَرَ بِشَيْء مِنَ الْباطِلِ إلّا مَزَّقَهُ، وَيُحِقَّ الْحَقَّ وَيُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِكَ، وَناصِراً لِمَنْ لا يَجِدُ لَهُ ناصِراً غَيْرَكَ، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْكامِ كِتابِكَ، وَمُشَيِّداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِكَ وَسُنَنِ نَبِيِّكَ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّـهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَأسِ الْمُعْتَدينَ، اَللّـهُمَّ وَسُرَّ نَبِيَّكَ مُحَمَّداً صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ بِرُؤْيَتِهِ وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِكانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّـهُمَّ اكْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الاُْمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعيداً وَنَراهُ قَريباً، بِرَحْمَتِـكَ يـا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ . ☘🌹☘🌹☘ سه مرتبه میگویی : اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ یاصاحب الزمان التماس دعا ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌺🌤️🧕🏻❀•❀⊱━━╮ @dadhbcx ╰━━⊰❀•❀🧕🌤️🌸❀•❀⊱━━╯
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_شانزدهم وقتے فاطمہ منو دید نسبت بہ پوششم چیز خاصے نگفت. فقط صدام ڪرد: -
  یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد…اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!در ماشین ڪامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد. همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم.دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد:عسل خوبے؟! زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد.با من من نگاهش ڪردم وگفتم: -نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست. . حالت تهوع دارم! او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت..چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران،  گفتم: -میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟! ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد.انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم.وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت: -دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟ من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم.میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم. با اصرار گفتم: -ببین چند دیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت: -معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ.با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم..خواستم بگم آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ  وشرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟ اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم..ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبہ طلبہ ے جوان گفت: -حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟ من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پراز سوال طلبہ.ڪامران ادامہ داد: -این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ .میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون… اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟ اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟ طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران’ گفت:ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده  بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم  بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید! اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست .مقابل ڪامران ایستاد.دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت: -ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا.این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید.همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده.من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت؟!تازه شعورو منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟ واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونہ نیار.من تا یڪ جایے میرسونمتون.ما مسیر مشخصے نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم. وااے واے واے…سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .ڪاش میشد فرار ڪنم.. صداے طلبہ پایین تر اومد:خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ.مراقب مسیر باش برادرم.ممنون از لطفت.یاعلے.. سرم رو با تردید بالا گرفتم.ڪامران داشت هنوز  بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد.بغض تلخے راه گلوم رو دوباره بست.این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟ ! اخ قفسہ ے سینہ ام…!!! ‌ ادامہ دارد…‌ نویسنده:
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هفدهم   یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد…اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے ا
ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید -بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد.تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہ‌اے زیر نیم ڪاسہ ست…ههههههہ دندان هامو با خشم به هم میسابیدم. – صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ احساسم بے معنیست. -خب توقع داشتے بگم خواهرمے؟! معلومہ دیگہ.تو دوست دخترمے صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم: – پرسیدم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟! حسابے شوڪہ شده بود.بہ من من افتاده بود -من  من نمیدونستم ناراحت میشے! -بهت گفتہ بودم ڪہ حق ندارے بہ ڪسے بگے من دوست دخترتم -خب ارههہ ولے قرار بود این تا زمانے باشه ڪہ بهم اعتماد ندارے! ابروے سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: -و چیشد ڪہ فڪر ڪردے بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم وبهت زدگے در صورت او هم نمایان ترشد: -ما مدتهاست باهمیم!! اگر بہ من اعتماد ندارے چطور اینهمہ مدت… نگذاشتم حرفش رو تمام ڪند و در حالیڪہ ڪیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم: -همہ چیز بین ما تموم شد! وبدون اینڪہ صداے ڪامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیرے ڪہ آن طلبہ روان شده بود،رهسپارشدم! ڪامران خیلے صدایم ڪرد..اما من چیزے نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میڪردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!! ساعتے بعد مقابل در مسجد بودم.اما درهاے مسجد بہ رویم بستہ بود.صداے غضب آلود مسجد را میشنیدم: -ای زن بوالهوس بے حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتے و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهے ڪہ آمده اے .!برگرد!! !! وقتے دید منصرف نمیشم وخیره بہ در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد.باران بدون مقدمہ چون سیلے بہ سرو صورتم میڪوبید و من با نا امیدے از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه ڪردم.ساعت سہ بود و تا اذان دوسہ ساعتے باقے مانده بود.! زنگ زدم بہ فاطمہ! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد. چندبوق ڪہ خورد صداے زنانه ے مسنے پاسخ داد: -بلہ با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمہ را گرفتم.نڪند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن ڪہ خودش را مادر فاطمہ معرفے ڪرد گفت: -فاطمہ تازه مسڪن خورده، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟ ! مسڪن؟ ! مگر مریضہ خداے نڪرده؟! -مگہ شما نمیدونید؟!فاطمہ تصادف ڪرده! پا وسرش از چند ناحیہ شکستہ. بخاطرش چندروز بسترے شد.. دیگر چیزے نمیشنیدم.زبانم بند آمده بود.آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان.قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو ڪشیدم. آینہ ے ڪیفے خودم رو درآوردم.رژم را با دستمال پاڪ کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم ڪشیدم.زنگ را زدم.لحظہ اے بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید! ادامہ دارد…  نویسنده: