هدایت شده از تقدیمی :)
(تقدیمی ها اینجا به پایان رسیدند، اگر می خواهید بدانید ادامه داستان چه میشود، بخوانید.)
قصهگو:
درون جنگ با اهریمن در آن شلوغی، راوی قلب سفید اهریمن را درون بدن سیاه روح مانندش دید، تصمیمش را گرفت، چشمانش را بست و به تمام کسایی که مرده بودن فکر کرد. جلو رفت و از سیاهی خالص و ترسناک رد شد، با هر قدم خسته تر و غمگین تر میشد، به قلب دست زد و تمام سیاهی ها و هر آنچه اهریمن بود داخل قلب خودش کشیده شد، ماهی را دید که فریاد میزند:《راوی خواهش میکنم دستت رو بکش، او تو رو میکشه》اما راوی دست نکشید، به خاطر تمام کسانی که مرده بودند، به خاطر سولی، دست نکشید و دالدرک به درون اون کشیده شد.
#ویدار
هدایت شده از تقدیمی :)
قصهگو:
راوی آنجا افتاده بود، و تیم دور او جمع شده بودند، راوی چیزی نمی فهمید، گاهی خشم و غم شدید دالدرک را داشت و گاهی درد راوی. هینامی جلو آمد، خم شد و روبه راوی زمزمه کرد:《دالدرک، اونجایی؟》دالدرک با صدای راوی با خشم پاسخ داد:《بذارید بیام بیروووننن》هینامی گفت:《من هینامیام، از گاتنبرگیه، من میتونم با ارواح حرف بزنم، با سولی حرف زدم، چند روز پیش》راوی/دالدرک آرام شد و با دقت به او گوش کرد. هینامی ادامه داد:《ازش خواستم بگه چجوری شکستت بدیم و اون حرف هایی زد، که جواب من توش نبود، در آخر گفت بهت بگم، ازت متنفر بود اما وقتی از دستت داد فهمید بدون تو نمیتونه و عاشقته، گفت بگم نامآور، دوستت دارم و منتظرت میمانم تا در آن جهان به من بپیوندی.》دالدرک به او خیره شد، میدانست او دروغ نمی گوید، فقط سولی بهش میگفت نامآور. دالدرک چشمانش را بست و به هینامی گفت:《من را بکش، معشوقهام منتظرم است》صدایش قاطع و امیدوار بود. هینامی چاقو را گرفت و گفت:《شب بخیر راوی، شب بخیر دالدرک.》و آن را درون قلب راوی کرد، قلبی که میزبان دالدرک بود.
و قصه رفاقت راوی و ماهی اینجا به پایان رسید.
و قصه عشق دالدرک و سولی اینجا شروع شد.
و قصه خلافکار بودن هینامی اینجا به پایان رسید.
و قصه نظامی شدن مالیس اینجا شروع شد.
و مدیا همان شکارچی هیولا و ناخدای کشتیاش ماند.
و آدرین استعفا داد تا در ساحل استراحت کند.
و نورا فرمانده کل شد.
و کتابخون این قصه را مکتوب کرد.
و ایگدراسیل فهمید می تواند با تمام گیاهان حرف بزند، پس در تمام جهان درون سفر کرد.
و #ویدار تقدیمی اش را داد.
هدایت شده از تقدیمی :)
خب.... تموم شد
این یه داستان بود در ذهنم که هیچوقت کامل مکتوب نشد، منم شما رو جای شخصیتام گذاشتم.
ببخشید دالدرک و سولی، به من و هیچکس ربطی نداره که شما بهم چی میگیدو ...این فقط جا گذاری شخصیت ها بود که به نظرم بهتون اینا میومد، هر کس بخواد از این موضوع برداشت دیگه ای کنه خشم ویدار رو می بینه و اطمینان میدم نمی خواد ببینه.
و... راوی و ماهی(میشه اینجوری صدات کنم؟) ببخشید اگه شخصیتتون اینجوری پسر شد، چیز دیگه ای به فکرم نرسید.
راوی و سولی و دالدرک ببخشید مردین امیدوارم صد سال زنده بمونین. در کل اگه بد بود، خیلی ببخشید.
#ویدار
پ.ن: اگه می خواید راجع به شخصیتهایی که شما رو گذاشتم جاشون بیشتر بدونید فقط کافیه بپرسید🙃.
هدایت شده از مِشکالیس
بِن • راننده • قاتل؟
سوار بر تاکسی سرخ، همانند همیشه شغلم را آغاز کردم. در تاریکیِ خیابانها حرکت کردم تا شاید مسافری سوار ماشینم بشود. میدانید؟ راننده بودن سخت است؛ همیشه باید زحمت زیادی بکشی و پول کمی دریافت کنی. اما وقتی مسافرانت ثروتمند باشند شاید توهم مانند هر انسان دیگری تحریک شوی؛ تحریک شوی تا از این شغل خلاص شوی. من حقم را دریافت نمیکنم؛ اما حق گرفتنیست.
تقدیم به: عطر نعناع، مجیکبوک، زهرآ، اخگر، T.F، ابوتراب، اتاق313، پرنیا، قتیلالعبرات، ایستگاه34، the sound of silence☆
هدایت شده از مِشکالیس
کارا • اولین مسافر • مقتول
درست زمانی که سوار میشوم شروع میشود؛ آن نگاههای مشکوک و حس ناامنیای که به من دست میدهد. به نظر میرسد او میخواهد به من حمله کند یا حتی رخدادی تلختر و ترسناکتر را رقم بزند. ضربان قلبم بالا میرود و میخواهم پیاده شوم؛ اما نمیشود. چرا که همان لحظه مردی دیگر سوار میشود. مردی که چهرهاش از هر هیولایی ترسناکتر و دلهرهآورتر است. همسر سابقم.
تقدیم به: کلمات ستارهای، Heartless، دیلیناز، اقیانوس آرام، رادیو سکوت، 🌻، US، 🕸، مستاجر پلاک۳، kazheh، coffe☆
هدایت شده از مِشکالیس
پاول • دومین مسافر • مقتول
درست زمانی که سوار میشوم لبخند به لبانم میآید. او را میبینم که در صندلی عقب نشسته و منتظر مردن است؛ خودم نفسش را میبرم. اما... اما همانند همیشه دنیا آنجور که میخواهم پیش نمیرود. این تاکسی شوم است؛ قرار است من هم همانند همسر سابقم امشب در این خودروی سرخ آخرین روز عمرم را بگذرانم و دیگر هرگز آسمان را نبینم.
تقدیم به: لیلا در وا کن مویوم، روزمرگیات، The End، ستاد مبارزه با بیکارا، دفتر خاطرات یک روانی، Hero، مدعین قهوهخوری بختاپوس☆
هدایت شده از مِشکالیس
مینا • مسافر سوم • قاتل؟
وقتی سوار تاکسی میشوم بوی دروغ را حس میکنم. میدانید؟ بوی دروغ از هر بوی دیگری زنندهتر است. میدانم میان این مسافران رازهایی پنهان وجود دارد و میدانم که قرار است یک نفر از آنها به مقصد نرسد. از کجا میدانم؟ من هم جزوی از نقشه هستم. نقشهای که بوی خون میدهد و میدانم که امشب شبی تاریکتر از همیشه است. اما شاید تاریکیاش من را هم در بر بگیرد. من، زنی که فقط به دنبال انتقام از آن راننده هستم، امشب خود به یکی از آنهایی تبدیل میشوم که دیگر هیچ چیز نمیداند.
تقدیم به: مرفاه، پارادوکس، هلدینگ ثبتنشده، هیکاری نور، سانیرایز، Vellichor، هاگوارتزیون، خواربارفروشی نامیا☆
هدایت شده از مِشکالیس
کال • آخرین مسافر • شاهد
مقصد مشخص بود؛ همه به میدان شهر میرفتیم. اما همه چیز تغییر کرد. نمیدانم میان آن مسافران چه میگذشت، اما ... اما میتوانستم بفهمم یه جای کار میلنگد. میشد فهمید که رازی میان همهی آنها وجود داشت. نگاههای میانشان نگاههای شیاطین بود. آقای بازپرس من فقط یک مسافر بودم که میخواستم به مقصدم برسم، من نمیدانم که قاتل کیست و چرا آن دونفر مردند، من نمیدانم که چرا یک دفعه سر از قبرستان درآوردیم. من فقط میدانم که نقشم در این ماجرا چیست. و لبخندی میزنم.
تقدیم به: خانوم ایکس، بیو رو بخونید، نغمههای خاموش، ناشناس کوثری، زیرشیروانی ذهن من، کالیگو، skyfall، اتاق آسوکا☆
هدایت شده از مِشکالیس
کریس • تعمیرکار ماشین • همراه قاتل
وقتی ماشین آنها میرسد، فقط کمی هول میکنم. همه چیز برنامه ریزی شده، فقط کافی است در گاراژ را ببندم تا او داخل بیاید، داخل بیاید و آن دو نفر را بکشد. وقتی به صورتشان نگاه میکنم یک نفرشان را میشناسم، او بود که ماشین را خراب کرد تا نقشه درست پیش برود و آنها به گاراژ من بیایند. به هر حال هر قاتلی همکاران خودش را دارد. درست موقعی که به بهانهای بیرون میروم تا آنها را حبس کنم سایهاش را میبینم. به سمت قربانیهایش میرود.
تقدیم به: eccedentesiast27، دارک و وایلد، Help، لِادورا، عینک گلگلی، StarrySkyy، شاید جالب، starlightcarced، کافه کتاب، Mo3☆
هدایت شده از مِشکالیس
جوآن • کارآگاه پرونده • قاتل
پروندهی سختی است؛ اما وقتی خودتان کلید حل آن باشید آسانتر از هر چیز دیگریست. میتوانم قسم بخورم که مرگ حقشان بود. آن زن و شوهری که مردند فرزند من را ربودند و دیگر پسرم را ندیدم. باید زجر میکشیدند تا شاید کمی دلم خنک شود. بنابراین به آن پسر پول دادم تا ماشین را دستکاری کند و آنها به گاراژ بروند. آن تعمیرکار هم با پول راضی میشد. همه را بیهوش کردم و کاری کردم یادشان نیاید چه کسی آن دو را کشت. جالب است که فقط من نقشهی قتل نداشتم. وقتی چاقو را در قلب آنها فرو کردم متوجه حقیقتی شدم؛ در آن تاکسی شوم روابط و دروغهای دیگری بود که هیچوقت فاش نشدند.
تقدیم به: هانِل، mahva vay، سیارک ب۶۱۲، یام یام، lidreamer ،liu، تکلوم، سادیسمیک، Life، Enternal Dusk، هاگوارتزیون☆
هدایت شده از تقدیمی :)
شخصیت کتابخون رو راستش خیلی روش کار نکرده بودم، اسمش سونیا بود و از سرزمین اوراگلو اومده بود، اوراگلو یه سرزمینیه که مردمش جادوگرن، خانواده سونیا وقتی بچه بود تو حمله اهریمن مردن، سرپرستی سونیا رو یه جادوگر پیر به عهده گرفت و اون دو تا باهم تو جهان درون سفر کردن و با جادوشون شروع کردن به نوشت کتاب های مختلف، هر روز میگذشت و سونیا از سرپرستش جادوگری بیشتر یاد می گرفت، اونا داستانای مردم رو میشنیدند و مکتوب می کردند . سونیا حرفاشون و یاد داشت می کرد به پیرمرد تو نوشتن کمک می کرد....
پیر مرد از کهولت سن میمیره، اما سونیا کار اون رو ادامه میده و کتابدار بزرگی تو یکی از کتابخونه های بینالمللی میشه
#ویدار